عجیب نیست که من تو تمام زندگیم هرگز انقد آروم نبودم؟ باید یه شیشه جای مربا بیارم بشورم و خشک کنم و هفتهشت ثانیه نمونه بردارم بندازم توش، نگه دارم برای بعدها، روزهایی در آینده که شاید دیگه انقد آروم نباشم و احتیاج پیدا کنم به سرنخی از آرامش. یا نه؟ من به صلح ابدی رسیدم؟
...
اینجوریه که آدم به یه چیز خوب پی میبره و تصمیم میگیره که از این به بعد همون چیز خوب رو پی بگیره. بعد خب پی نمیگیره. نه چون ارادهشو نداشته. چون اون چیز خوب برای ابدالاباد خوب نبوده. بعد آدم به چیزای خوب دیگهای پی میبره و باز همون روال. یه روزی میاد که آدم میبینه چیزی که پی گرفته مجموع همهٔ اون پیریختهشدهها بوده. اینجوریه که آدما تصمیمای خوب میگیرن و پاش وانمیسن اما نهایتاً بعد از مدتی آدم بهتری میشن. واسه همینه که نباید از تصمیم گرفتن امتناع(این از کجا اومد الان؟!) کرد از ترس اینکه ممکنه پاش نمونیم.
...
من در این بخشِ سه، هزارتا چیز نوشتم و پاک کردم. یا سیو کردم جای دیگه. فقط دلم نمیخواد خالی باشه. یعنی از اساس اگر این سه تا نقطهٔ بالا رو نمیذاشتم بخش سهای نبود که بخواد خالی باشه. هوومممم... انگار حتی خالیهای زندگیمون رو خودمون به وجود میاریم.