حالا حتما باید بنویسم؟
این روزها آدم ها سنگ صبور همدیگر نمیشوند. یادم نمی آید آخرین بار سنگ صبور چه کسی شدم. اما یادم می آید که فرار کرده باشم از شنیدن چسناله های آدم ها، یا حتی توی ذوقشان زده باشم یا مسخره شان کرده باشم بلکه بیخیال شوند. حتی جرئت و نیرو هم بهشان داده ام. اما ازینکه ساکت بنشینم و گوش کنم یا همدردی کنم بیزار بوده ام. حالا کسی را ندارم که سنگ صبورم باشد. یعنی هیچکس را سزاوار این نمیدانم که به غصه های من گوش بدهد. از این بگذریم که از نفس عمل هم اصولا بیزارم. اما گاهی میترسم غمباد بگیرم. گاه از بزرگی هراس و اندوه توامان روی سینه ام نفسم بالا نمی آید.و هی نگاه می کنم و هی میگردم دنبال یک سنگ که از غصه های من خم به ابرو نیاورد و بعدها اگر مرا توی حال بهتری دید چیزی را با نگاه معناداری به روی نیاورد و فقط گوش کند گوش کند...
اول اینکه عشق تحسینه، نه ترحم. و عشق شیفتگیه، نه عادت.
اونایی که میخوان همو ترک کنن اما نمیتونن، عاشق هم نیستن، اونا فقط ترسو هستن همین! عشق میون اوناییه که میتونن اما هر چی هم که بشه، نمیخوان همو ترک کنن.
حالا فرضا عاشق شدی میخوای بدونی عشقت درست کار میکنه؟ کافیه بیقراری ها و آروم و قرارت یه اندازه باشه...یه زمان باشه... به یه کیفیت باشه!
گاهی آدمها با یک جمله ی خیلی معمولی، حتی نه یک جمله، گاهی فقط با لحن خاصی که به گفتارشان می دهند از چشم تو می افتند.
مثلا رفیق ده ساله ای داشته ای، یک بار پشتت را توی یک دعوا خالی کرده است، یک بار جایی زیرآبت را زده ، حتی شاید کسی را نشان کرده بودی و او با اینکه می دانسته زودتر تورش کرده؛ اما تو هنوز با او مراوده کرده ای و هر چه بوده را به گذشته سپرده ای، یا اصلا تلافی اش را جایی سرش درآورده ای! به هر حال باز هم به رویش خندیده ای و بهش زنگ زده ای و ...
اما یک روز معمولی و در یک ساعت معمولی او ناگهان می گوید: " این پیراهن آبی بیریخت را دیگر نپوش!" . آن وقت تو یک تصمیم برگشت ناپذیر می گیری که دور آن یارو را خط بکشی... . شاید بشود گفت به اندازه ی همان یک جمله از ظرفیت تو باقی مانده بوده، به قولی جان به لب شده بودی... شاید هم نه، شاید فقط آن جمله، آن لحن، آن نگاه، تیز بوده، زهرآلود بوده، صاف نشسته آنجایی که نباید... و شاید هم آن جمله شکل داشته وجهه داشته مثل یک عکس مثل یک تصویر ، یک لحظه انعکاس چهره ی کریه گوینده اش شده.
آدمها دو دسته... نیستند
آدمها خیلی زیادند...
میان این آدمها بعضی غم و غصه و آه و نا له شان را توی حلقت می کنند، بعضی هم خوشحالی و بشکن زدن ها و جفتک انداختن هایشان را... خیلی ها وقتی ازت می پرسند "خوبی؟" منظورشان این است که "خوب نیستم" یا برعکس منظورشان این است که "من دارم خفه میشوم از حجم کیفوری این شانسی که بهم رو کرده باید بازدمش را بدهم توی صورت تو" خیلی ها هم خیلی ساده منظورشان این است که "حوصله ام سر رفته بیا میخوام مغزتو کار بگیرم" منظورهای آدمها زیاد است و من هم اهل نوشتن پست های طولانی نیستم... فقط& فقط گاهی هر هزار روز یک بار، یا از هر هزار تا آدم یکی پیدا می شود که وقتی از تو می پرسد "خوبی؟" منظورش این است که "خوبی؟"
فکر کنم هزار روز گذشته... فکر کنم وقت و زمان و مکانش رسیده که یکی از آن آدمها به پستم بخورد! هههععععییی!
برای خیلی ها در نگاه اول غیرمنطقی به نظر می رسد:
هر مشکلی که با هر کسی دارید هیچ ربطی به ان آدم ندارد، همه ی مشکل خودتان هستید.
من این را روی همه آزمایش نکرده ام. اما امروز طی مشاهداتی روی یک رابطه به این کشف رسیدم! و فعلا خوش دارم تعمیمش بدهم: چیزی نیست که بخواهیم با کسی حل و فصلش کنیم. همه چیز این تو است، با خودت که کنار آمده باشی دیگر با کسی مشکل و درگیری نداری.
باید یاد بگیری گاه آدمهایی می ایند توی زندگی ات که دروغ می گویند، دلشان از قبل پر است از هر گهی که توی زندگی شان خورده اند، بعد می نشینند روبروی تو و همه اش را بالا می آورند روی میزی که میانتان در روز قرارتان است. باید یاد بگیری که دستت را روی آن میز نگذاری. عقب بکشی. دستت را جلوی دهانت بگذاری و نگاه نکنی. و باید بدانی که آن میز ربطی به تو ندارد.باید بدانی هستند ادمهایی که دروغ می گویند. حتی با صاف و ساده و مسخره ترین قیافه ها. باید یاد بگیری که از پشت آن میزها بی دلخوری بلند شوی، هرچند تو دعوت نکرده اما صورتحساب را پرداخت کرده باشی. باید یاد بگیری قبل از اینکه فضاحت آن دلقک ها به تو بپاشد آن میزها را ترک کنی و دلخور نباشی.
باید یاد بگیری که جایی میز بی دروغی با یک رومیزی سفید و تمیز و کسی با قیافه ای نه چندان صاف و ساده منتظر توست و نمی شود که شما از جای دیگر دلخور، سر آن میز بنشینید.