نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

کسی دیگرم

آنقدر احمق نیستم که همه چیز  را به تو منحصر کنم. هیچ اولینی را. اولین بوسه یا اولین لرزش یا اولین بازی دیوانه‌واری. هیچ فیلم معرکه‌ای. اسم خیلی خلاقانه‌ای. یا حتی سفر به قشنگترین شهر دنیا را. من همه چیز را پیش از تو دیده‌ام، دانسته، شنیده یا بوسیده‌ام. 

تو سر وقت نمی‌رسی. مثل دانش‌آموزی که نصف کلاس را از دست داده می‌آیی. من تو را گیج و منگ وسط کرده و نکرده‌هام کشف می‌کنم. اما تو در تکراری‌ترین تجربه‌های من منحصربه‌فردی. و این تو را کسی دیگرم می‌کند.


فرزندم!

خانوادگی‌ آمدند پسر لابد هجده ساله‌شان را گذاشتند توی خوابگاه. باباهه زودتر از بقیه آمد بیرون و توی پارکینک ایستاد. شروع کرد به سیگار کشیدن. عینکش را هم درآورد. پشتش به من بود. نمی‌دانم. 

یاد بابای خودم افتادم که چهارده سال پیش من را گذاشت توی خوابگاه و بعد رفت نشست روی پله‌های جلوی خوابگاه و گریه کرد. حتماً عینکش را درآورده بود. 

من نمی‌فهممشان چون به قول معروف خودم بچه ندارم که بفهمم. اما گمان می‌کنم این‌ها برای خودشان گریه می‌کنند. حتماً یاد این می‌افتند که روزگاری پوشک این بچه را عوض می‌کرده‌اند. آن روزهایی که روی سرشان مو داشت. تنشان گرم بود و صبح تا شب دنبال چیزی که نمی‌دانستند چیست الکی می‌دویدند و آن بچهه خوشحالشان می‌کرد که لااقل دلیلی دارند. بعد حالا برای اینکه هیچ‌وقت نفهمیدند واقعا چرا می‌دویدند گریه می‌کنند. من چه می‌دانم.

امروز که به آن بچه خیره شدم، با آن صورت تپلی و چشمان گرد و سیاه. همانی که شبیه محصول بالقوهٔ من و یک بنده خدایی بود، فکر کردم یک بچه، بچهٔ من توی این دوره از زندگی‌ام می‌تواند آسانترین پایان من باشد.



گزارش دیگری

بارانی است. نشسته ام توی سالن مطالعه کوچک اینجا. سکوت انگار سکوتِ قبل از محاکمه ی بعد از مرگ است. جز من کسی توی سالن نیست. جیبی اینجا بود رفت. جیبی اسم پسر سیاهی بود که همین یک ربع پیش شناختم. از آن پسرهایی که تخم دارند ازت بپرسند چرا داشتی توی پارکینگ راه میرفتی. بگذریم که اول تو تخم کردی و لبخند زدی! 

دلم برای کتاب به فارسی (رمان، داستان، ترجمه ی خوب، شعر) تنگ شده. توی پارکینگ راه میرفتم و فکر میکردم با کی خوشحال بوده ام. چند روز پیش شعر تازه ای نوشتم. در رسای امتحانی که خراب کرده بودم و من را خراب و مریض و ایضا دگرگون کرد. شعر خوبی شد. هر چی کونت پاره تر شعرت غنی تر. 

دلم سفره انداخته. توی تراس دلبازی. گل گذاشته و سبزی و نمک و نان گرم. والا من اگر بدانم چه خبر است! 


بار امانت

حالا که هیچکس خودش را مسئول درست کردن این افتضاح نمی‌داند من مسئولم. آره من. هر کاری هم بلدم می‌کنم تا درستش کنم. حیف از من نیست آخه که کون لقانی چنان، چنان حقی را داشته باشند نسبت به من؟

هیچکدامتان هم طرف من نیستید؟ نباشید. 

دریغ

همهٔ ما ترس از دست دادن داریم. و تا وقتی از دست ندهیم نمی‌دانیم که می شد بدون آن هم زندگی کرد. 

اما وقتی چیزی از اولش مال تو نیست، چیزی از اولش مثل امانتی است، ترس نگه داشتنش انگار بیشتر است. رابطه‌های موقتی مثلاً. آدم‌هایی که مثل سکه‌ای گوشه‌ٔ تاریکی توی خیابان پیدایشان کرده‌ای. توی دستت را نگاه کرده‌ای و هیجانت توی ناامیدیِ «این که مال من نیست» یا «این که به کار من نمی آید» رنگ باخته. بعد ترسیده‌ای که آن چیز غریب یک طوری‌اش باشد و «من اصلاً چه می‌دانم این از کجا آمده و...».

...

دلم می‌خواست حرف تازه‌ای داشتم. از خودم. از خود خودم. 

دریغ بزرگی است.


Pan comforting Psyche


مردم با فیلم و آهنگ و رمان گریه می‌کنن. من با این!







این‌ستاگارم

هی بیشتر به اینستاگرام دقت می‌کنم و هی ازخودم می‌پرسم یعنی چیزی به‌گارفته‌تر از اینستاگرام هست؟


غروب یکشنبه در قبرستان. عکساشم موجوده.

من شعرهایم را توی باغچهٔ پشت قبرستان زیر درخت سروی که همزادم است خاک کرده‌ام. 

دیروز درخت دو بار خجلت‌زده به من گفت که باکره‌ای باردار است. 

مردی  را می‌شناسم که هزاران سال است دربستر جانم با چشمان بسته همآغوشی می‌کند. 

همین روزهاست که درخت رستاخیزی بسراید. 


کش کشانی به سمت روزانه نویسی

طبق معمول...

میترسم پیر شم و دم مرگ ازم بپرسن زندگی خود را چگونه گذراندی بگم طبق معمول! 

یه ذره برام عجیبه با وجود اینکه توی خودم خیلی طبق معمولی ام اما شرایطم کم و بیش یه تغییراتی میکنه. شاید به خاطر اینه که لااقل حرصشو میخورم!

تلاشام پیشاپیش محکوم به شکستن. دراز کشیدم پشت پنجره ای که مه غلیظی پشتش تا خود شیشه هاش اومده. وسوسه ی ناچیز تصمیم دوباره ای تو سرم میچرخه و بهش بی اعتنام چون میدونم تلاشام پیشاپیش محکوم به شکستن. غرق در ناامنی و اضطراب و نامطمئنی امورم. این شده بک گراند زندگیم. و دیگه پذیرفتمش و مثل گذشته خیلی رنجم نمیده. 

برای اولین بار بعد از ماه ها دلم غذای ایرانی میخواد. خورش قیمه. پلو آبکش شده. 

برای اولین بار بعد از سال ها،  ناتوانی هام تو بدیهی ترین امور زندگیِ روزمره، دل شکسته ام نمی کنن. 





پولمن نوشته

 فکر میکنم فهمیدم چرا دیگر دست و دلم به نوشتن نمیرود. میان دست و پا زدنم برای گریز از بیهودگی بدجوری لگدمال شده. اعتراف میکنم بیشتر نوشتن هایم میانه ی بطالت هایم حادث شده اند و حالا که سر آن دارم (یا خودِ خودِ اسطوخودوس) که دیگر تن نسپارم به نکردن، به هیچ نکردن، نوشتن پا پس کشیده. 

...

به هرحال اینطوری نیست که یک روز صبح توی اتوبوس تصمیم بگیری دیگر "نکردن" را تمام کنی و پستی درباره اش بنویسی. با حالتی فلسفی از اتوبوس پیاده بشوی و ظهر آن روز وقتت واقعنی طلا شده باشد و به جای آفتاب توی آن روز بارانی که روز قبلش چترت را گم کرده بودی بدرخشد. چون من میدانم. هزارتا از این تصمیم ها گرفته ام. 


آقا من خیلی فکر کردم کلمه درخوری به جای "نکردن" پیدا کنم. اگر ذهنتان خراب نباشد این بهترین و کاملترین توصیف حال زار امثال من است. ماهایی که به تعبیر آکاپاتوییوی آبی* درک خوبی گاهی خیلی خوبی گاهی متاسفانه خیلی خیلی خوبی از دنیا داریم اما الکنیم و ته هنرمان وبلاگی است پیدانشدنی. 


  *دنبال این عبارت نگردید. من به قدر کافی گشته ام تا پیدایش کنم. 

quote

Nino is late. 

Amelie can only see two explanations:

 1 - he didn't get the photo.

 2 - before he could assemble it, a gang of bank robbers took him hostage. The cops gave chase. They got away. but he caused a crash. When he came to, he'd lost his memory. An ex-con picked him up, mistook him for a fugitive, and shipped him to Istanbul. There he met some Afghan raiders who too him to steal some Russian warheads. But their truck hit a mine in Tajikistan. He survived, took to the hills, and became a Mujaheddin. Amelie refuses to get upset for a guy who'll eat borscht all his life in a hat like a tea cozy.



AAmelie

ایدئال‌های پانزده تا بیست و پنج سالگی

رنجی که افسردگی به روان فرد وارد می‌کنه به عنوان بیماری یه وجه قضیه است. وجه بزرگی‌ش فاصله‌ایه که بین فرد و دنیای بیرون می‌ندازه. تلاش فرساینده‌ و ناموفقی که افسرده جان یا افسرده خان می‌کنه در جهت اینکه اعلام کنه من نرمالم. 

....

جوونتر که بودم نسبت به عشق، آدما، رابطه‌ها نگاهی خیلی غیرواقعی داشتم. البته که کاشکی تصوراتم محلی از اعتنا داشت. 


زمین رو کندی و رسیدی به سنگ سیاهی. چه کار می‌کنی؟ 

غلط املایی

در حوزه فعالیت می کنند. 

در حوضه می شاشند. 


این روزها

این روزها با لحظه ها نشسته ام یک جرعه من یک جرعه آنها به سلامتی هرچه به فنا رفته و آنچه به فنا نخواهد رفت شراب رنگارنگ مهیجی می نوشیم. زندگی ام رنگی به خود گرفته باز، که به چپم نیست که چه از سر گذرانده بودم قبلاً، که گذشته چه بود و چرا. و به راستم نیست که اگر فلان و اگر... اگرها مانده اند بیرون گود و سفیهانه و نومید مینگرند که چه ساده جایی برایشان نیست. 

همه ی چیزهای خوب و تازه ای که هر روز از طرفی سر میکشند به سویم به کنار، این حس که من خدای خودمم... این... این محشرترین ماجرای من است این روزها.