بعد از مدتها دلم میخواهد وبلاگ تازهای بخوانم. از آنها که روزمرههایشان را مینویسند. ماجرایی دارند و هر روز پیاش را میگیرند. حالا میدانم چرا ما خواندن همدیگر را دوست داریم، چرا قصهٔ کسی دیگر را دنبال میکنیم: از اضطراب زندگی خودمان میگریزیم. حواسمان را میدهیم به ماجرایی زنده، درخور، مهم، که خوشبختانه قهرمانش دیگر خودمان نیستیم. برای من فقط کافی است داستان زندگی طرف گره به دردبخوری داشته باشد و قلمش خواندنی و کمغلط باشد، دقایقی ارزشمند من را از اضطراب زندگی خودم نجات خواهد داد.
نه فقط خود ژوکو رو بلکه دوست پسرشم دوست دارم. یه اقیانوس اون ورتر تو برزیل، اول تابستون، کنار دریا، بدون اینکه منو حتی دیده باشه، بدون اینکه یه کلمه از سه تا زبونی که کم و بیش بلدمو بلد باشه، از جزییات حال بد و نگرانی من خبر داره.
کاش میشد ژوکو و دوست پسرش را توی جعبه گذاشت و با خود به جاهای غریبه و ترسناک برد
:(
دو ساعت نشستم با ضرب و زور و با هر چه در چنته داشتم برای غلبه بر محدودیت های زبانی و فرهنگی، و همچنین با استفاده از انواع مدیا، فضای "شلغم _بخاری " رو توضیح دادم.
اه اینا چه میفهمن از شلغم بخاری آخه!
یه دوستم واسه تعطیلات برگشته ایران. الان فرودگاست. دارم فکر میکنم که امشب تو تخت خودش میخوابه. به ژوکو میگم من باید تختمو واسه همیشه فراموش کنم. چه برگردم چه برنگردم اون دیگه تخت من نیست. یه روزی شاید بیاد، شاید دیر شاید زود، شاید نه خیلی دیر شاید نه خیلی زود که یه "تخت خودم" جدید بسازم.
فعلا اما باید با این حقیقت کنار بیام که همه دنیا تخت من است! گرچه بهتره یه تخت مشخص معمولی داشته باشی تا همه دنیا رو.
time.ir روزهای زیادی همدمم بود.روزای از نه تا چهار و نیم تو شرکت کار کردن. از ساعت یک و دو تا چهارونیم time.ir سی بار باز و بسته می شد. تیکههایی از کتابهای خوبی، جملههایی از نویسندههای خوبی زیر ساعت گِردش میذاشت. پایینشم تا جایی که یادمه معرفی کتاب بود. همیشه با خودم میگفتم چه باسلیقه بوده این یارویی که این صفحه رو طراحی کرده.
ganjoor.net/random هم بود. بیتهای تصادفی رو میذاشت روی عکسای تصادفی که از unsplash.com برمیداشت. که بعداً دیگه نمیدونم قضیه چی بود یا چی شد که عکس زمینهش رو یه آسمون خیلی تکراری متوقف شد.
هر سه تا خیلی خوب بودن.
È che hai avuto delle cose. Cose come l'odore di cibo, come le ombre che le nuvole fanno dietro una finestra, sulle tue lenzuola pulite in un pomeriggio calmo d'ottobre. come un posto eterno per mai pensare. li hai persi tutti con le stesse mani. Ti senti come se avessi tirato via qualche pezzo di te, dal tuo petto. Ed ora pur non avendo niente li dentro, ti fa male qualcosa, una cosa come un vuoto.
بچه که بودم، با بابا که دشتی، تپه ای، کوهی میرفتیم، بابا عادت داشت جایی توی مسیر دستم را محکم بگیرد و بدود. سخت بود پابه پایش دویدن. می ترسیدم، جیغ میزدم، اعتراض میکردم و می خندیدم و کِیف می کردم. بابا هیچکدام را انگار نمی شنید. فقط می دوید و یک جمله را _مثلا: بدویم، بدویم را_ هی تکرار می کرد (دستم را هم البته از جا می کند!)
می روند دور میز می نشینند. مادرم گوشی را از دست برادرم می کشد و می گوید: بسه دیگه. میگویم برایم مهم نیست قطع نکنید. واقعاً هم نیست. یعنی اولش نیست. دلم هوس پلو نکرده. خانه را هم که می بینم احساس قوی ای ندارم. میگویم: به پشت سر فکر نمی کنم، راحت باشید، هیچ دلم تنگ نیست.
لابد صدام آنقدر مطمئن است که حتی مادرم می پذیرد.گوشی را می گذارند وسط میز. گوشه و کنار خانه از دور پیداست توی تاریک روشنِ دل انگیزِ یک روز بارانی. روز قبل از تولدم. چه ادعای احمقانه ای کردم! دلم می رود. درست مثل کودک حواس پرتی. خیره و از خودبیخود.
یک لحظه به خودم می آیم. چه خوب بلد بودم از سکون، از لحظه، از کم و زیاد شدن سایه های خاکستری ظهرهای آذر ماه کیف کنم.
اما چیزی بی گمان در من کم بود. مثلاً اینکه چطور دست توی دست لحظه ها بدوم و بترسم و جیغ بکشم و کِیفش را ببرم.
این خانم باحاله میگه تنها کاربرد سوتین اینه که پولاتو توش بذاری.
یکی از اون حرف قشنگای تمام زمانها بود.
دوستم داشت درباره زندگی هامون حرف میزد و یهو درباره مهاجرت من گفت : «تو هم باید قدر این موقعیتی که نصیبت شده رو بدونی...»
«نصیبم »شده؟! خدا خیرت بده! «نصیب»م شده؟!
من عادت ندارم تمرکز کنم رو اینکه کی چی گفت و فلان. یا اینکه اصلا به شکل کلاس بالاترش تز اجتماعی بدم و مثلا درباره مهاجرت و سختیهاش سخنرانی کنم. فقط به یک جمله بسنده میکنم. مهاجرت یه پدیده اساسی کون پارهکننده است. مخصوصا اگر تنها باشی از قشر متوسط باشی تحصیلی بخوای بری. عموما مثل خیلی از چیزای مهم دیگه زندگی «نصیب» نمیشه. اگر شما صرفا دوست ندارید، یا اینکه دوست دارید اما کونش رو ندارید این حقو بهتون نمیده از رو شکم دربارهاش نظر بدید.
انار هست. پونه و گلپر هم با خودم اوردم. چرا نخرم دون نکنم نمک و گلپر و پونه نزنم؟ چرا صبر کنم تا یه پاییز دیگه که شاید جام بهتر باشه دلم خوشتر باشه یا فلان؟!
اصلا تا پاییزی دیگه این یه مشت پونه مگه میمونه؟ من، کشف که کرده بودم به وضوح دیدم دیگه که چقدر مکان ها و شاید بهتر بگم فضاها برام مهم ان. شاید نشستن روبروی این تصویر و کاسه انار و پونه دست گرفتن هیچ فضای مهمی خلق نکنه که هیچ، گند هرچی فضاسازی رو دربیاره. اما من که نمیتونم زندگی خودمو دچار حسرت و حرمان کنم که چی؟ که فضای هارمونیک دل انگیزِ کاسهاناری ندارم. شکممو همچنین دلمو معطل بذارم که چی؟ که...