پیرمرد غمگینی درون من است که نوزادی را در بغل دارد.
به گمانم ترکیب امیدوارکننده ای است. اینطوری هاست که هر قدر هم شکسته باشم فاز چسناله برنمیدارم هیچ وقت. نوزاد مجالش را نمیدهد که پیرمرد فغان کند. از طرفی پرواضح است چرا پای رفتنم نیست... اما هیچ دیر نیست روزی که کودک به پا خیزد، اگر پیرمرد شکیبا باشد.
رفتم زیر پتو و برای خودم سنگرم را ساختم. یا مأمن یا غارم را. بعد یگانه آدم توی هستی شدم. مثل وقتهایی که توی جمعی با خودم فکر میکنم اینها چه معنایی دارند این شکل هایی که شبیه منند و بعد فکر میکنم هیچ، راستی راستی هیچ.
نوشته بودم کارکرد عشق این است که تو را از گمان یگانگیات میرهاند. تو اگر کار نکنی من اگر کار نکنم... ما فقط اَشکال شبیه بی قوارهای خواهیم بود.
هر آدمی توی زندگی اش لحظه ای ، دوره ای، روزی ، ماهی، ساعتی حقیقی، شگرف و سراسر نیک داشته یا خواهد داشت که پس از مرگش آنجا توی آن زمان توی آن تجربه برای همیشه خواهد ماند.
هیچ فرق ندارد که ثانیه ای بوده یا سالی، آن زمان جاودانه است.
نوشتهای، عکسی، صفحهای... تو را میبرد و فکر میکنی چقدر دوستش داشتم چقدر دوست داشتم چقدر دوست داشتم وای خدا چقدر من این یارو را دوستش داشتم. و گیرم که حالا هیچ دوستش نداری و گیرم که اصلا آنی نبود که فکر میکردی و گیرم که هیچ لایق نبود. خوب میدانی تو برندهء بازی بودهای اگر به راستی نرد عشق باختهای.
هیچکس از عاشقیهایش پشیمان نیست. اصلا مگر شدنی است؟
بعد از چهار روز صفحه چهار مقاله ای ام که هفته آینده باید ارایه بدهم. قرار این شده امشب بیدار بمانم و تمامش کنم. قهوه خوردم و خرما! و حواسم همچنان پروانه است. سیگار را آفریده اند برای همین وقت ها. اما چند ماه پیش که با هم خانه ای قبلی سیگارخرابم آشنا شدم بی آنکه بخواهم ترکم شد. از زیر پتو میکشید مرا بیرون که باهاش بروم توی بالکن او بکشد و با هم حرف بزنیم. بعد از چند وقت دیگر نمیتوانستم دود را تحمل کنم. روز و شبش، خوشی و ناخوشی اش دود بود و من بی اراده بیزار شدم.
حتی چند شب پیش میانه ی الکل و سرما آن یک نخی که خودم طلب کردم هیچ بهم نچسبید.حالا چیزی که حواسم را جمع کند و خستگی را از تنم بتکاند کم دارم.
و فعلا همینطور حواس شلنگ تخته ای زنهار مخسب امشب ام.
نشستم تو سالن مطالعه ساختمون. بوی خوابگاه کوی دانشگاه تهرانو میده. بوی آشپزخونه ش. رب گوجه سرخ شده.
فکر کنم ما به سمت زوال میریم. چشم بسته غیب نگفتم. تصور عمومی اینه که جسم تحلیل میره اما روح رشد میکنه در گذر زمان. پس چطور من تو اون اتاقای چهار نفره و اون سالنای سبز بودار جزوه تو یه دست و گوشی تو دست دیگه و نگاهم سمتی و ذهنم جایی و دلم سویی تند و تند میرفتم و میاومدم و هیچ غمم نبود؟ اون زمان غایت خودمو تو این میدیدم که روحم اندازه روح وقتی بچه مدرسهای بودم بزرگ شه. همونقد آروم شم و بلد بشم دوباره آدمیزادی زندگی کنم. حالا فکر میکنم همین که شیوهٔ همون روزای اول بیست سالگیم یادم بیاد هنر کردم.
چرا جای آموختن، زندگی کردن هی داره بیشتر یادم میره؟
بلاهای احمقانه ای که سر خودمون میاریم بیشتر وقتا ناخودآگاه دو دلیل اصلی دارن، به عبارتی دوتا ریشه اصلی:
۱ به این دلیل که خودمون رو از کار بندازیم، نابود کنیم
۲ به این دلیل که خودمون رو به کار بندازیم، رشد بدیم
هردوش با همه و از هم جدا نیست. در واقع ناخودآگاه ما داره فریاد میزنه اونی که هست رو نمیخواد باشه، حالا یا میخوای از بین ببرش یا درستش کن. من اینو یه چیزی مشابه انتخاب طبیعی در نظر میگیرم.
در واقع گه زدن ، فریادی اعتراضی از درون ماست . همینه که تو همین وبلاگ قبلاً نوشتم بهترین چیزی که برای انسان میتونه رخ بده شکسته.
نوشتم حاضرم هرچی تا حالا گفته و نوشته ام رو پس بگیرم و به جاش چند خط بگم و امیدوار باشم که لال از دنیا نرفتم (قبلاً مودبانه تر گقته بودم): ریدن های خود را در آغوش بگیرید چون هیچ چیز اندازه اونا واقعا بهتون کمک نمیکنه. هنوز سر حرفم هستم.
دقت کردید؟ ما درد میکشیم و سرنگون میشیم.
ما درد میکشیم و دگرگون میشیم.
به گمانم ماهی بودهام. یک ماهی آبی کوچولو. بیآنکه کسی گذرم را ببیند اقیانوس را سفر کردهام. یک روز پیر و خسته روی دریا دراز کشیدهام به آسمان یکدست آبی چشم دوختهام (حالا ماهی یه چشمش این وره یه چشمش اونور نمیدونم چه جوری به اسمان چشم دوختهام ولی دوختهام)
و آبی مردهام.
تو در شهری میدانم وگرنه این تابستان کجا و این باران کجا...
بارون تابستونی میزنه و اگر بگم بارون تابستونی جز ده تا چیز اول خوب تو دنیاست هیچ بیراه نگفتم. اینه که شاعر شدم. اگر میتونستم تابستون رو بغل میکردم نمیذاشتم بره. در گوشش میگفتم بیا امتحانا رو دو برابر کن. بیا بیحادثه و پرملال باش. بیا پرپشهتر شو! فقط بمون.
چی اندازه صدای جیرجیرکا تو سکوت ظهر تابستون اینجوری آرامش بخشه؟ خب چندتا چیز دیگه م هست، مثلا صدای ویز ویز مورچه بزرگا که دارن زمینو سوراخ میکنن تو سکوت ظهر تابستون! من این تابستون داغ شرجی بی کولر رو با هیچی عوض نمیکنم. با ورژنای بهتر خودش البته چرا.
چقدر دورتر از ساعت یک و نیم ظهر تابستون به اضطراب میشه شد؟ هیچی. اینجا نقطه آخره.
دلم یه تنوعی میخواد. تو شیوه زندگیم. یه بهبودیای. و خوب می دونم تصمیمای لحظهای کاری از پیش نمیبرن. بعد اندوهگین میشم که انقد تغییر کردن سخته. و سختیش به فلانم، زمان بره. زمانبریش رو دیگه واقعا نمیتونم حواله کنم. چون من الان دلم تغییر می خواد. و خب برمیگردم به گذشته نگاه میکنم ببینم چقد تغییر کردم. بعد میبینم چقد کم، چقد کم. بعد اندوهگینتر میشم. ما تو ژنهامون اسیریم. شاید یه روزی بشه طرح ژنوم دلخواهمون رو دستمون بگیریم بریم دکتر بگیم بیا من می خوام این باشم. فعلا ولی باید بجنگیم. اما نه اون جنگ هیجانانگیز و پر سروصدا و پرشوری که تو کارتونا میدیدیم و تو فیلما میبینیم. نه. باید مث مورچهها که به صف. هی میرن هی میان. چقد طول بکشه که برن چقد طول بکشه که بیان... بجنگیم. تنها سلاحمون صبر و پافشاری و حوصله است. سلاحمون خیلی سلاح تخمی بیخودیه. ولی همینه که هست. اینو زمین بذاریم نابود میشیم.
پس قهرمان خان سلحشوریهای تو استقامت توی همین لحظه های کوچک کوفتی است.
اعترافی میکنم خوشایند که برای آن نصفهٔ زندگی درگذشتهام غمانگیز است:
زن هستم بی آنکه کسی چپ نگاهم کند.