امروز یک جونِ 2019، من تو بلوزی پر از گلهای صورتی که وسطشون نوشته شده "رویاپرداز" روبروی قبرستون کاتولیکی خیلی خوشگلی که از قضا چون شنبه است، شلوغم هست، منتظر اتوبوس نشستم. به شیش تا امتحانی فکر میکنم که تا بیست روز دیگه باید براشون آماده باشم و قلبم تند میشه. پیرزن خوش برخوردی میاد کنارم و میگه که پیر شده و باید بشینه و پیری و فلان... منم فقط لبخند میزنم چون نمیدونم وقتی یکی واقعاً پیره و به خودش میگه پیر چی باید بگم، اونم تو یه فرهنگ دیگه با یه زبون دیگه. خدایا شکرت که لبخند رو آفریدی وگرنه من تو هشتاد و سه درصد مواقع تو زندگیم نمیدونستم باید چه کار میکردم. امروز بالاخره گرمه. همون گرمی که نه ماهه منتظرشم. دخترا دامنای گل گلی کوتاه و بلند پوشیدن. فکر میکنم که این زندگی منه، همونی که هی فکر میکردم یعنی چه جوری میشه.
تو هیچ باور میکنی؟
مگر نه اینکه دستهای حقیقت کوتاه است. مگر نه اینکه حقیقت مثل من زیر آبهاست و نفس نمیکشد.
چه سادهلوح است آنکه می گوید ما به دنبال حقیقتیم. ما فقط دنبال آرامشیم. و گمان میبریم حقیقت آراممان میکند.
تو هیچ باور میکنی که کسی کنار این در صادقانه بایستد و به بودن تو نگاه کند؟
فرصتی طلایی است زندگی کردن کنار آدمهایی که هیچ ازشان خوشتان نمی آید. آینه ای راستگوتر از آنها شما را به خودتان نشان نمی دهد. لقمان نه تنها راست میگفت، فراموش کرده بود اضافه کند بی ادبان بهترین سی دی های خودشناسی هستند. بگذارید توی دستگاه بمانند.
از هر چیزی در کسی بیشتر متنفرید نقطه ضعف خودتان همانجاست.
مسئله قراردادها نیست. مسئله بدیهیات است.
اینکه ما قرار گذاشته ایم لبخند و جوابش یعنی چیز مشترک خوبی بین ماست یک وجه قضیه است. اینکه واقعاً هست یک وجه دیگر. حالا غریزه خودش سر در می آورد که کدام لبخند صرفاً قراردادی است و کدام نه. قراردادها در خور توجه اند چون بیشترشان بر پایه بدیهیات هستند. نمی شود بار مسئولیت را از گردن خودمان به آسانی باز کنیم با این بهانه که به قراردادها وقعی نمی گذاریم چون خیلی باحالیم. نه، هیچ باحالی نیست و همه اش بزدلی است.
چندتا چرکنویس، من را بردند به روزهایی که توی سیاهی دلم کسی چراغی روشن کرد و من توانستم توی آن شبهای تاریک و تلخ، خودم را دوباره ببینم، خودم را دوباره بیابم. هرچند چراغ زود کور شد اما حقیقت دیدار با خودم نه.
شاید به ناچار توی سرزمین کسی دولت مستعجل باشی اما کاش بتوانی خوش بدرخشی. در روزگاری که آن آدم دارد باز تصویر خودش را فراموش میکند، ناگاه نوشتهای میبیند: گوشهای از دلش را زنده می کنی، حتی اگر خود مرده باشی. آنوقت لحظهای تو مسیح کسی میشوی.
چه اینجا، چه چندجای دیگری که صندوق پیام دارم گاه و بیگاه برایم نوشته ها، جمله های خوب می رسد. کلماتی که با دقت و شوق میخوانمشان و ساده لوحانه گمان میکنم دانگ خودم را گذاشته ام. اما اینطور نیست آدم ها از تو جواب می خواهند. بعد تازه یادم می آید اولین اصل ارتباط را فراموش کرده ام! ازم دلخور می شوند. گاه بهم برچسب میزنند. گاه ندیده ام می گیرند (گرچه حواسم هست که زیرچشمی حواسشان هست!). اما همیشه، همیشه ی خدا تعدادی هستند که درکم می کنند. سکوتم را پای هیچی نمیگذارند و همینی که هستم را ساده و بی بهانه می پذیرند.
خانم ط در چشم های ده ساله ی من آدم غمگینی بود. مادرم که دفتر مشقم را امضاء میزد زیرش برایش مینوشت: با تشکر از زحمات بی دریغ همکار گرامی، معلم فرهیخته و مهربان که... هر چقدر این جمله طولانی تر میشد خانم ط آن روز با من مهربان تر بود. و مهربانی اش البته باز با توجه به درازای جمله چند روزی طول می کشید. مادرم که حوصله نداشت و زیر امضا می نوشت: با تشکر و تقدیر، خانم ط دفتر را پرت میکرد روی میز. برای همین همیشه مینشستم بغل دست مادرم و اصرار میکردم: بیشتر بنویس، بیشتر بنویس! مادرم گاه سر ذوق بود: نون میخوام یه کاری کنم خانم ط تا آخر ماه برات بندری برقصه. برایش یک جعبه شیرینی پنجره ای اعلای خانگی می پخت و خوشگل میکرد و میفرستاد در خانه شان. خانم ط صبح روز بعد خود شموئیل مقرب بود.
روزهای من زیر دست خانم ط بسته به حال و حوصله مادرم در فراز و نشیب میگذشت تا روز معلم که آن دخترعموهای پولدار و سوگلی کلاسمان برای خانم ط تابلو فرش هدیه آوردند. ظهر همان روز تا رسیدم خانه به مادرم گفتم: باید سه متر برای خانم ط بنویسی...
اما خانم ط از آن روز به بعد دیگر هیچکس و هیچ چیز را جز دخترعموها ندید و نشناخت.
اشو میگه تنهاییتون رو قدر بدونید تا جایی که از ارزشمندی احساس امپراطور بودن کنید. تنهایی رو فقدان نبینید که در اون صورت گدا خواهید بود.
میگه امپراطورها با هم ملاقات میکنند و گداها با هم. تو رابطه ای که آدما سیر هستند به سلامتی هم پیک میزنن و تو رابطه ای که آدما گرسنه هستند از هم بهره جویی می کنن. میگه گدای محبت تا آخر عمرش دنبال تغذیه از بقیه است اما هرگز سیر نمیشه. چون منبع تغذیه هر آدمی درون خودشه. ما هستیم که ببخشیم نه که بگیریم. و هیچ آدمی نمیخواد مورد استفاده قرار بگیره چون با وجود همه ی گیرو گورای روانشناختی، ته ته ته وجود هر آدمی چشمه ی آزادی خواهی غل میزنه.
نقل به مضمون
داشت جیغ میزد که تو فلان را خوردی بهمان را خوردی و... تو چی و... چی و...
آقا من فحشدانیام محدود است به یک کون و حواشیاش. این چیزهایی که این خانم گفت را یادم نمیآید. خلاصه حرفهای بد زد دیگر. آخرش گفت: ببین مهسا جون! دور برادر منو خط بکش!
حالا من کار ندارم به اینکه برادره دیگر چه بی اختیار بدبختی بوده، یا مهسا چرا انقدر خر است که دارد با اینها مراوده میکند، خب لابد خودش هم از قماش اینهاست، ها؟ کار ندارم به این ها، من فقط ماندهام حیران: مهسا «جون»؟! واقعاً «جون»؟!
حافظ میگه: به شمشیرم زد و با کس نگفتم، نه که خیلی صبور یا منزوی یا حتی عاشق باشم، فقط چون، که راز دوست از دشمن نهان به!
حافظ خیلی شعور داره. و حد و مرز و اندازه ی دوستی ها و روابط هم همینجوری سنجیده میشه. معیار اینه: تو حرفت رو به کی میگی.
و البته که حافظ همه ی دنیا رو دشمن فرض نکرده، فقط مقام اون دوست فاصله اش انقدی بوده که چاره ی دیگه ای نذاشته.
این خواهر من است. همهٔ رازهای دخترانهٔ من را این میداند. همهٔ آن پچپچها را با این میکنم، هم آن شیرین و شورها، هم آن خیلی تلخهای ناگفتنی به هر کس دیگر.
هیچکس دوست ندارد وسط بنشیند، همه ترجیح میدهند به پنجره بچسبند، یا از در بیفتند ولی لااقل یک طرفشان آدم ننشسته باشد.
ما در پی هم ایم ولی سخت از هم می گریزیم. ما همیشه در تلاشیم تا خود را به شکل هم درآوریم ولی از جزییات همدیگر بیزاریم.
ما ساعت ها و روزها و سالها می گردیم تا کسی شبیه خودمان را بیابیم چون کمترین تفاوت را تاب نمی آوریم. ترجیح می دهیم در تنهایی بمیریم و زیر بار عذاب جانکاه درکِ هم، خود را فرسوده نکنیم.
از دور برای هم قشنگیم، به هم لبخند میزنیم و حتی یکدیگر را ستایش میکنیم، اما هر کدام مرزی داریم هرچند نامرئی، اما الماس گونه سخت و باارزش.
...همه عاقبت از رودخانه می گذریم، یکی مثل من به آب میزند، یکی سنگ و یکی تخته پیدا می کند. یکی هم به دامن این و آن آویزان می شود. من خیس خیس شده ام، دامنم پاره شده، رنجورم و می لرزم و حتی بغض کرده ام. اما برخلاف تو من زندگی ام را مدیون دامن هیچکس نیستم.
از نوشته های روزهایی کمی دورتر؛ اردیبهشت 94
I felt like we had a secret, just the two of us, you know like that thing when you just want to be with the one person the whole time and you feel like the two of you understand something that nobody else gets.
American hustle