چرا وقتی یک بخت برگشته تنهاست همه روی بخت برگشتگی اش انگشت می گذارند اما وقتی دوتا بخت برگشته با هم اند هیچکس چیزی نمیگوید؟
چرا آدم تنها که باشد حق درجا زدن ندارد و باید دنبال هدف بگردد برای زندگی اش، اما اگر تنها نبود می تواند یک عمر درجا هم نزند، اصلاً همانجا دراز بکشد!
چون آدم ها معنی خودشان را توی چشم های همدیگر پیدا می کنند. کافی است یکی باشد که بلد باشد معنی ات کند، که معنی اش کنی، تو گویی به غایت خودتان رسیده اید، بخت رو کرده، طی الارض کرده اید.
The truth is, I don’t want to know. Somethings are best left unsaid.
I like to think they were singing about something so beautiful, it can’t be expressed in words, and makes your heart ache because of it.
اگر میدانستند که آن سرمایهٔ بینالمللی برمیگردد خانه، بیخیال همه چیز، کولهاش را میگذارد، آن یکی کولهاش را برمیدارد، دوباره میزند بیرون، اینبار به مقصد دَدَر، هرگز پنجشنبه عصر کتابخانه را تعطیل نمیکردند.
آن سوال تکراری را می پرسند اگر امروز روز آخر بود چه کار می کردی.
شاید سه چهار تا نامه برای سه چهار نفر می نوشتم شاید هم نه...و بعد با اولین پرواز میرفتم ساحل تمیزی توی جنوب و بقیه روزم را کالاماری و هشت پا میخوردم، به صدای دریا گوش میدادم و آفتاب میگرفتم.
حافظ میگه: به شمشیرم زد و با کس نگفتم، نه که خیلی صبور یا منزوی یا حتی عاشق باشم، فقط چون، که راز دوست از دشمن نهان به!
حافظ خیلی شعور داره. و حد و مرز و اندازه ی دوستی ها و روابط هم همینجوری سنجیده میشه. معیار اینه: تو حرفت رو به کی میگی.
و البته که حافظ همه ی دنیا رو دشمن فرض نکرده، فقط مقام اون دوست فاصله اش انقدی بوده که چاره ی دیگه ای نذاشته.
خیلی احمقانه است که ما با آزمونهای یکسان سنجیده میشیم و تو شرایط یکسان بهمون فرصت تحصیل مهارتهای یکسان داده میشه. ماها چیمون یکسانه؟ ما مگه بطری شیریم؟
بله از این نظام آموزشی (حاکم تو کل دنیا) آدمهای گندهٔ زیادی بیرون اومدن. اما مقایسه کنید با تعداد آدمهایی که هیچی نشدن. من عمیقاً معتقدم آدم بیاستعداد وجود نداره. برای بیشتر آدمها تو این سیستم فرصت ابراز نیست. و این فاجعه است. یکی بیاد با من بریم انقلاب کنیم! شعارمون رو هم از پینک فلوید قرض میگیریم:
*We don't need no thought control
* از ترانهٔ Another brick in the wall
به عقیده ی نگارنده ی این سطور مرموز بودن هیچم قشنگ نیست خیلی هم دمده و ضایع و انتخابِ سطح پایین ادمهای درون تهی برای پوشاندن همان درونِ تهی شان است.
هیچی هم زیباتر از حقیقت روشن jتوی دستان پاک صراحت نیست. چون بسی شجاعانه است.
بعله!
چنین پستی را چندسال پیش توی وبلاگ دیگری نوشته بودم، خیلی گشتم پیدایش کنم اما نشد خلاصه امشب دیدم حوصله اش را دارم دوباره بنویسمش،
من بیشتر چیزهای دنیا را دوست دارم، یعنی اگر از من بپرسند چی را خیلی دوست داری توی این دنیا، احتمالا مجبور می شوم چندتا چیز را ردیف کنم بگویم به جز این چندقلم همه چیز را. اما خب حتماً میان این همه چیز تعدادی زودتر به ذهنم می رسند و لااقل فعلاً بیشتر کیفورم می کنند، این لیستِ البته به دلایلی ناکاملِ من است:
همه چیز روبراه میشد اگر دوباره پنج ساله میشدم و پاهایم را توی آب سرد رودخانه فرو میکردم. و هیچ نمیدانستم که آدمهای دوروبرم دارند به حجم بازوهایم نگاه میکنند و من را برمیدارند میگذراند توی دستهٔ بیاهمیتها. به مژههای پرپشتم نگاه میکنند و من را برمیدارند میگذارند توی دستهٔ خطرناکهای بالقوه. به حرفهایم گوش نمیدهند، واژههایم را محک میزنند و من را برمیدارند میگذارند توی دستهٔ زبلها. و قدمهای کندم را خیره میشوند و من را برمیدارند میگذارند توی دستهٔ جاماندهها. هیچ نمیدانستم. از توامانِ زبری سنگ و لطافت آب کیف میکردم. لحظهای سرم را برمیگرداندم و به آدم بلندبالایی که بهم خیره شده بود نگاهی میانداختم و نمیدانستم چرا خجالت میکشم. همهٔ دستههایی که برایم ساخته بود ناخودآگاه شرمزدهام میکرد اما من هیچ خبر نداشتم. سریع نگاهم را میدزدیدم و همه چیز همان لحظه تمام میشد. من میماندم و خیرگی پاهای کوچک و آب و سنگ.
انسان ها توانایی دیگری هم دارند به نام توانایی "فرض کردن".
هیچ راهی که نماند، اصلاً فرض می کنیم.
یادم نیست چندسال پیش «سیمای زنی در جمع» را خواندم، ولی خوب خاطرم است که منش لنی را در کل میپسندیدم و باهاش ارتباط برقرار میکردم اما سلوکش در زمان جنگ برایم غریب بود: «لنی هرگز اهل صرفهجویی نبود... درآمدش کفایت خرجش را نمیکرد... او بیست هزار مارک مدیون طلبکارانی است که روزبهروز صبر و حوصلهشان کمتر میشود و درست در همین موقع است که دامنهٔ ولخرجیاش وسیعتر میشود. او چیزهایی میخرد که قیمت آنها بسیار زیاد است مثل تیغ صورتتراشی، صابون، شکلات و شراب... مخصوصاً شراب» زمانی که مردم در پناهگاههای اشتراکی مواد خوراکیشان را قبل و بعد از گذاشتن در کمدشان وزن میکنند که مبادا چیزی کم شده باشد لنی از این و آن پول قرض میکند وسیگار کادو میدهد و بهترین قهوهای که میشود پیدا کرد را مینوشد. کار به جایی می کشد که لنی خانهاش را گرو میگذارد.
گمان میکنم من تازه دارم لنی را درک میکنم. و زندگی را. اصلاً راجع به پول حرف نمیزنم. دارم راجع به چیزی حرف میزنم که چندسال پیش اسمش را میگذاشتم مسئولیتپذیری و جدی گرفتن امور و آدمها. دیشب(هنوز یاد این رمان نیفتاده بودم) داشتم فکر می کردم چی شد که من اینجوری شدم، که بار احساس گناه و ملامت را از گردن خودم باز کردم، چه چیز، لااقل مهمترین چیزهایی که من را رساندند به این درک (روی ر ساکن است، اما شما خواستید فتحه هم بگذارید قبول!) کدامها بودند؟ جوابم این بود: شکستها. من بیگمان خیلی خیلی خیلی مدیون شکستهام هستم. میدانید تهش یا شدن است یا نشدن. میشود خودخوری کرد و به چیزی رسید یا نرسید. میشود هم لنیوار پیش رفت. باز هم نتیجه همان است.
راستش را بگویم؟ از وودی الن غرغروتر یک نفر را میشناسم. اما از او کسلکنندهتر هیچکس را.
میدونید "اجحاف" یعنی چی؟
یعنی پارسال که من میتونستم کلاه قرمزی ببینم، خبری نبود.
امسال که من نمیتونم ببینم داره پخش میشه.
روزی که میخواستم این لپتاپو سفارش بدم دوتا مدل ازش بود. توی چندتا چیز از جمله صفحه کلید فرق داشتن. یکی روی کیبورد حروف فارسی داشت اما چراغ نداشت. یکی چراغ داشت اما کیبورد فارسی نداشت. من با اینکه خیلی با اون روشن شدنِ حروف تو تاریکی حال میکنم اما مدلی که کیبورد فارسی داشت رو انتخاب کردم. سفارش اشتباه اومد. لپتاپ رو که باز کردم صفحه کلید روشن شد و حروف فارسی در کار نبودند. (فرقای دیگه هم بمانند که خارج از داستان ما هستن) تقدیر رو پذیرفتم چون ماتحت دیکتاتوری دارم و دنبال پس فرستادن و تعویض نرفتم.
حالا از قضای روزگار امشب مجبور شدم توی تاریکی تایپ کنم ذوقزده شدم که ای جان الان صفحه کلید رو روشن میکنم! صفحه کلید روشن شد. اما ا ب پ ت و ... توسریخورده و غمگین همچنان توی چسبای خودشون گم شده و سرگردون مثل ادمهای کور منتظر انگشتای من واسادن تا دستشونو بگیرم.
چراغهایی روشنن اما چراغهای من نیستن. چراغهایی روشنن اما من هنوز با نور حافظهام تایپ میکنم.