آن شب سرد برفی که از درد بخیههای لبم بیدار شدم دقایقی گمان کردم که من هرگز دیگر روی خوشی و آرامش را نمی بینم. لااقل حالا حالاها نه. هرچند درد شدیدِ لب پارهام کماهمیت، مثل آخرین تودهنیای بود که به کتکخورده ای در مرز بیهوشی بزنند.
یک ژلوفن خوردم و چند دقیقه بعد خوابم برد.
ولی خوشبختی هیچ دور نیست، یک بار مثل قرص قرمز خوشگلی توی مشتت می افتد، میبوسیاش، تو را به عمیقترین خواب زندگیات می برد.
* عنوان یه تیکه از ترانهٔ A new day has come ِ سلین دیونه.