صبح آفتابی به شدت روشن یکی از آخرین روزای آگوسته.تو دل گرمای دلپذیری نسیم خنکی میاد.
به مرگ فکر میکنی.
تصور اینکه کسی بتونه تو این صبح بمیره ممکن نیست.
چقدر یکی باید از هم شکسته باشه که تو این آبی یکدست تنها ایده ای که به ذهنش میرسه مردن باشه.
...
خوشحالی به شکل حقیرانه ای ساده است: خودت رو دوست داشته باش. همین.
حالا بعد از نیمه عمری چپ و چول دست کم به این واقف شده ام که شجاعت از دانایی فضیلت بالاتری است. دستکم برای خوشبختی فضیلت کارآمدتری است.
میگن جلوی ضرر رو از هرجا بگیری منفعته، اما گاهی اگه زود جلوشو بگیری ممکنه هیچوقت نفهمی واقعا ضرر بوده، با این شک بمونی که اگه... که اگه فرصت میدادم اگه تلاش بیشتری میکردم... بعد منجر میشه به اینکه خودتو مقصر بدونی اون ماجرا فراموش بشه اما تو فکر کنی تویی که نتونستی و قابل نبودی... گاهی بهتره جلوی ضرر رو یه کم دیرتر گرفت، نفعش تو اینه که حسابت با خودت پاک میشه، بقیه راه رو آرام و آزاد میری.
فکر کنم بخشی از بلوغ پذیرفتن و بخش بزرگتریش کنار اومدن و بخش مهم تریش به پنجه درانداختن با این موضوعه که دنیا هیچ هیچ هیچ عادلانه نیست.
این جا و آن پر است از تحسین و تشویق آدم هایی که رویایی داشته اند و برایش جنگیده اند و خلاصه خودشان را سرتاپا وقف چیزی کرده اند. این فرهنگ حاکم این سال هاست. من اما خسته شده ام. از اینکه خودم را با هدف هایم تعریف کنم. از اینکه خودم را با میزان جان کندنم برای رسیدن به خواستههایم اندازه بگیرم. اصلا از اینکه خود کوفتیام را هی اندازه بگیرم.
این چند وقت که مغزم با من راه نمی آمد (هنوز هم شاید) به خودم آمدم. یا بهتر است بگویم گمان میکنم که دارم به خودم میآیم. طی ۲۵ سال اخیر مغزم اسب سرکشی بوده که افسارش تمام انرژی ام را از من گرفته است. هنوز از باز کردن این ریسمان مطمئن نیستم اما دست کم میدانم که خیلی اشتباه کرده ام. و اصلا گذشته از آن من رامشدنی نیستم و چارهای جز پذیرفتنش ندارم. همه اصول و آداب آن بیرون به مغزی که هزارتا لیبل از اختلال تمرکز و بیش فعال و هایپومانیک و مضطرب و خیال پرداز رویش چسبیده شد باختند.
در نهایت این من نیستم که تسلیم میشوم. من آزاد خواهم شد. همه مزخرفاتی که توی اینترنت و تلویزیون و دهان ابله این و آن هستند و معلوم نیست بر چه اساسی تصمیم به پذیرفتنشان گرفتم تسلیم میشوند. مگر نه اینکه تروومن (با الهام از ترومن) واقعی توی همین مغز سرکش من است؟
من قبل از فاجعه گریه هایم را می کنم. آنوقت مرا می بینی که مثل توده ابر سیاهی تو خالی دور میشوم . تو گویی همه آن شور دروغ شگفتی بوده است. فاجعه در من چند وعده زودتر می آید.
میدانی اشکالش کجاست؟ اینکه هوس زندگی داری. مثل دیابتیای که هوس کیک دارد. مثل کودک کم بهره ای که عزم نمره بیست میکند. مثل افلیجی که تشنه دویدن است. مثل پیرزنی که دلش برای فرزند از دست رفته اش پر میکشد.
همیشه فکر میکزدم اگر موسیقی نبود آدم تو ناامیدیهاش چه خاکی تو سر میکرد. یادم نبود شعر هست. تو امید و ناامیدی.
صبح عمرمو میذارم روی میز کنار تخت سرمو برمیگردونم پتو رو رو شونه م میکشم و زیرلب میگم برش دار، خواهش میکنم برش دار.
دو ساعت بعد قهوه م تنها شریک حالم میشه تنها کسی که به زور نگهم میداره آماده م میکنه راهی روزم میکنه.
ناهار نمیخورم. و عصر تو داستانی که خدا با مهربونی عجیبی برام سرهم کرده غرق میشم. (ازون دست مهربونی هایی که فقط میتونن شامل حال اونایی شن که یواشکی عمرشونو گذاشتن تو پاکت و پنهان از همه شرمگین زمزمه کردن: خواهش میکنم... اما در نهایت درخواستشون ندیده گرفته شده)
غروب عمرم کش اومده. دنبال قطاری که منو برمیگردونه به خونه میدوه. من دیگه غمگین نیستم.
شام یه ربعی آماده میکنم. نمیخوام فکر کنم. به دقیقه های قبل از خواب به دقیقه های بعد از بیداری، به عمر بی تکلیف، به مهربونی خدا، به اینکه غمگینم باز یا نه، به قهوه به قطار.
شانزده سالگی ام را هدیه کن زمانی که تنها ترانه ای مرا حماسهای عشقی بود. یا شش سالگی را که من و تصاحب تمام شگفتیها، هیچ غریب نبود. نوزادی ام را آنوقت که خواب کوتاه ظهرم روی سینه مادر سفری بیانتها بود. هشت سالگیام که برای پاهای خسته ی کوچکش هیچ مقصدی دور نبود و هیچ راهی نرفتنی. مرا ببر به بیست سالگی و بیخیالگی... . به من خودم را هدیه بده. روزهایی که مینوشتم. روزهایی که رویایی به سر داشتم روزهایی که از کتابی به کتاب دیگر میغلتیدم.
من از کجا گم شدم؟
چرا زمان جاده گمراهی شد؟ و مگر این راه رو میشه برگشت؟
خوب که فکر میکنم میبینم شاید از اول همین بودم. فقط فرصت بیشتری داشتم. «همین» دایره ای بود توی دل دایره ی فرصتم. و هی بزرگتر شد و هی فرصت رنگ باخت. تهش یه روز یه شب یه لحظه میرسه که دیگه فرصتی نیست و زندگی من میشه: همین!
به هرحال نمیدونم فرضیه درستیه یا نه. اما خب من کی نترسیدم؟ من کی زندگی کردم؟ من کی دوست داشتم؟ حالا چرا بیهوده دنبال خودم بگردم؟
به گمانم باید بپذیرم و بعد دیگه «هم این» نباشم.