نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

درد میکشیم

بلاهای احمقانه ای که سر خودمون میاریم بیشتر وقتا ناخودآگاه دو دلیل اصلی دارن، به عبارتی دوتا ریشه اصلی:

۱ به این دلیل که خودمون رو از کار بندازیم، نابود کنیم

۲ به این دلیل که خودمون رو به کار بندازیم، رشد بدیم

هردوش با همه و از هم جدا نیست. در واقع ناخودآگاه ما داره فریاد میزنه اونی که هست رو نمی‌خواد باشه، حالا یا میخوای از بین ببرش یا درستش کن. من اینو یه چیزی مشابه انتخاب طبیعی در نظر میگیرم. 

در واقع گه زدن ، فریادی اعتراضی از درون ماست‌ . همینه که تو همین وبلاگ قبلاً نوشتم بهترین چیزی که برای انسان میتونه رخ بده شکسته.

نوشتم حاضرم هرچی تا حالا گفته و نوشته ام رو پس بگیرم و به جاش چند خط بگم و امیدوار باشم که لال از دنیا نرفتم (قبلاً مودبانه تر گقته‌ بودم): ریدن های خود را در آغوش بگیرید چون هیچ چیز اندازه اونا واقعا بهتون کمک نمیکنه. هنوز سر حرفم هستم. 

دقت کردید؟ ما درد میکشیم و سرنگون می‌شیم.

ما درد می‌کشیم و دگرگون می‌شیم.


پایان بخش بزرگی

من سرانجام به اون درجه از عرفان رسیدم که دیگه از هیچکس و در هیچ جا غلط املایی نمیگیرم!

ما اینجوری بلا شدیم

آن ضبط صوت نوک مدادی که درست اندازهٔ کلهٔ شش ساله‌ام بود با آن تق دل‌انگیزش موقع چپاندن نوارکاست، ته تمام تفریح های دنیا بود. آن وقت اندی شروع می‌کرد به خواندن: بلااا اااای بلاا ااای. وسط گل قالی می‌ایستادم و هیچ چیز بیشتر از چین دامنم دلخوشم نمی‌کرد. 

صبوحی

از جزوهٔ دوست‌داشتنیم عکس گرفتم. صفحه به صفحه. خسته شدم اون آخراش و اومدم صفحه‌های آخرو بی‌خیال شم. اما نمی‌شد که جزوه دم‌بریده بمونه. 

آخرین  عکس ارزید به آخرین صفحه که  اون گوشهٔ بالاش نوشته بودم:


به پرواز شک کرده بودم

به هنگامی که شانه‌هایم 

از توان سنگین بال 

خمیده بود


گاهی اونقد می‌بخشم که تهش دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم

می‌دونی بزرگ‌ترین قدرت من چیه؟ اهمیت ندادن.

می‌دونی چه‌جوری بهش رسیدم؟ با بیش از اندازه اهمیت دادن. 



کلهٔ دنیل بنوآ فرناند

داشتم خرت و پرت‌هام را مرتب می‌کردم که کپی پاسپورت یک یاروی فرانسوی را، بازمانده از محل کار قبلیم، میانشان دیدم. پشت کپی یکی دوتا از شعرهای بهار را نوشته‌ام و احتمالا برای همین نگه‌اش داشته‌ام.  اسمش دنیل بنوآ فرناند است. فقط اسمش. فامیلش یک چیز سخت دیگری است. این تازه یکی از آن آسان‌هایش بود. هر کدام شش متر اسم داشتند. از قضا من با این دنیل بنوآ فرناند آشنا شدم و شام هم خوردم . گوگولی‌ترین و جنتلمن‌ترین فرد جمع بود. فقط حیف زیادی ساکت بود و الان که دارم کپی پاسش را نگاه می‌کنم می‌بینم متولد ۱۹۴۳ هم بوده که! یک بیت از شعری که پشت کلهٔ این بابا نوشته‌ام این است:

هر طبیبی نکند چارهٔ این مرده‌دلان

که دوای دل ما در کف عیسی‌نفسی است


استاد م

عجیب نیست که من تو تمام زندگیم هرگز انقد آروم نبودم؟ باید یه شیشه جای مربا بیارم بشورم و خشک کنم و هفت‌هشت ثانیه نمونه بردارم بندازم توش، نگه دارم برای بعدها، روزهایی در آینده که شاید دیگه انقد آروم نباشم و احتیاج پیدا کنم به سرنخی از آرامش. یا نه؟ من به صلح ابدی رسیدم؟ 

...

اینجوریه که آدم به یه چیز خوب پی می‌بره و تصمیم می‌گیره که از این به بعد همون چیز خوب رو پی بگیره. بعد خب پی نمی‌گیره. نه چون اراده‌شو نداشته. چون اون چیز خوب برای ابدالاباد خوب نبوده. بعد آدم به چیزای خوب دیگه‌ای پی می‌بره و باز همون روال. یه روزی میاد که آدم می‌بینه چیزی که پی گرفته مجموع همهٔ اون پی‌ریخته‌شده‌ها بوده. اینجوریه که آدما تصمیمای خوب می‌گیرن و پاش وانمیسن اما نهایتاً بعد از مدتی آدم بهتری میشن. واسه همینه که نباید از تصمیم گرفتن امتناع(این از کجا اومد الان؟!) کرد از ترس اینکه ممکنه پاش نمونیم. 

...

من در این بخشِ سه، هزارتا چیز نوشتم و پاک کردم. یا سیو کردم جای دیگه. فقط دلم نمی‌خواد خالی باشه. یعنی از اساس اگر این سه تا نقطهٔ بالا رو نمی‌ذاشتم بخش سه‌ای نبود که بخواد خالی باشه. هوومممم... انگار حتی خالی‌های زندگیمون رو خودمون به وجود میاریم. 


صبح

میدانید "صبح" چی دارد به من می گوید؟

دست تو نیست. خودت هم دست خودت نیستی. تنها چیزی که از این کش و واکش نصیبت می شود شکست و تباهی است. شمشیرت را زمین بینداز. خودت را بیشتر از این زخم نزن.


 Murphy's law: "Anything that can go wrong will go wrong"




اصالت

من هیاهو را دوست ندارم. هیچ چیز درست و حسابی در بستر کم عمق هیاهو ریشه نمی گیرد، بزرگ نمی شود. 

مثلا من آدم هایی را دوست دارم که از نقطه ای در زندگی خودشان را پیدا کرده اند، به چیزی چسبیده اند، بهش رسیده اند، ذره ذره ، آرام و سمج رشدش داده اند، بزرگ و ریشه دار و قوی اش کرده اند.  بی آنکه وقتشان را تلف کنند تا برای خودشان و علاقه شان نمایش و صحنه بسازند. این ها همان هایی است که به گمان من  در ابتذالی که زاییده ی هیاهو است رنگارنگ و مسخره نمی شوند. واقعا "کسی" می شوند. آنقدر واقعی اند که تفاوتشان با هم پیشه های تقلبی شان ملموس است؛ اگر نویسنده اند چیزی می نویسند آنقدر اصیل که وقتی خواندی اش با خودت می گویی: چقدر تا الان چیزهای احمقانه خوانده بودم! اگر بازیگرند نقشی بازی میکنند چنان متفاوت، که وقتی می بینی شان با خودت می گویی: چقدر بازیگر الکی توی دنیا هست! اگر نقاش اند چیزی می کشند که وقتی دیدی اش با خودت می گویی: احتمالا من تا حالا درکی از از نقاشی نداشته ام! 

کسی که احمق نیست از اینکه احمق ها روی دست بلندش کنند و سوت و کف بزنند کیف نمی کند. "کسی" که به اصالت چیزی واقف می شود دیگر از هیچ چیز جز معنی واقعی آن لذت نمی برد.