گاه چیزی را میخواهی و شدنی نیست.
می خواهم ساده بنویسم. گاهی چیزی که میخواهی رسما وجود ندارد و اگر بخواهی به وجودش بیاوری عمری را از تو خواهد گرفت. بشود یا نشود. اما تو آن چیزی که "نیست" را میخواهی. و چون آن چیز نیست تو هم جان می کنی انگار که بودن تو هم به بودن آن بسته باشد.
می شود عمری جان کند. غصه خورد گریه کرد و هی به درگاه آسمانی پوچ رو کرد و زار زد.
می شود هم چیز دیگری خواست.
میخوام ماکارونی درست کنم چرب و قرمز. بابا زنگ زد. گفتم کجایی، بالا پشت بوم بود. داشت چیزی رو درست میکرد. گفت اومدم این بالا به یادت افتادم.
مرد زندگی منه.