شاعر میگه: خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکی است!
و اینگونه است که میدل فینگری تقدیمِ تفرقه میکنی و به حبلِ متین پوستکلفت و کرگدنی خودت چنگ انداخته و مثل تارزان از مود آههای سوزان و لبولوچهٔ آویزان شلنگ تخته میندازی به مود شنگولْملنگِ اوسکلِ روزگار و ختم میشی به یه پست دیگه تو یکی از وبلاگهای بیصاحابت روی سرورهای وسیع اما تق و لقِ جمهوری اسلامی ایران.
آها فقط اینگونه نیست. بوی کیک همسایه هم بیتاثیر نبوده خب!
ادعای قلندری ندارم. فقط سالهاست دیگر اشیاء برنمیانگیزانندم. میخواهی خوشحالم کنی؟ حرف تازهای بهم بزن. چیز جدیدی یادم بده، مثلا یک مدل سوت زدن. من را جای ویژهای ببر. با جوک مخصوص سرآشپز حسابی بخندانم. از حقیقتی پنهان پرده بردار و شگفتزده ام کن. یا اصلاً فقط باش و یک عمر بمان!
پینوشت: میتوانیم هم برویم چتربازی! (این را قبلا امتحان کردهام ولی مشتاقانه دعوت تو را هم میپذیرم!).
این خواهر من است. همهٔ رازهای دخترانهٔ من را این میداند. همهٔ آن پچپچها را با این میکنم، هم آن شیرین و شورها، هم آن خیلی تلخهای ناگفتنی به هر کس دیگر.
بالشتم بوی نرم کننده میدهد. دهنم بوی شکلات تلخ. من نمیتوانم از پس خودم بربیایم و این خیلی هم بد نیست. این صدای اذان موذن زاده اردبیلی هیچ مناسب این حال و هوا نیست. ساده ترین چیزها سخت ترینشان هستند. به روزی فکر می کنم که مامان و بابا من را بردند مرکزی ترین میدان شهر توی معروف ترین اسباببازی فروشی و بهم گفتند یک عروسک انتخاب کن. هنوز هم برایم عجیب است.قبل ترها چیزی راجع به همین نوشته بودم و گم شد. لپتاپ قدیمیم برای همیشه قفل شده. چطور بعضی ها از پس خودشان برمی آیند؟ جعبه مدادرنگی هام کشتی بود و بیست و چهارتا سرنشین داشت. توی جزیره ها توقف می کردند و ماجراها داشتند. دفترم با چند جمله وسط هال افتاده. وسطش زد به سرم و خاطره ای را برای خیالی تعریف کردم و از شدت خنده بخیه های لبم باز شد. چرا من از پس خودم برنمی آیم؟ هرگز با آن عروسک بازی نکردم. یک بار بردمش حمام و مژه هاش ریخت. یک بار هم قیچی برداشتم و موهای بلند و پرپشت شرابی اش را کوتاه کردم. همین. من اعتراض کردم، چرا این را زده اید متوسط؟! مامان گفت چون این متوسطش بهتر از خوبش است. من هاج و واج به کلمه ی خوب که آن بغل نوشته شده بود و جلویش تیک نخورده بود نگاه کردم و از خودم پرسیدم پس چرا اینجا نوشته شده خوب؟ به مامان گفتم نه! اگر خوب بد بود که نمی نوشتند خوب! لابد مامان از همان جا فهمید که باید عمری با من دربیفتد. اما لازم نبود. حالا دیر شده است. (خانم و گفت:) هیچکس حل نکنه نازنین میخواد بهمون برسه! میخواستم بهش بگویم دماغت مثل دماغ اسب است. یک بار هم میخواستم به کسی بگویم با این وزنت چطور انقدر جلف و سبکی؟ هرگز نگفتم. گفتم که لازم نبود. مامان نمی دانست همراه من بودایی زاییده. نه آن اندوه میمیرد، نگران نباش، و نه آن شادی. آن بوها دوباره سرمستت می کنند. به گمانم. نترس.
دست من را می گیری از این جا ببری؟
اصلا بیا با من تصادف کن، از آن تصادف هایی که آدم تویشان به کما می رود و هر چه رفته و می رود را فراموش می کند. بعد من را بغل کن و ببر. به سالی که امسال نباشد، به ماجرایی که هرگز به خواب ندیده باشم.
برای من دانایی جهان را کنار بگذار. خوب می دانم آن دو نقطه ی سیاه درون دو چشم تو وحدت دوگانه ی وجودند! من را با خودت ببر به سرزمین خودت. به آنجا که هیچ رازی نیست.
چراغ را روشن می کنی، نصف شبی وسوسه ی رقصیدن داری.
وسط اتاق می نشینی و به خاک افتادن هیجان و دانایی ات را به پای عادت و حماقت نظاره می کنی.
آشوب پاسخ همه ی پرسش های توست. چقدر زور بزنی تا منطقی پیدا کنی...نه، نه! تا منطقی بسازی.
هیچ دایره ای کامل نیست.
این همه خودم را کاویدم و این همه دور شدم از خودم. غریبه ای ته وجودم توی صورتم تف انداخت و من نتوانستم بهش بگویم تو همه چیز و همه کس نیستی. این همه خودم را باختم.
اما حالا همه ی چاله ها را دوباره پر میکنم و میدانم آن ته ته ها هم خبر خاصی نیست چون توی این قبیله هرگز آیین دفن نبوده، هر جنازه ای هم که زمانی روی دستم مانده سوزانده ام.
وقتش رسیده از نقطه ای که روزی ایستادم، خودم را از سر بگیرم.
این هایی که بلدند مثلا اثبات های استقرایی کنند مثل "جون"! یا الگوریتمی طراحی کنند: "عآه"! و در عین حال می نویسند بهتر از من! این ها را دلم میخواهد از موی سرشان بگیرم و کله شان را تا جایی که می توانم تکان بدهم بلکه کمی از محتویات مخچه شان از سوراخ دماغشان بریزد بیرون و هم سطح بشویم!
این بالکن منه. درکم میکنید چرا عاشق این خونهمون هستم؟ خیلی خیلی حیفه آدم روبروی همچین منظرهای نتونه شکلات داغ بخوره. صاف دیروزِ همین تصویر زده باشن لب و لوچه اش رو داغون کرده باشن و حالا با وجود گلودرد مجبور باشه شیر یخزده و نووفن و آموکسی سیلین با بستنی قورت بده! ولی این آدم تمام سال خواب این روز رو دیده، هیچی نمیتونه خرابش کنه.
اتاق را مرتب نمی کنم. مثل گذشته مثل پارسال همین موقع، همین ماه.
هر کس تقویم خودش را دارد.
خیلی ها طبق تقویم شخصی شان هزارساله اند. روزی به سالی گذشته یا حتی لحظه ای ناگهان بالغشان کرده. بعضی ها دو روزه اند؛ همه ی آن سالهای دراز سخت در دو روز اعجازگر رنگ باخته اند و چون پیر حافظ به بوسه ی شکرینی ناگه جوان شده اند. آغاز و انجام هر کسی به لحظه های خودش بستگی دارد. انیشتین راست میگوید که زمان توهم سرسختانه ی آدمها است.
مدتهاست میخواهم دربارهاش بنویسم، هی افکارم کلمه نمیشوند؛ ناچار دستوپاشکسته مینویسم: به نظر من این فیلم بیشتر از آنکه دربارهٔ همجنسگرایی یا مسائل اجتماعی و دغدغه های فرانسهٔ امروز باشد، دربارهٔ عشق است. دربارهٔ قدرتی که عشق در زایش شادی و اندوه واقعی آدمها دارد. دربارهٔ قدرتی که عشق در کشف وهویتبخشی به آدمها دارد. دربارهٔ قدرتی که عشق در ضعیف کردن و قدرت بخشیدن به آدمها دارد.
و چند نکته دیگر:
دختره واقعاً خوب بازی میکند.
آدم دلش میخواهد برود از اول ادبیات را سر کلاسهای دبیرستان فرانسه بخواند.
واقعاً لزومی ندارد روی صحنههای بیپروای فیلم خیلی مانور بدهیم.
من بالاخره فرانسه یاد میگیرم.
چرا که نه؟ گاهی به نفع آدم است که صورت مسئله را پاک کند. قرار نیست ما جواب همه سوال های دنیا را بدانیم. یا بهتر بگویم مجبور نیستیم حتما برای هر چیزی جوابی داشته باشیم. حیف عمر آدم.
بعد نوشتی مرتبط!
:
Leonard: Sheldon gave me a brain teaser. It's kind of fun. It's about a group of people at dinner, and you have to figure out where they can sit without fighting.
Penny: Oh, yeah, is this the one where Mr. Green can't sit next to anyone eating meat, and Uncle Light Blue won't sit next to any of the darker colors?
- Yeah, did Sheldon send it to you?
- Amy did. I solved it already.
- Really?!
نه آن دلیلهای روشن، بلکه همیشه آن جزئیاتی که ازشان میگذریم، میبینیم اما نادیدهشان میگیریم، سرنخی از حقیقت هستند. چرا؟ چون حقیقت درست به همان اندازه که وسوسهٔ پردهپوشیاش را دارد، تشنهٔ پردهدریاش است. و درنهایت سرنوشت این جدال را به تو میسپارد. تا زمانی که ازش بترسی پوشیده خواهد ماند. بخواهیاش بیگمان تسلیم تو خواهد شد.