نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

پست طولانی!

مرداد برود، و شهریور نعش کش بیاید...

قبلا یه شعر ناتمام نوشته بودم که این جمله توش بود :"من از شهریور نعش کش می ترسم "! الان داشتم دنبالش میگشتم که بذارمش اینجا به جاش یه نوشته از وبلاگ قدیمیم پیدا کردم،  بد نیست:



شهریور بود وسطهاش یا شاید هم دیگر آخرهاش

نشسته بودم زیر سایه ی یک درخت توی حیاط پشتی کافه تریا، یادم نیست احتمالا روی میز اسپرسو داشتم.

میدانستم آخرِ یک چیزی هستم و میدانستم باید بدجوری ناراحت باشم 

اما شاید به خودم امید دروغی میدادم.

میخواستم آن لحظه را ثبت کنم، 

الان اما تصویر درهمی یادم است، بویی و حسی بوده حتما.

آدم چه می داند؟

میدانستم؟

اگر پیرمرد نحیفی با پوستی لکه دار و چشمانی نافذ می آمد کنارم مینشست و میگفت که پیشگوست و بهم از چند سال پیش رویم خبر میداد؛ میگفت سه سال دیگر درس خواهی خواند و اشتباهی را ادامه خواهی داد و بعد از آن، چند سال سفید خواهی داشت،  بی هیچ ماجرایی بی هیچ عشق و هیچ حرکتی... گریه هایی از سر استیصال،  فرصت هایی مرده...

من آیا باور میکردم؟ با اینکه باور میکردم آیا به خودم وعده ی دروغ نمیدادم؟ چطور میتوانستم بدون امیدهای دروغین آن روز تا خانه برگردم؟ 


کسی چه میداند؟ 

 روزی اواسط شهریور ته دلمان بدجوری خالی است اما خودمان را از تک و تا نمی اندازیم؛ باید ادامه داد حتی به زور و ضرب دروغ، شوخی  که نیست زندگی است! 


گاهی هم ته دلمان روشن است مثل امشب، شبی اول های اردیبهشت، اما از بس همه جا تاریک است مجال بافتن رویایی تازه نیست، چشم به روی کورسوی ته دل میبندیم؛ باید ادامه داد حتی شده زاهدوار خود را به ندیدن بزنیم شوخی که نیست زندگی است!