امروز به لیوان ته رنگی بزرگی که شستم و گذاشتم رو آبچکان و برق میزد، نگاه کردم و حس کردم چه حس خوبی دارم! شاید به نظر مسخره بیاد اما همه چیز از لیوان از برق تنش و ماتحت رنگیش بیرون میزد و توی وجود من ریخته می شد. مثل اینکه یه جایی یه روزی یه لحظه هایی با کسی گفته باشی و خندیده و باشی و همون لحظه ها چشمت رو دوخته باشی به اون لیوان بزرگ و براق ته رنگی... و لحظه ها رو از یاد برده باشی...
پی نوشت:
چی دارم گوش می دم؟!
هر وقت هستی با خودم می گم حتما خدا این دور و اطرافه...
جادوگری، از دور رفتارت، شبیه یه دشت پر از اسبه...