ساعت دو بعدازظهر، نون هنوز شلوار مدرسه اش را عوض نکرده، پلو خورش کرفس را تندی خورده آمده دراز کشیده توی اتاق پرنور جلویی سرگذشت آخرین تزار روس را میخواند. مثل همیشه دو روح دارد یکی بیخودی ناآسوده و یکی دست نخورده و مطمئن. نون نمیداند میخواهد با زندگی اش چه کند اما مهم نیست. خودش را میسپارد به تیغ آفتابی که پنجره را می بُرد و تا مردمک چشم او تو می آید و به بوی کاغذ آن کتاب قطور و به سکوت خیلی موقتی خانه.