امروز ته شیشه بیوتی را درآوردم. من هرگز یک عطر را دوبار تکرار نکرده ام و تنها چیزی که میان من و این عطر مانده این است که روز خوشی بیاید، ساعت خوشی و حواسم را پاک داده باشم به چیزی و از ته دل بهش بخندم و همان وقت چند نفر از کنارم رد شوند. یکیشان همین عطر را زده باشد، یک لحظه لبخند روی لبم بخشکد توی دلم چیزی بریزد، و بگویم این...این بو... و هی فکر کنم و یادم نیاید، همه ی حس های این روزها در همان یک لحظه درونم زنده شوند اما چیزی یادم نیاید.