داشتم خرت و پرتهام را مرتب میکردم که کپی پاسپورت یک یاروی فرانسوی را، بازمانده از محل کار قبلیم، میانشان دیدم. پشت کپی یکی دوتا از شعرهای بهار را نوشتهام و احتمالا برای همین نگهاش داشتهام. اسمش دنیل بنوآ فرناند است. فقط اسمش. فامیلش یک چیز سخت دیگری است. این تازه یکی از آن آسانهایش بود. هر کدام شش متر اسم داشتند. از قضا من با این دنیل بنوآ فرناند آشنا شدم و شام هم خوردم . گوگولیترین و جنتلمنترین فرد جمع بود. فقط حیف زیادی ساکت بود و الان که دارم کپی پاسش را نگاه میکنم میبینم متولد ۱۹۴۳ هم بوده که! یک بیت از شعری که پشت کلهٔ این بابا نوشتهام این است:
هر طبیبی نکند چارهٔ این مردهدلان
که دوای دل ما در کف عیسینفسی است