صندلی را پای پنجره و پاهایم را روی لبه آن گذاشته ام. خنکای صبح را با پوست تنم میمکم. زیرچشمی حواسم به بالکن خانه ای است که دیشب نوری آبی از در شیشه اش مدام چشمک میزد، تو گویی پارتی شبانه مخفیانهای در آن اتاق به پا باشد. حالا زنی با تاپ و شلوراکی فسفری آمده و به گلهای توی بالکن رسیدگی میکند. در همه چیزش به نظر زنی معمولی است.
مردها گاهی از من نوشتن میدزدند گاهی به من نوشتن می بخشند.
دارم به شکل خوابیدنِ مرد آن زن تاپ شلواری فکر میکنم که امروز صبح را تا نزدیک های ده توی رختخواب می ماند.
فلج خواب شدم دوباره. و حالا پرده چوبی اتاق جدیدم را پایین کشیده ام و توی نیمه تاریکی لم داده ام گوشه تخت و امیدوارم سرانجام از آن حالت گهی بعد از تقلاهای مثل جان دادنِ میان خواب و بیداری بیرون بیایم. هنوز سرم درد دارد و با بدنم آشتی نکرده.
دوست ندارم شب بشود. دوست ندارم امروز را ببازم. فکر میکنم تا آفتاب نرفته چاره تازه ای بیندیشم.
آنسپلش را باز می کنم. میخواهم خودم را به تحریک خیال و تخلیه قلم وادار کنم. دنبال عکسی میگردم ساده، اصیل و پرداخته نشده. عکس زن زیبای بزک کردهای نظرم را جلب می کند. واضح است که هم عکس با وسواس گرفته شده و هم زن فیگور گرفته اما آن حالت ناشیانهٔ «ببین من چه زیبا هستم» توی چشمهای نیمه بسته و دهان نیمه باز زن، خودش معصومیت خندهداری دارد که گیراست. ابروهای زن نقاشی شده و بین دو سوراخ دماغش حلقه انداخته است. صفحه را می کشم پایین به دنبال عکسی از فضا یا طبیعت اما توی هر دو خط یک زن است. یک لحظه فکر می کنم زن بودن چه فشاری دارد! بعد چون حوصله اش را ندارم و دیگر هیچ به هیچکدام از تخمکهام نیست که اصلا فشار دارد یا ندارد باز جستجو را از سر می گیرم. ایناهاش: آسمان سیاهی است با ابرهایی سیاهتر. مثل مرکبی که ناغافل با لیوان آب روی کاغذ ریختهاند. مثل سرزمینی است که میشود خودت را تویش محو کنی. نقطه گنگی بشوی در جای نامعلومی توی آن آسمان. خودت هم ندانی کدام نقطهای در کدام حوالی.
میخواهم باز بگردم اما برهنهام و سردم شده. میروم پیراهن بلند سرخی را تنم کنم...
دارم به این نتیجه میرسم (اینداکتیولی پس از عمری) که ظاهر ساده آدم ها با ریاکاری شان نسبت مستقیم دارد.
گیجم این روزها. مترصد فرصتی که به خود بیایم. (خوشم می آید از این مترصد. یاد داستانهای دهه بیست و سی شمسی میاندازدم که توی دهه هفتاد میخواندمشان. گرچه بیشتر توی متون کلاسیک پیدایش است)
*عنوان از گلستان
بوستان کوچکی توی شهرمان بود که اسمش را گذاشته بودند پارک بانوان. ریاضیاتم انقدری خوب نیست که برایتان اندازه دقیقش را به متر مربع تخمین بزنم. همین قدری بگویم که اگر وسطش میایستادی و دنبال دوستت در دورترین نقطه پارک میگشتی با چشمهای هفتاد و پنج صدم هم پیدایش میکردی.
کاش میشد بعضی از موسیقیها را بگذاری روی متن روزهایت تا هی تکرار شوند. همیشه و همه جا. میشد تصمیم بگیری بعضی از حرفها را روزی سه نوبت بشنوی. یا بعضی از آدمها را سنجاق کنی به زندگیات. یا اصلا کاش میشد خودت را همه چیزت را خلاصه کنی توی خاطرهای و از ازل تا ابد زندگیاش کنی.
از تصمیم ساده ای برای ایستادن، دو قدم برگشتن، سرک به راه کسی کشیدن و گفتن اینکه: خانم میخوان رد شن! تا «فقر و فنا» دو قدم راه است.
هنوز باد داره پشت این پنجره تا آخرین نفس خودش ناله میکنه.یه هفته است روز و شب همینجوری داره سینه خودشو تو کوچه های خالی این شهر چاک میده. تو خیابون که راه میری سخته که باور داشته باشی بلایی نازل نشده و هنوز مردم زنده هستن و تو جز بازمانده های اندک بعد از بلا نیستی. و سخته که باور کنی این اتفاقا واقعا افتادن و کل ماجرا فقط یه خیالپردازی دیگه ی تو نیست. باد، این بادی که تمومی نداره با این صدای عجیبش مرزی برای خواب و بیداریم نذاشته.
تازه پنج دقیقه به سه عصره. اومدم کتابخونه دانشکده ادبیات و علوم انسانی درس بخونم چون اینجا حواس پرتی ندارم (فکر میکردم ندارم). جو اینجا بیخودی پراسترسه و منم گرفته. آخه امتحان ادبیاتم استرس داره؟ مخصوصا وقتی علاقمند باشی، که دانشجوهای ادبیات معمولا هستن. کلا هلوتر از این هست مگه؟
من اما دارم سکسی ترین درس دنیا رو میخونم که اسمش سینتکسه! اونایی هم که مخالفن برن شیرشونو بدوشن.
ترم اول کارشناسیام توی خوابگاه ۱۶ آذر اتاقمان هشت نفره بود. معمولا وقتی چهارپنج نفرمان بیرون بودند مهناز توی واکمنش نوار کاست همیشگی اش را میگذاشت و وقتی میرسید به Born to make you happy ی بریتنی من کز میکردم گوشه تختم و خودم را می سپردم به اهنگی که برایش مخاطب درست و درمانی نداشتم. فرض ناگفته و نانوشتهام این بود که زندگی همانطور توی همان زمان ادامه پیدا خواهد کرد. کش خواهد آمد و عبور نخواهد کرد.
عکس بازار میوه ای را میبینم به وقت سرچراغی و یاد بازارهای تهران می افتم دم غروب. فکر میکنم به آجیل فروشی که تا بستن مغازه اش ساعتی بیشتر نمانده و زیر نور زردی خسته به خشکبارش خیره شده و دیگر حتی هیاهوی بازار را نمی شنود. فکر میکنم چه کسی توی چه حالی میتواند از او در آن لحظهٔ به خصوص خوشبخت تر باشد؟
ما آدمها مرضی داریم به نام و توضیحِ «سر زخم را کندن». این کار را هم فیزیکی و هم روانی و هم اجتماعی انجام میدهیم.
پیرمرد غمگینی درون من است که نوزادی را در بغل دارد.
به گمانم ترکیب امیدوارکننده ای است. اینطوری هاست که هر قدر هم شکسته باشم فاز چسناله برنمیدارم هیچ وقت. نوزاد مجالش را نمیدهد که پیرمرد فغان کند. از طرفی پرواضح است چرا پای رفتنم نیست... اما هیچ دیر نیست روزی که کودک به پا خیزد، اگر پیرمرد شکیبا باشد.