دلم یه تنوعی میخواد. تو شیوه زندگیم. یه بهبودیای. و خوب می دونم تصمیمای لحظهای کاری از پیش نمیبرن. بعد اندوهگین میشم که انقد تغییر کردن سخته. و سختیش به فلانم، زمان بره. زمانبریش رو دیگه واقعا نمیتونم حواله کنم. چون من الان دلم تغییر می خواد. و خب برمیگردم به گذشته نگاه میکنم ببینم چقد تغییر کردم. بعد میبینم چقد کم، چقد کم. بعد اندوهگینتر میشم. ما تو ژنهامون اسیریم. شاید یه روزی بشه طرح ژنوم دلخواهمون رو دستمون بگیریم بریم دکتر بگیم بیا من می خوام این باشم. فعلا ولی باید بجنگیم. اما نه اون جنگ هیجانانگیز و پر سروصدا و پرشوری که تو کارتونا میدیدیم و تو فیلما میبینیم. نه. باید مث مورچهها که به صف. هی میرن هی میان. چقد طول بکشه که برن چقد طول بکشه که بیان... بجنگیم. تنها سلاحمون صبر و پافشاری و حوصله است. سلاحمون خیلی سلاح تخمی بیخودیه. ولی همینه که هست. اینو زمین بذاریم نابود میشیم.
پس قهرمان خان سلحشوریهای تو استقامت توی همین لحظه های کوچک کوفتی است.
اعترافی میکنم خوشایند که برای آن نصفهٔ زندگی درگذشتهام غمانگیز است:
زن هستم بی آنکه کسی چپ نگاهم کند.
یادمه وقتی کارشناسی قبول شدم یعنی از دبیرستان رفتم دانشگاه چندسال ننوشتم. اون وقتا کمتر وبلاگ نویسی میکردم (گذشته از وبلاگ ترجمه ترانههای ایتالیایی که خیلی فعال بود) و کمتر هم حواسم به شعر و داستان بود. شعر و داستانم محدود شده بود به دو سه تا در سال. یهو به خودم اومدم دیدم جوهر قلمم به کلی خشکیده. بعد از لیسانس باز برگشتم به روال دبیرستان و اونجاها بود که فهمیدم من هرگز نخواهم ننوشت.
از وبلاگ نوشتن خسته نشدم ولی یه جورایی شرمزدهم میکنه. این روزا تنها چیزایی که مینویسم همینان. از اون حسا دارم که: «انگار دیگه قرار نیست چیز خوبی بنویسم». با وبلاگ ننوشتن این موضوع حل نمیشه. با دانشگاه نرفتن ممکنه!
حتی زبان و ادبیات رو (که به معنای واقعی کلمه منو به زندگی برگردوند) انقدی که الان زبانشناسی رو دوست دارم، دوست نداشتم. دانشگاه نرفتن ممکن نیست!
چاره چیز دیگهایه.
امروز یک جونِ 2019، من تو بلوزی پر از گلهای صورتی که وسطشون نوشته شده "رویاپرداز" روبروی قبرستون کاتولیکی خیلی خوشگلی که از قضا چون شنبه است، شلوغم هست، منتظر اتوبوس نشستم. به شیش تا امتحانی فکر میکنم که تا بیست روز دیگه باید براشون آماده باشم و قلبم تند میشه. پیرزن خوش برخوردی میاد کنارم و میگه که پیر شده و باید بشینه و پیری و فلان... منم فقط لبخند میزنم چون نمیدونم وقتی یکی واقعاً پیره و به خودش میگه پیر چی باید بگم، اونم تو یه فرهنگ دیگه با یه زبون دیگه. خدایا شکرت که لبخند رو آفریدی وگرنه من تو هشتاد و سه درصد مواقع تو زندگیم نمیدونستم باید چه کار میکردم. امروز بالاخره گرمه. همون گرمی که نه ماهه منتظرشم. دخترا دامنای گل گلی کوتاه و بلند پوشیدن. فکر میکنم که این زندگی منه، همونی که هی فکر میکردم یعنی چه جوری میشه.
تو هیچ باور میکنی؟
مگر نه اینکه دستهای حقیقت کوتاه است. مگر نه اینکه حقیقت مثل من زیر آبهاست و نفس نمیکشد.
چه سادهلوح است آنکه می گوید ما به دنبال حقیقتیم. ما فقط دنبال آرامشیم. و گمان میبریم حقیقت آراممان میکند.
تو هیچ باور میکنی که کسی کنار این در صادقانه بایستد و به بودن تو نگاه کند؟
عکسها آرومم نمیکنن. دلم بی حد و حساب برای خونه تنگه.
ما درخت نیستیم که ریشه داشته باشیم اما ما دی ان ایای کوفتی و حافظهای کوفتیتر و ناخودآگاه کلفتی داریم. ریشه میخوایم چی کار؟!
من باور نمیکردم یه زمانی. اما واقعاً یه جاهایی تو دنیا هست که آدم حالش از بارون به هم می خوره. نه رمانتیکه نه هیچی. فقط رو مخه.
ساعت دو بعدازظهر، نون هنوز شلوار مدرسه اش را عوض نکرده، پلو خورش کرفس را تندی خورده آمده دراز کشیده توی اتاق پرنور جلویی سرگذشت آخرین تزار روس را میخواند. مثل همیشه دو روح دارد یکی بیخودی ناآسوده و یکی دست نخورده و مطمئن. نون نمیداند میخواهد با زندگی اش چه کند اما مهم نیست. خودش را میسپارد به تیغ آفتابی که پنجره را می بُرد و تا مردمک چشم او تو می آید و به بوی کاغذ آن کتاب قطور و به سکوت خیلی موقتی خانه.
هوا هنوز سرده و منم یاد گرفتم که قبول کنم که دیگه انتظار گرما نداشته باشم. البته نه مثل دفعه اولی که تو خوابگاه ۱۶ آذر رفتم حموم! برای اولین بار تو خوابگاه رفته بودم حموم و آب یخ بود. بدون اینکه هیچ فرضیه دیگهای به ذهنم برسه با خودم گفتم: «ببین تو الان اومدی زندگی خوابگاهی و دانشجویی رو تجربه کنی قراره بعد از اینها با سختیهای زندگی روبهرو بشی همینه که هست تو خوابگاه خبری از آب گرم نیست باید عادت کنی غر هم نزن مشکلات بزرگتری هستن که از این پس باید باهاشون دستو پنجه نرم کنی»! و مثل یک قهرمان البته از نوع اوسکولش رفتم دوش گرفتم و کبود و لرزون اومدم بیرون و بعد فهمیدم تو زندانم مجبورت نمیکنن با آب سرد دوش بگیری چه برسه به خوابگاه. اما حالا فرق داره از اول اپریل هر روز هی به خودم میگم فردا دیگه هوا یه ذره گرمتر میشه و هی فردا یه ذره سردتر میشه که گرمتر نمیشه. و بالاخره بعد از یک ماه و هشت روز به روش استقرا به این نتیجه رسیدم که دیگه بیخیال!
بازم غر دارم. دلمم درد میکنه. و یک ساعت و نیمه اومدم سالن مطالعه واسه و هیچ. الان فقط دلم میخواد میتونستم حرکت دنیای خارج از خودم رو متوقف کنم تو فیلما بهش میگن متوقف کردن زمان. ازونا که بقیه خشک میشن تو نمیشی! من اگر احتمالا بتونم یه بار این کارو کنم دیگه عمرا برگردونمش به حالت اولش. میرم میخوابم تا همیشه.
احمقانهترین چیزی را که میخواهی بنویس اما تکراری نباشد!
مثلاً... من اگر مرد بودم توی رابطه با دخترها چطور می شدم؟ اولین باری نیست که بهش فکر میکنم. هربار بیفایده است. نمیتوانم تصورش کنم. اما گمان کنم به هرحال مرد خوشمشربی میشدم. دلبر و دستودلباز . اگر از یکی خوشم میآمد و میخواستم باهاش بمانم حسود هم میشدم... چیزهای خاک بر سری هم دارند به ذهنم میآیند...