دیوانگی است، نه که من دیوانه باشم. همیشه چیزی آن بیرون بذر دیوانگی ام را باران میشود آفتاب می شود. نه! نه که من دیوانه باشم.
خاکم را دو دست توانا باید، برای کندن و بیرون کشیدن آن بذر. و آن وقت بادی بوزد، و بذر تازه ای، و سرزمین تازه ای و آفتاب خوشی و باران سر وقتی...
دیشب خواب دیدم دوستی یک گلدان پربرگ داشت کسی جاهای خوبش را قلمه زده بود توی آب گذاشته بود و برده بود برای خودش. من هم از او قلمه ای خواستم، قلمه ی بزرگی زد برداشت گذاشت توی آب برای خودش، ریشه و ساقه ی بزرگ بی برگ را داد دست من: کثیف، بی ریخت و وازده... میخواستم همانطور بگذارمش توی چمدانم که نمیدانم چرا انجا بود و فکر میکردم: این دووم نمیاره خراب میشه، دوستم گفت اینو دیگه توی آب نمیشه گذاشت، این باید خاک شه. با اینکه ظاهرش به درد نخور بود و هی فکر میکردم این یارو با خودش چی فکر کرده که این را داده دست من، اما میخواستم نگهش دارم چون از ریشه های محکمش و جوانه های کوچک روی ساقه اش میدانستم این چیزی است ورای آنچه آن دوتا دارند. اما هر چه می گشتم نه خاکی بود و نه حتی آبی.