نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

یک درک خوبی!

یادم نیست چندسال پیش «سیمای زنی در جمع» را خواندم، ولی خوب خاطرم است که منش لنی را در کل می‌پسندیدم و باهاش ارتباط برقرار می‌کردم اما سلوکش در زمان جنگ برایم غریب بود: «لنی هرگز اهل صرفه‌جویی نبود... درآمدش کفایت خرجش را نمی‌کرد... او بیست هزار مارک مدیون طلبکارانی است که روزبه‌روز صبر و حوصله‌شان کمتر می‌شود و درست در همین موقع است که دامنهٔ ولخرجی‌اش وسیع‌تر می‌شود. او چیزهایی می‌خرد که قیمت آنها بسیار زیاد است مثل تیغ صورت‌تراشی، صابون، شکلات و شراب... مخصوصاً شراب» زمانی که مردم در پناهگاه‌های اشتراکی مواد خوراکی‌شان را قبل و بعد از گذاشتن در کمدشان وزن می‌کنند که مبادا چیزی کم شده باشد لنی از این و آن پول قرض می‌کند وسیگار کادو می‌دهد و بهترین قهوه‌ای که می‌شود پیدا کرد را می‌نوشد. کار به جایی می کشد که لنی خانه‌اش را گرو می‌گذارد.

گمان می‌کنم من تازه دارم لنی را درک می‌کنم. و زندگی را. اصلاً راجع به پول حرف نمی‌زنم. دارم راجع به چیزی حرف می‌زنم که چندسال پیش اسمش را می‌گذاشتم مسئولیت‌پذیری و جدی گرفتن امور و آدم‌ها. دیشب(هنوز یاد این رمان نیفتاده بودم) داشتم فکر می کردم چی شد که من اینجوری شدم، که بار احساس گناه و ملامت را از گردن خودم باز کردم، چه چیز، لااقل مهم‌ترین چیزهایی که من را رساندند به این درک (روی ر ساکن است، اما شما خواستید فتحه هم بگذارید قبول!) کدام‌ها بودند؟ جوابم این بود: شکست‌ها. من بی‌گمان خیلی خیلی خیلی مدیون شکست‌هام هستم. می‌دانید تهش یا شدن است یا نشدن. می‌شود خودخوری کرد و به چیزی رسید یا نرسید. می‌شود هم لنی‌وار پیش رفت. باز هم نتیجه همان است. 

فیلمی که دیدنش یک هفته طول می‌کشد

راستش را بگویم؟ از وودی الن غرغروتر یک نفر را می‌شناسم. اما از او کسل‌کننده‌تر هیچ‌کس را.

مجحوف!

میدونید "اجحاف" یعنی چی؟

یعنی پارسال که من میتونستم کلاه قرمزی ببینم، خبری نبود.

امسال که من نمیتونم ببینم  داره پخش میشه. 



چراغ‌هایی روشنن اما چراغ‌های من نیستن

روزی که می‌خواستم این لپتاپو سفارش بدم دوتا مدل ازش بود. توی چندتا چیز از جمله صفحه کلید فرق داشتن. یکی روی کیبورد حروف فارسی داشت اما چراغ نداشت. یکی چراغ داشت اما کیبورد فارسی نداشت. من با اینکه خیلی با اون روشن شدنِ حروف تو تاریکی حال می‌کنم اما مدلی که کیبورد فارسی داشت رو انتخاب کردم.  سفارش اشتباه اومد. لپتاپ رو که باز کردم صفحه کلید روشن شد و حروف فارسی در کار نبودند. (فرقای دیگه هم بمانند که خارج از داستان ما هستن) تقدیر رو پذیرفتم چون ماتحت دیکتاتوری دارم و دنبال پس فرستادن و تعویض نرفتم.

حالا از قضای روزگار امشب مجبور شدم توی تاریکی تایپ کنم ذوق‌زده شدم که ای جان الان صفحه کلید رو روشن می‌کنم! صفحه کلید روشن شد.  اما ا ب پ ت و ... توسری‌خورده و غمگین همچنان توی چسبای خودشون گم شده و سرگردون مثل ادم‌های کور منتظر انگشتای من واسادن تا دستشونو بگیرم. 

چراغ‌هایی روشنن اما چراغ‌های من نیستن. چراغ‌هایی روشنن اما من هنوز با نور حافظه‌ام تایپ می‌کنم. 



پیشامدها

وقتی از چیزی خیلی بترسید یا بیزار باشید حتماً سرتان می‌آید تا بهتان ثابت شود شما قوی‌تر از این‌ها هستید. سپاسگزار باشید، برای تک‌تک آن اتفاقات بد یا ادم‌های بدتر که معلوم نیست تلپی از ک...ن‌ِ بلند کی افتادند توی زندگی‌تان. سپاسگزار باشید چون دقیقاً همان چیزی بوده که بهش نیاز داشته‌اید.

و البته اگر می‌خواهید دیگر مجبور نشوید از این سپاسگزاری‌ها کنید فقط کافی است از چیزهای زشت دنیا نترسید، به جایش سعی کنید درکشان کنید یا صرفاً ندیده‌شان بگیرید. 

 

ذهن ماشین ها را نمی شود قلقلک داد

چی من را می رهاند از وحشت اینکه شاید فقط و فقط یک ماشین ام، معلوم نیست ساخته ی دست چه کسی؟  طنز پنهانی و معصومی میان خودمانی ترین نوشته هام در روزهایی دورتر. 

یازده سالگی


شکل و شمایل اولین خط اختراعی ام توی یازده سالگی چیزی شبیه این عکس بود. آن زمان هیچ فضای پسورد یا کلیدداری نداشتم، یادداشت‌هایم را به این خط می‌نوشتم که کسی نتواند بخواند. به دوتا از دوست‌هایم یادش دادم و با استقبالشان روبرو شد. کلی به این خط نامه رد و بدل کردیم.

از حروف (صدادار و بی‌صدا)،هجاها و کلماتِ کامل تشکیل شده بود. یعنی مثلاً «با» یک شکل مخصوص داشت، «بی» هم شکل مخصوص خودش. ولی «ر» به هرحال ر بود و باید بعدش حرف صدادار می‌آمد تا خوانده میشد. بعضی کلمات مانند «من» «آسمان» و... هرکدام شکل مخصوص خودشان را داشتند و نیاز به نوشتنشان با حروف و هجاها نبود

همهٔ این پیچیدگی‌ها به خاطر این بود که کسی نتواند خطم را رمزگشایی کند! و آن حرف‌های فوق‌سری فاش نشوند!

کدام حرف‌های فوق‌سری؟ مثلاً این: مامان امروز لوبیاپلو درست کرده، می‌دانم این کار را عمداً کرده که لج من را دربیاورد!



*حرفی که در حجاب ز گفت و شنود بود

آخر به رمز گفت و به ایما شنود و رفت

*کاشانی


خداقوت پهلوون«ها»

مربی من توی باشگاه هفت‌ماهه باردار است و پلانک‌ها را با وزنه سه کیلویی می‌زند!

 و من وسط تمرینم مثل مرغ حقی در دورهٔ پرریزی خیره بهش خشکم می‌زند و هی هیچ آن صحنه‌ها برایم هضم نمی‌شوند. 


کریس

  شما هم فکر می‌کنید کریستین بیل خوب بازی ‌نمی‌کند یا فقط منم؟ نمی‌گویم بازیگر خوبی نیست. بازیگری که برای یک فیلم به نظر من خیلی متوسط (این یعنی به نظر من متوسط رو به پایین!)* آنهمه وزن کم می‌کند خب حتما بازیگر خوبی است دیگر! ولی خب خوب بازی نمی‌کند!

 

*The machinist

peace

 از چیزهای خوب زندگی چیست؟

سر شب. آن قرص ژله ای خوشگله را بخوری، همه ی چراغ های خانه را، زرد و سفید روشن کنی، کش موهایت را دربیاوری و بروی گوشه ی تخت زیر پتو کز کنی هدفونت را توی گوشت بگذاری و ترانه ی مورد علاقه ی بچگی ات را گوش بدهی. و احساس کنی توی امن ترین نقطه ی تمام عالم هستی قرار داری. 

دخترهای باشگاه، قسمت ۲ (مریدا)

دوازده سیزده ساله یا کمترند. چیز عجیبی بین دخترانگی و زنانگی توی صورتشان خیره‌ات می‌کند. یکی بالای سر دیگری ایستاده که دارد بند کفشش را می‌بندد، می‌گوید: «آره منم هیچ خوشم از زیبای خفته نیومد». آن یکی پوزخند می‌زند و می‌گوید: «اینم شد قهرمان؟ همش خواب بود!» رو می‌کنم بهش و می‌گویم: «دمت گرم واقعاً». می‌خندند: «تو از کی خوشت میاد؟« می‌گویم:«اون موقرمزه کی بود که تیرکمون داشت؟ با اون خواستگارای چلمنش؟» با هم می‌گویند: «آهااا مریدااا! آرههههه اون خیلی خوبه!»

من هم‌سن این‌ها که بودم  مریدا نبود. آن زمان  میان دخترهای مهربان و عشوه‌ای اما به شدت خنگ و تکراریِ والت دیزنی، از بل خوشم می‌آمد، خل‌وچل فرهیخته و شجاعی بود.

این‌طوری‌ها...

دو چیز توی این دنیا فشارخون من را دستخوش نوسان جدی می‌کنند، هیچ هم شوخی ندارم. اولی سرعت پایین اینترنت (که البته عوارضش خیلی بیشتر از فقط یک نوسان فشارخون است). دومی غلط هکسره، یا به قول خانم طائب «بحرانِ چگونه به‌راحتی از چشم دیگران بیفتیم!»(مخصوصاً موردِ «ماله من»!)


پی‌نوشت: مالهٔ تو حوالهٔ خودت!


نان خشکی (نمکی) های تاجر


بیشتر چیزا اولش کار می کنن. بعضی چیزا که کیفیت خوبی دارن تا وسطاش هم کار میکنن. اما همه چیزا آخراش از کار میفتن (مگر اینکه made in Japan باشن اونم تو دوره ی بروبیای دمینگ تو دهه های شصت و هفتاد میلادی، این دسته تا ابدالاباد کار می کنن!). 
همه ی چیزا من جمله (الان این چی بود؟!) احساسات. 

یه روز صبح یه صدا از تو کوچه میاد: "نااان خشششکیه ناااان خ...شک"،  دمپایی های پلاستیکی صورتی فسفری (که به منظور اکازیون خاصی خریداری شده بودن اما تکرار روزها هی تو سرشون زد و به صورتی چرک تغییر رنگ دادن و بندهاشون از جا کنده شدن) رو توک پات میندازی و سرتو از لای در آهنی حواله ی کوچه می کنی و داد میزنی: نون خشکییی بیااا،  احساسات اسقاطی دارم.

quote

Daddy says you can predict exactly when Mars will be in the sky, even in a hundred years. But the funny thing is that Daddy doesn't  know what will happen to him two minutes from now.

(Mr Nobody)

دایره ها

سالگردها عجیبند، کلا گردها! 

آدم را به مقایسه و مرور وا میدارند. به چه فکر میکردی چی شد. توی گرد دیگری هستم. گرد تلخی. 

می شود دنیا را از بی نهایت دایره ساخت.