نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

بدانید و آگاه باشید

چسناله کردن آدم رو روشنفکر نمی‌کنه.

زندگی صحنهٔ یکتای هنرمندی ماست

همه‌اش بستگی به هنرت دارد. به بکارت روحت در کشف. به تلاش جسمت در خلق هارمونی.


مرا به بی زمان ببر

شمع قرمزه نمیسوزد، حرف میزند. 

بهش خیره میشوم، همه ی هزارویک شبش را از برم. قبل از این سالها فکر میکردم هر وقت چیزی آنقدر آشناست و نمی توانی توی گذشته پیدایش کنی، حتماً جایی توی آینده است. 

حالا که می بینم برای داستان های شمع قرمزه توی آینده هیچ جایی نیست، فرضیه جدیدی به ذهنم آمده: وقتی چیزی آنقدر آشناست و نه توی گذشته میتوانی پیدایش کنی نه توی آینده، حتماً توی بی زمان زندگی اش کرده ای، خواهی کرد، اصلاً داری زندگی اش می کنی. 

جهانی که در آن زندگی می‌کنیم

به من بگو چرا؟

اسم آن کتاب جلدسبزه بود که خیلی دوستش داشتم. . روی جلدش هم "به من" را سرهم اینجوری نوشته بود: 

بمن بگو چرا؟


مرهمی همدمی

چرا وقتی یک بخت برگشته تنهاست همه روی بخت برگشتگی اش انگشت می گذارند اما وقتی دوتا بخت برگشته با هم اند هیچکس چیزی نمیگوید؟

چرا آدم تنها که باشد حق درجا زدن ندارد و باید دنبال هدف  بگردد برای زندگی اش، اما اگر تنها نبود می تواند یک عمر درجا هم نزند، اصلاً همانجا دراز بکشد! 

چون آدم ها معنی خودشان را توی چشم های همدیگر پیدا می کنند. کافی است یکی باشد که بلد باشد معنی ات کند، که معنی اش کنی، تو گویی به غایت خودتان رسیده اید، بخت رو کرده، طی الارض کرده اید.

The Shawshank Redemption

The truth is, I don’t want to know. Somethings are best left unsaid. 

I like to think they were singing about something so beautiful, it can’t be expressed in words, and makes your heart ache because of it.


هزینه‌-فرصت‌های کتابخانهٔ کوچهٔ ما

اگر می‌دانستند که آن سرمایهٔ بین‌المللی برمی‌گردد خانه، بیخیال همه چیز، کوله‌اش را می‌گذارد، آن یکی کوله‌اش را برمی‌دارد، دوباره می‌زند بیرون، این‌بار به مقصد دَدَر، هرگز پنج‌شنبه عصر کتابخانه را تعطیل نمی‌کردند. 

روز آخر

آن سوال تکراری را می پرسند اگر امروز روز آخر بود چه کار می کردی.

شاید سه چهار تا نامه برای سه چهار نفر می نوشتم  شاید هم نه...و بعد با اولین پرواز میرفتم ساحل تمیزی توی جنوب و بقیه روزم را کالاماری و هشت پا میخوردم، به صدای دریا گوش میدادم و آفتاب میگرفتم. 


از حافظ یاد بگیریم لااقل!

حافظ میگه:  به شمشیرم زد و با کس نگفتم، نه که خیلی صبور یا منزوی یا حتی عاشق باشم، فقط چون، که راز دوست از دشمن نهان به!

حافظ خیلی شعور داره. و حد و مرز و اندازه ی دوستی ها و روابط هم همینجوری سنجیده میشه. معیار اینه: تو حرفت رو به کی میگی.

و البته که حافظ همه ی دنیا رو دشمن فرض نکرده، فقط مقام اون دوست فاصله اش انقدی بوده که چاره ی دیگه ای نذاشته.

نه به این سیستم اموزشی، هشتگ

خیلی احمقانه‌ است که ما با آزمون‌های یکسان سنجیده می‌شیم و تو شرایط یکسان بهمون فرصت تحصیل مهارت‌های یکسان داده می‌شه. ماها چیمون یکسانه؟ ما مگه بطری شیریم؟ 

بله از این نظام آموزشی (حاکم تو کل دنیا) آدم‌های گندهٔ زیادی بیرون اومدن. اما مقایسه کنید با تعداد آدم‌هایی که هیچی نشدن. من عمیقاً معتقدم آدم بی‌استعداد وجود نداره. برای بیشتر آدم‌ها تو این سیستم فرصت ابراز نیست. و این فاجعه است. یکی بیاد با من بریم انقلاب کنیم!  شعارمون رو هم از پینک فلوید قرض می‌گیریم:


*We don't need no thought control


* از ترانهٔ Another brick in the wall



اندر زدن توی سر اون اداهای مسخره!

به عقیده ی نگارنده ی این سطور مرموز بودن هیچم قشنگ نیست خیلی هم دمده و ضایع و انتخابِ سطح پایین ادمهای درون تهی برای پوشاندن همان درونِ تهی شان است. 

هیچی هم زیباتر از حقیقت روشن jتوی دستان پاک صراحت نیست. چون بسی شجاعانه است.

بعله!


یک لیست دُم‌بریده

چنین پستی را چندسال پیش توی وبلاگ دیگری نوشته بودم، خیلی گشتم پیدایش کنم اما نشد خلاصه امشب دیدم حوصله اش را دارم دوباره بنویسمش، 

من بیشتر چیزهای دنیا را دوست دارم، یعنی اگر از من بپرسند چی را خیلی دوست داری توی این دنیا، احتمالا مجبور می شوم چندتا چیز را ردیف کنم بگویم به جز این چندقلم همه چیز را. اما خب حتماً میان این همه چیز تعدادی زودتر به ذهنم می رسند و لااقل فعلاً بیشتر کیفورم می کنند، این لیستِ البته به دلایلی ناکاملِ من است:

  • همه ی بوهای خوب
  • باریدن برف
  •  شمع ها
  • فروشگاه های بزرگ 
  • وقتی نگاه میکنی میبینی ساعت 20:20 است 
  • رادیوهای ایتالیا 
  • لغتنامه فارسی به فارسی 
  • وقتی مامانم هوس کرانچی می کند
  • رقص
  • بازی و خندیدن یک عالمه بچه
  • گربه های سیاه
  • وقتی توی اتوبوس به یکی لبخند میزنم، جواب لبخندم را میدهد، بعد دوباره من لبخند میزنم بعد لبخندش گشادتر میشود بعد باز لبخند میزنم و هردوتا خیره به هم میزنیم زیر خنده (و همچنین آن دفعه ای که توی ترافیک به دختر توی ماشین بغلی لبخند زدم و خندید و یکهو دستش را از پنجره دراورد و برایم آهسته، بزرگ و بلند مثل توی فیلم ها تکان داد و من توی رودربایستیِ آنهمه سپاسگزاری، بغض کردم)
  • بوی قهوه 
  • سیدخندان 
  • آسمانِ حرف گوش کن
  • کنجد برشته
  • آن خانه هایی که از جلویشان رد میشوی چراغشان روشن می شود
  • پسرها وقتی هول میشوند
  • رعدوبرق 
  • تمام قد رفتن زیر پتو و خود را به مردن زدن
  • اتوبوس بی آر تیِ خلوت توی شب
  • خواب های واقعی
  • شما که داری این پست را می خوانی
  • از باشگاه برگشتن
  • خب البته که شعرهای رمانتیک و... 
  • و...
  • و...

همه چیز روبراه می‌شد اگر بزرگ نمی‌شدم

همه چیز روبراه می‌شد اگر دوباره پنج ساله می‌شدم و پاهایم را توی آب سرد رودخانه فرو می‌کردم. و هیچ نمی‌دانستم که آدم‌های دوروبرم دارند به حجم بازوهایم نگاه می‌کنند و من را برمیدارند می‌گذراند توی دستهٔ بی‌اهمیت‌ها. به مژه‌های پرپشتم نگاه می‌کنند و من را برمیدارند می‌گذارند توی دستهٔ خطرناک‌های بالقوه. به حرف‌هایم گوش نمی‌دهند، واژه‌هایم را محک می‌زنند و من را برمیدارند می‌گذارند توی دستهٔ زبل‌ها. و قدم‌های کندم را خیره می‌شوند و من را برمی‌دارند می‌گذارند توی دستهٔ جامانده‌ها. هیچ نمی‌دانستم. از توامانِ زبری سنگ و لطافت آب کیف می‌کردم. لحظه‌ای سرم را برمی‌گرداندم و به آدم بلندبالایی که بهم خیره شده بود نگاهی می‌انداختم و نمی‌دانستم چرا خجالت می‌کشم. همهٔ‌ دسته‌هایی که برایم ساخته بود ناخودآگاه شرم‌زده‌ام می‌کرد اما من هیچ خبر نداشتم. سریع نگاهم را می‌دزدیدم و همه چیز همان لحظه تمام می‌شد. من می‌ماندم و خیرگی پاهای کوچک و آب و سنگ. 



راه آخر یا آخر راه

انسان ها توانایی دیگری هم دارند به نام توانایی "فرض کردن". 

هیچ راهی که نماند، اصلاً فرض می کنیم.