نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

طعم تصنیف

همیشه فکر میکزدم اگر موسیقی نبود آدم تو ناامیدی‌هاش چه خاکی تو سر می‌کرد. یادم نبود شعر هست. تو امید و ناامیدی.

عمری که اجل در پی اوست

صبح عمرمو میذارم روی میز کنار تخت سرمو برمیگردونم پتو رو رو شونه م میکشم و زیرلب میگم برش دار، خواهش میکنم برش دار. 

دو ساعت بعد قهوه م تنها شریک حالم میشه تنها کسی که به زور نگهم میداره آماده م می‌کنه راهی روزم می‌کنه.

ناهار نمی‌خورم. و عصر تو داستانی که خدا با مهربونی عجیبی  برام سرهم کرده غرق میشم. (ازون دست مهربونی هایی که فقط میتونن شامل حال اونایی شن که یواشکی عمرشونو گذاشتن تو پاکت و پنهان از همه شرمگین زمزمه کردن: خواهش میکنم... اما در نهایت درخواستشون ندیده گرفته شده)

غروب عمرم کش اومده. دنبال قطاری که منو برمیگردونه به خونه میدوه. من دیگه غمگین نیستم. 

شام یه ربعی آماده میکنم. نمیخوام فکر کنم. به دقیقه های قبل از خواب به دقیقه های بعد از بیداری، به عمر بی تکلیف، به مهربونی خدا، به اینکه غمگینم باز یا نه، به قهوه به قطار. 

هدیه

 شانزده سالگی ام را هدیه کن زمانی که تنها ترانه ای مرا حماسه‌ای عشقی بود. یا شش سالگی  را که من و تصاحب تمام شگفتی‌ها، هیچ غریب نبود. نوزادی ام را  آنوقت که خواب کوتاه ظهرم روی سینه مادر سفری بی‌انتها بود. هشت سالگی‌ام که برای پاهای خسته ی کوچکش هیچ مقصدی دور نبود و هیچ راهی نرفتنی. مرا ببر به بیست سالگی و بیخیالگی... . به من خودم را هدیه بده. روزهایی که می‌نوشتم. روزهایی که رویایی به سر داشتم روزهایی که از کتابی به کتاب دیگر میغلتیدم. 

انقلاب

من از کجا گم شدم؟

چرا زمان جاده گمراهی شد؟ و مگر این راه رو میشه برگشت؟ 

خوب که فکر میکنم میبینم شاید از اول همین بودم. فقط فرصت بیشتری داشتم. «همین» دایره ای بود توی دل دایره ی فرصتم. و هی بزرگتر شد و هی فرصت رنگ باخت. تهش یه روز یه شب یه لحظه میرسه که دیگه فرصتی نیست و زندگی من میشه: همین! 

به هرحال نمی‌دونم فرضیه درستیه یا نه. اما خب من کی نترسیدم؟ من کی زندگی کردم؟ من کی دوست داشتم؟ حالا چرا بیهوده دنبال خودم بگردم؟ 

به گمانم باید بپذیرم و بعد دیگه «هم این» نباشم.

quote

Ti ride negli occhi

La stranezza di un cielo che non è il tuo


Cesare Pavese


نقطه ها

چرا نشود؟

چرا یک عمر وامدار لحظه‌ای نشود؟ 

چرا ناامیدی تو را در نقطه‌ای هم‌جوهر مرگ باشد؟ اما آرزومندی همواره فقط یک خیال؟



غربت

ریشه این کلمه ها را در نیاورده ام اما برای من دوری یک چیز است غربت یک چیز دیگر. چادرنشین هم که باشی چیزی پشت سرت جا نمی ماند. کوچنده که غریب نیست. 

غربت چندپارگی است. نه که دلت جایی و خودت جایی دیگر. نه این هم نه. غریب که باشی هر تکه از دلت جایی است. زندگی ات، حتی امیدهایت. حتی امروز و فردایت هر کدام سویی. یک روز با خودت عهد می‌بندی که دیگر منتظر چیزی و کسی نمانی و فکرت را از گوشه گوشه های این دنیا جمع کنی و پیش خودت نگه داری هر جا که خودت هستی. فقط آنجا. 

کجا فکر گریزپای تو اما به پای عهدها می ماند...


دلتنگ غریب ترین نقطه های زمینم

دلتنگ ماجراهای نزیسته‌ام در شب خیابانهایی که لازمانی بارانی قراری پنهایی داشته‌ام. 

دورهای نزدیک

گفته بودم یک روز برمی‌گردیم به خودمان می‌بالیم. 

فقط نبالیدیم. الهام گرفتیم. 


انقلاب یکجانشینی

همیشه فکر می‌کردم تصویر باران از پشت پنجره توی اتاق نیمه تاریکی کنار شعله ای کوچک لذت بیشتری دارد از تماشای شرشرِ آب‌ازسرگذشتگی‌اش توی بیشهء ناآشنایی. حالا اما دیدن عکس‌های باران‌های سرد و خاکستری توی مکان‌های نامعلوم و دور و بی آدم و تصور خودم توی آغوش آن دیوانگی بیشتر آرامم می‌کند. رهایی مگر توی دل راه‌های بی‌بازگشت نیست؟

در دام مانده باشد صیاد رفته باشد

داشتم فکر میکردم که این شعر حزین لاهیجی رو اولین بار کجا دیدم یا شنیدم تو ذهنم بود که ربطی به درس ادبیات فارسی دبیرستان داشت... و باز یادم اومد چیز خنده داری در رابطه باهاش وجود داشت که شعر به این لطیفی و حزینی رو تو ذهنم شکل کاریکاتور سخیفی کرده بود... و بله یادم اومد! معلم ادبیات دوستی سر کلاس براشون تعریف کرده بوده که ادبیات در تک تک لحظه های زندگیش حضور پررنگ و زنده ای داره در این حد که وقتی  یه بار اسهال شده همون‌طور که دم مستراح خونشون خیمه زده بوده عاشقانه میخونده: بی همگان به سر شود بی تو به سر نمیشود.. داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود!  خلاصه اون وسطا آب قطع میشه و دبیر ادبیات خوش ذوق و فرهیخته شروع می‌کنه در وصف حال خودش این شعر حزین لاهیجی رو خوندن که:

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد 

و خب قاعدتاً

در گه مانده باشد آب هم رفته باشد!

اگه بگذریم ازینکه اسهال جناب دبیر ادیب به تصویر زیبای شعر لاهیجی توی ذهن منم رید، میخواستم بگم این شعر یه چیزی رو یه جوری میگه که من تا حالا ندیدم کسی اون چیزو انقد خوب گفته باشه...


به خانه من اگر آمدی

برای من اما ای مهربان!

چند شمع و شبی ابدی 



سیاه کلاژ

صدای شب را می شناسید؟ شب‌هایی را می‌گویم که هوا صاف و شهر خسته است. یکجور صدای یکنواخت عجیب و غریبی است. تو گویی صدای نفس‌های آرام باد است که دلزده از هیاهوی روزها از تک و تا افتاده و در دنیای نامعلومی گم شده است. 

کاش می‌شد آدم عمرش را قیچی کند.


عجب

«آنچه اهمیت دارد این است که زندگی از ما چه میخواهد نه اینکه ما از زندگی چه انتظاری داریم»

ویکتور فرانکل

بسان خوابی، بسان دروغ شیرینی


می‌دانی عشق آن داستانی است که تو در زندگی دیگری زیسته‌ای‌اش و آن کفایت هزار بار تولد دیگرت بوده.

تنها لحظه‌ای چون یادی بسان نوشی به جان زهر کنونت می ریزد و آن کفایت تمام لحظه های عمرت است.