نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

داستان راستان

احساس نیاز نمیکنم به روایت کاری که میکنم یا حسی که دارم یا اوضاع این روزها، نه اینجا نه برای کسی دیگه. 

شاید اولین باره حسی که دارم (نمیدونم حس کلمه درستی هست یا نه) کفایتم میکنه. 

چرا مینویسم؟ شاید برای آینده شاید برای کسی دیگه. 


همان یادداشته برای هدایت

What if you know that death will not save you

+ رستگاری یعنی بیرون زدن از قبر


راه حل من باش

ساعت شیش صبحه و‌من بعد ازینکه یا یه خواب بد بیدار شدم ‌‌حالم گهی شد یه مسئله بزرگ رو به شکل خیلی ساده ای با یه جواب ساده حل کردم. 

از اون جواب هایی که هر روز شاید میگیری ولی درکشون نمیکنی تا زمانی که خودت بهشون برسی. 


در طول زندگی برای آدم اتفاقای خوب و بد زیادی میفته. برای خیلی ها احتمالا بدش بیشتر از خوبش. مغز به شدت با اتفاقات بد دچار شرطی شدگی میشه. اینکه چرا مغز اتفاقات بد رو انتخاب میکنه برای شرطی شدن بحث‌نامربوطیه وقتی این کار اشتباه باشه. صرفا باید به مغز گفت برو خوب ها رو بچین . و یا اصولا نچین. چون تو ورای ماجراهایی هستی که سرت اومده. اگر میتونی خوب هاش رو برداری برای حال خوب خب بهتر. ولی درستش اینه که تو ربطی به اتفاقات زندگیت نداری. 


همون کاری رو انجام بده که از ترس قلبت رو‌میاره تو گلوت

برای همین دستی از بالا باید باشه

هشت صبح افتادم رو مبل گوشی به دست. ناهار مهمون دارم. میخوام سعی کنم بهم خوش بگذره. 

چی در کنترل منه؟ فرض کنیم اصلا کنترل دنیا و ادمها رو میدادن دست من. من مگه تو کنترل خودم هستم؟ فکر میکنی دنیا رو کی  اداره می‌کرد تو اون شرایط؟ من؟ نچ. مادر و پدر و جامعه و همه اونایی که ناخودآگاه من رو پی ریزی کردن. گیر و گورای روانی و عقده های به جا مانده از کودکی دنیا رو اداره میکردن. من دارم مثل سگ میدوم و رنج میکشم که انتظارات خیالی موجوداتی که اساسا وجود ندارن رو برآورده کنم. 

چطور آدم میتونه از این نفس تحمیلی آزاد بشه؟ 

مدتی بود به این نتیجه رسیده بودم نخوام از دنیا که هدفهام عملی بشن چون واقعا واقف نیستم به انگیزه هام. فقط بخوام که بی نهایت شاد باشم. حالا میبینم نتیجه بهتری هم هست. شادی من احتمالا در گرو‌ ارضای یه سری نیاز ریشه دوونده از خیلی سال پیشه. بهتره بخوام که از بند گره های درونی آزاد شم . از نفس خودم رها شم. بندهای درونم پاره بشن و من سگ قلاده بسته ی هزاران نیاز و عقده جامونده از قرن ها زندگی آدمیزاد نباشم. 

بعدش؟ 

بعدش نمیدونم چی بشه. شاید شادی بی نهایت خودش بیاد. شاید اصلا بفهمم شادی بی نهایتی وجود نداره شادی یا غم وجود ندارن. 

حیف که میدونم اینکه بخوام کافی نیست. اینکه من تو این مرداب روزمرگی اسیرم. دستی از بالا منو فقط میتونه بیرون بکشه. 



کو حریفی کش سرمست (پوزخند)

نوشته های قدیممو که میخونم ، قدیم یعنی خیلی قدیم زیر ۲۵ سالگی منظورمه، بی پرواییم برای خودمم خیلی جالبه. حتی ایمیل های قدیمی، عکسا و... . هیچگونه محافظه کاری تو ابراز خودم نداشتم. اگر کاری نکرده بودم دلیلش این بود دلم نمی‌خواست. 

بعدش عوض شدم. تقریبا ده سالی اون وسط «ملاحظه کار» شدم. ایضا ملاحظه نویس. اگر کاری نمی‌کردم  و یا حتی میکردم دلیلش حساب و کتاب بود. 

حالا حس میکنم دارم برمی‌گردم به خود سابقم. ایندفعه نه مثل اون دوران از سر اینکه کله ام داغه و حریف میطلبم، بلکه از سر این که کله ام خسته است و کلا حریفی نیست. شاید بی تاثیر نباشه اینکه از فضاهای آشنا و آدم های آشنا دورم. اما قطعا این همه اش نیست. 

میخواستم چیزی بنویسم در رابطه با خودشناسی در ارگاسم. اینکه چطور تمام ناخودآگاه آدم تو اون لحظه ی ارزشمند برهنه میشه جلو آدم. اینکه وقتی آدم نمیدونه دردش چیه، یا اینکه چی میخواد یا حتی اینکه چه کار باید بکنه یا حتی چه حسی باید داشته باشه، اون لحظات انگار پرده میفته، همه چیز متواضعانه و صادقانه خودشو بهت نشون میده. 



بیزاری‌ها

به نظرم تو فارسی کلمه های  تنفر و انزجار دوتا معنی متفاوت به خودشون گرفتن. تنفر از کسی یا چیزی بار احساسی سنگینی با خودش داره. یعنی تو می‌خوای سر به تن اون چیز یا کس  نباشه یا شاید موضوع یا شخص مورد تنفر بهت ضربه بدی زده. اما انزجار فرق داره. انزجار به بیزاری نزدیکه. من به انزجار اعتبار می‌دم. تو می‌تونی از رفتاری منزجر باشی. به تبع اگر ادمی پر از رفتارای منزجر کننده است از اون ادم منزجر میشی. این به نظرم چیز بدی نیست. بد به این معنا که چیز مضر یا حتی بیهوده‌ای هم نیست. 

اگه به فرضیه  ی همه ما یکی هستیم اعتنا کنیم، انزجار از یه ادم یعنی اون آدم بخش داغون خودمونه که میخوایم درستش کنیم. و اتفاقا هرچی این حالت بیزاری بیشتر میشه به نظرم به هدف نزدیکتر میشیم. من جلوتر هم میرم و میگم حتی اون وقتایی که «دلمون خنک میشه» که فلانی مثلا ضایع شد چون حقش بود لازم نیست خیلی بابت این حس شرمنده باشیم. در کل این عواطف کارکردهای خودشون رو دارن و به رشد شخصی منجر میشن. مخصوصا وقتی آگاهانه باشن. 

لابد ما تو سیستم بزرگ طبیعت مثل سلول‌های سالم و ناسالم هستیم که فرقی نداره چقد از هم بدمون بیاد و با هم بد باشیم.مهم اینه سیستم پابرجا بمونه. من عمیقا اعتقاد دارم سیستم بر پایه گداصفتی، بدجنسی، دروغ، حسادت و زیرآب زنی نمیتونه زنده بمونه. 

امروز فکر می‌کردم هدایت اشتباه می‌کرده. حتی مرگ هم برای کسی که زندگی نکرده چاره نیست. 

I see

دختر مضطربم. و دارم پاستیل نوشابه‌ای میجوم. تو رمان سمفونی مردگان بود فکر کنم که مامانه هر بار میگفت فلانتو بپوشون آدم از فلان می‌چاد. همه فلان‌ها به کنار آدم واقعنی از گردن می‌چاد. گردن های خود را بپوشانید. 

می‌دونی با چشم بسته ادم نمی‌تونه به خوددوستی برسه. منظورم اینه که نمیشه هر گهی باشی و چشمت رو به رنگ قهوه‌ایت ببندی و زر بزنی که آی ام ایناف و فلان... . اگه واقعا خودتو دوست داری باید گه درونت رو بشوری چون هرکی تو گه میمونه به خودتباهی دچاره نه خوددوستی. 

ازین چیزا

 راز همه چیز عشقه و  هنر اینکه بتونی اون بذر منجمد درونت رو بیرون بکشی گرمش کنی بکاریش بهش برسی و بزرگش کنی و تکثیرش بدی. وقتی دست تنهای تنهایی و از باغبونی هم چیزی نمی‌دونی


مادر درون من

لابلای یادداشت هام اینو که برای مواظبت از خودم نوشتم پیدا می‌کنم: «فحش بده، غر بزن ، انقد نایس نباش»


سفری به ماورا

خواب دیدم هیچ چیز هیچ شی یا موقعیت یا انسانی دارای معنی نبود. یعنی نمیشد بهش هیچ گونه برچسبی زد. و کل دنیا در چنان آرامشی غوطه میخورد که تا یک ربع بعد از بیداری این آرامش هنوز تو بدن من جریان داشت. در واقع چیزی جدی گرفته نمیشد. همه چیز فقط بود و همین. 

توی خوابم اتفاق ها و آدم های متعددی بودن و از نظر بصری خواب متفاوتی نبود. فقط در تمام طول خواب آگاهی وسیع و عمیقی در جریان بود.  و  خیلی جالبه همون دم بیدار شدن در حالیکه همون آگاهی فوق العاده  هنوز تو وجودم بود میدونستم که توی بیداری پایدار نخواهد بود و باید براش کلمه و تعریف پیدا کنم تا چند دقیقه بعد از دستش ندم. این پست چیزیه که ازش برام باقی مونده اینکه هیچ چیز جدی ای وجود نداره، هیچ چیز در ذات خودش ویژگی ای نداره. جنگیدن برای خوشحالی کاملا بیهوده است. و آرامش و حقیقت در تعریف نکردن و معنی ندادن به امور آدمها اشیا ماجراها و... هرچیزی توی این دنیاست. 


به تو خود را مدیونم

برای دیگران نقش باختم و با تو* نقش بردم.

این کیفیت تو بود یا استعداد من؟ هرچه بود این ریشه به آن خاک تن میداد. 

*حالا دیگر «او»

+

کاورش را عوض کرده بود به عکسی از آسمانی و پرنده ای و روی عکس نوشته بود: پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی است. 
من آن وقت لجم گرفته بود و میگفتم: آخه توی چلغوز را چه به بلغور کردن فروغی که یک کلمه اش را هم نفهمیدی. چطور میشود پرنده ای که خالق پرواز است را اینطوری بکشی پایین؟ یعنی فروغ هم مثل تو آنقدر کندذهن بوده که پرنده را اسم خاص گرفته و فکر کرده گربه خورد آن پرنده را هزارتای دیگر آن بالا دارند بال بال میزنند؟ و اگر اینطور نیست و پرنده یکی و پرواز یکی است چطور میشود مخلوق جاودان باشد و خالق بمیرد؟ 

خلاصه که این بالایی ها را دلم میخواست تف کنم توی صورت طرف با اینکه می‌دانستم یک کلمه اش را هم نخواهد فهمید! اما حالا میبینم کوته نظری کرده بودم و احساساتی شده بودم. میشد اینطور هم گفت که کتاب می ماند و نویسنده می میرد گرچه باز هم معتقدم که حرف خیلی درستی نیست.

کتاب که میماند نویسنده را تا ابد به کالبد خودش میکشد. پرواز پرنده را ابدیت می‌بخشد. 

وودی آلن حق داره که میخواد وارونه زندگی کنه

نشستم تو سالن مطالعه ساختمون. بوی خوابگاه کوی دانشگاه تهرانو میده. بوی آشپزخونه ش. رب گوجه سرخ‌ شده. 

فکر کنم ما به سمت زوال می‌ریم. چشم بسته غیب نگفتم. تصور عمومی اینه که جسم تحلیل میره اما روح رشد میکنه در گذر زمان. پس چطور من تو اون اتاقای چهار نفره و اون سالنای سبز بودار جزوه تو یه دست و گوشی تو دست دیگه و نگاهم سمتی و ذهنم جایی و دلم سویی تند و تند می‌رفتم و می‌اومدم و هیچ غمم نبود؟ اون زمان غایت خودمو تو این می‌دیدم که روحم اندازه روح وقتی بچه مدرسه‌ای بودم بزرگ شه. همونقد آروم شم و بلد بشم دوباره آدمیزادی زندگی کنم. حالا فکر می‌کنم همین که شیوهٔ همون روزای اول بیست سالگیم یادم بیاد هنر کردم.

چرا جای آموختن، زندگی کردن هی داره بیشتر یادم میره؟