_ قایقی می سازم _*
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچکسی نیست که در بیشه ی عشق
قهرمانان را بیدار کند
...
دور باید شد دور
مرد آن شهر اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه ی انگور نبود
_ هیچ آیینه تالاری سرخوشی ها را دیدار نکرد _*
چاله آبی حتی مشعلی را ننمود
...
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
ستاره ها قسمتای دست کاری شده ان
و خب هر کی هر چی میخواد پشت سر سهراب بگه، من هم قبولش دارم هم دوسش دارم