حالم خوش است.
توی ایوان می ایستم، شب نیست که انگشتنانم را بر پوست کشیده اش بکشم و البته همانطور که از جمله ی اول هم پیداست، دلم باز است! هفت غروب یک مرداد مهربان است، حیاط را تازه شسته اند و من و گرده های گیاهان توی نم هوا سرخوش و معلقیم. آفتاب هنوز توی بزرگراه ته کوچه معطل مانده و انگار هنوز با این ور دنیا گپ دارد...
بوی مرغ پخته و زردچوبه و سیب زمینی همسایه بی سر و صدا، سنگین و موقر از دم خانه شان چندقدم بیرون آمده ، آسمان آبی ترین خودش است و من بی گمان آرام ترین خودم...
لازم نیست لحظه ای چشم هایم را ببندم تا در جستجوی آرزو یا خواسته ای نفس عمیقی بکشم، در این ساعت خوش خدا من هیچ آرزویی ندارم.
چقدر حس خوبی داشت نوشته ت :)
حس هاتون همیشه عالی
زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...آنقدر سیر بخند تا که غم از یاد برود...
روزهاتون شاد شاد...تقدیرتون قشنگ... خیلی خوشحال میشم به منم سر بزنین...منتظر حضور سبزتون هستم !!
16518
چقد خوب که عصر جمعه دلت نگرفته:)
این تیکه عالـــــی بود:
"آسمان آبی ترین خودش است و من بی گمان آرام ترین خودم"
لایک به قلمت
و البته به خودت:)
ممنونم