نشستم تو سالن مطالعه ساختمون. بوی خوابگاه کوی دانشگاه تهرانو میده. بوی آشپزخونه ش. رب گوجه سرخ شده.
فکر کنم ما به سمت زوال میریم. چشم بسته غیب نگفتم. تصور عمومی اینه که جسم تحلیل میره اما روح رشد میکنه در گذر زمان. پس چطور من تو اون اتاقای چهار نفره و اون سالنای سبز بودار جزوه تو یه دست و گوشی تو دست دیگه و نگاهم سمتی و ذهنم جایی و دلم سویی تند و تند میرفتم و میاومدم و هیچ غمم نبود؟ اون زمان غایت خودمو تو این میدیدم که روحم اندازه روح وقتی بچه مدرسهای بودم بزرگ شه. همونقد آروم شم و بلد بشم دوباره آدمیزادی زندگی کنم. حالا فکر میکنم همین که شیوهٔ همون روزای اول بیست سالگیم یادم بیاد هنر کردم.
چرا جای آموختن، زندگی کردن هی داره بیشتر یادم میره؟