لوازم آرایشم را میریزم توی کیسه. زیاد نیستند. گره میزنم شوت میکنم توی کارتون ته کمد. فقط یک رژ قرمز مخملی را جدا کرده ام. میگذارمش روی میز کنار عطرهام برای روزهایی که می خواهم توی خلوتم ادا دربیاورم و برقصم. توی آینه نگاه میکنم و برای خودم بوس میفرستم.
فرصت نیست. فرصت نیست و من می خواهم همهٔ دنیا را یکجا در آغوش کوچک خودم بکشم.
از کتابای فیلمنامه نویسی که خیلی سال پیشا میخوندم یه درسی خوب یادمه: اگر میخواید فیلم، قوی و خاطره انگیز و بزرگ بشه، ماجرای اصلیتون رو تو بستر واقعه ای بزرگتر قرار بدید. مثلا عشق جک و رز تو بستر غرق شدن تایتانیک یه مثال دم دستیشه. و خب میشه لیست بلندبالایی تهیه کرد از فیلمای به یاد موندنی که ماجراهاشون تو بستر جنگ، انقلاب و وقایع مهم تاریخی میگذره، گاهی حتی بدون اینکه ماجرای اصلی ربطی داشته باشه به اون واقعه تاریخی و باز حتی گاهی بدون گرفتن هیچ تاثیر خاصی هم ازش.
هیچی، زندگی منم انگار داره فیلم جالبی میشه.
خب وقتی کسی میگه زیبا مثلا مهتاب کرامتی، من کاملا درکش میکنم ولی هیچ سلیقه اش رو و استعداد زیباییشناسیش رو تحسین نمیکنم و البته تو این مقوله کاملا ازش ناامید میشم. میپرسین پس به کی میگی خوشگل؟ (میدونم همه اینجور مواقع همینو میپرسن و تازه اون کلهتهیهاشم اضافه میکنن که: لابد خودت!). کسی که به قول مندنیپور «آن» داشته باشه. یعنی ورای مثلا دندونای کجوکوله یا بینی قوزدار و موهای وزوزیش تو برق نگاهش یا گوشهٔ لبخندش یه چیز تکرارنشدنی باشه.
مدت ها بود کسی رو اندازه این درک نکرده بودم:
"کودک: بابا کتاب قصه رو برام از آخرش بخون!
(فاطمه معصومه ۴ ساله)"*
*منبع: کانال کودکان اندیشه
@ChildrenOfIdea
نگارنده این سطورم انقد عطش آخردانی ش زیاده که فیلم میخواد ببینه میزنه جلو، اول یه ربع از تهشو نگاه میکنه.
به این بستگی دارد که خوشحال باشی یا نه، حتی کمی خوشحال...
و چی جلوی خوشحالیات را میگیرد؟ خطکشی کردن. طرح کشیدن. همین این توی این پست.
بعضی دیوانهها مثل من سالهای طولانی خوشحالی را مثل یک گوی بلورین میبینند که باید از توی دل غاری، زمینی، صندوقچهای چیزی بکشندش بیرون. و بعد اگر، اگر، اگر پیدایش کردند تازه باید مواظبش باشند از دستشان نیفتد بشکند.
اما دیوانهها! مثل من عاقل بشوید.خوشحالی ماهی توی دریاست. به هوای به تور زدن بزرگتریناش می روید اما یا بخت و یا اقبال! روزش که نباشد حتی یک بچه ماهی کوچولو هم از هیچی بهتر است. دست خالی برنمی گردید و تازه، روزهای دیگر هم هست. فرصت ماهیگیری نمی میرد. همینکه توی آن تور چیزی جستوخیز کند روزتان را با لبخندی، گیرم نه بزرگترین لبخند عمرتان، سپری میکنید.
از من چی میخوای؟ میخوای گولومبه بنویسم؟ اینجوری: «شکست قاعدهٔ همدم، نیز همبازدمیمان، در عطفِ تابع شارشهای بندگسیختهٔ رهپویگیهای جنونزده، تلخترین شوکران تاریخ را به جام ما نوش میکند»*. ؟ آیا؟! نه خب این هنر نیست. تکنیکه. من منکر ضرورتِ دونستن تکنیک، غلط بکنم که بشم! که بیتکنیک صددرصد بیهنره اما! اما هر «همهچیزدان»ی هنرمند نیست. گولومبهنویسی ضرورتِ همیشه و هرجا نیست. پس بذار اگر کسی داره مشق میکنه مشقشو بکنه و به رخ من نکشش. نه که خودمو کلاس بالایی بدونم (توبه! توبه!) ولی خب چه کنم که من این سری از مشقامو قبلاً نوشتم.
*اینی که الان اینجا از خودم در وکردم به زبون آدمیزادی یعنی: با هم نباشیم دنیا زهرماره
رختکن را بوی عرقشان برداشته، تازهواردی را دوره کردهاند و بلندبلند می خندند.
تازهوارد کش چادرش را دور گردن می اندازد، چادر را رو به جلو میچرخاند و آن
زیر مشغول تعویض لباسهایش میشود. سربهسرش می گذارند:«حالا چرا انقد آروم حرف میزنی؟»
تازهوارد با خندهٔ بقیه لبخند میزند و گونههاش گل میاندازد. همه اتفاق نظر
دارند که شبیه سارا است. سارا هم قدش بلند بوده، هیچ حرف نمی زده و موقع خندیدن تا
بناگوش سرخ می شده. و بعد میگویند:«فکر نکن این سارا کم کسی بودا، قهرمان
کشوری بود». و تعریف میکنند که سارا دو سال آمد، اما یکهو همه چیز را رها کرد،
کمربند سیاه را، مسابقهها را، دوستهایش را. آن آخرها همه دیگر فهمیده بودند
موضوع "امر خیر" بوده. یکیشان با خنده و با لحنی که من تشخیص نمیدهم
شوخ است یا طعنهآمیز یا شاید اندوهناک، میگوید:«من قشنگ یادمه روز آخری که اومده
بود اتوی موش رو با خودش اورده بوده. بعدِ کلاس نشست با حوصله موهاشو اتو کرد...».
حالا دیگر همه لباسهای سفید و خیسشان را درآوردهاند، مانتوهای
کوتاه و بلند مشکی را تن کردهاند و از رختکن بیرون میروند.
آهنگی رو نزدیک ده ساله نشنیدی. اگه دیگه هرگز نمیشنیدیش محال بود تا آخر عمرت یادت بیاد این آهنگِ نه چندان معروف -که روزگاری بیدلیل به هیجان میاوردت- اصلاً وجود داشته. یه شب واقعاً احتیاج داری یه چیز درستحسابی بشنوی، اپ رادیو رو روشن کردی هی از این کانال به اون کانال میزنی ولی دو ساعته فقط داره شت پخش میکنه. دست آخر بیخیال میشی و یهو... آه ای الههٔ خنیا! آره، خودخودش! اون ترانهٔ فراموششده رو درست سر وقت، کاملاً حسابشده و بینقص شلیک میکنه تو شبت،تو موقعیتت،تو فکرت، تو قلبت...
ته تهش اما فقط یه ترانه است، مگه نه؟
اگر روز جمعهای دلتان پیکنیک خواست اما فراختر از این حرفها بودید برایتان پیشنهادی دارم.
اگر بالکن ندارید سعی کنید کش آن قسمت را بکشید(چقدرش بستگی دارد به وسعتش)!
اما اگر بالکن دارید: هرچه دارید و ندارید بپوشید چون بیرون خیلی سرد است و قرار است بستنی بخورید. در بالکن را باز کرده، بستنی ترجیحاً شکلاتی و سیگارتان را آماده کنید. یک قاشق بستنی، یک لرز، یک پک سیگار. حالا دور بعدی: همان است دیگر!
جمعه آبیتان دلانگیز
شاعر یه زمانی می گفت:
Look at the stars
Look how they shine for you
شاعر دیگه شعر نگفت، حالا کمبود امکانات داشت یا ذوقش کور شد یا صرفاً خنگ شد شاعری رو گذاشت کنار، به ما خیلی ربطی نداره.
ولی ستاره ها هنوز می درخشن.
And actually they aren't all yellow!
برف! برف خوب. برف سفید. می آیی برویم یک جایی یک عالمه برف پیدا کنیم، سرمان را بکنیم زیرش و دیگر بیرون نیاییم؟ لااقل تا سالها، تا وقتی که کله هامان مثل دوتا بذر فراموش شده سبز بشوند. و توی بهاری که هیچکدام از این آدمها دیگر اینجا نیستند بروییم. می آیی برویم به پیشواز زمستان؟ منتظرش نمانیم کفش و کلاه کنیم و برویم مثلا قطب. حاضری آنجا دوتا کبک بشویم؟
برگهها را که بیرون میکشم قلبم را توی تمام بدنم حس میکنم. خودم را حس میکنم که توی بدن خودم جاری میشوم. و سرخوشی، مستی بینظیری به جانم میافتد. ناگهان چیزی، مثل سطل آب سردی توی سرم میریزد که: تهش؟ به تهش فکر کردی؟ این به احتمال قریب به یقین به ناکجا میرسد. بیهودگی در پس هیجان و تلاشت، اصلاً وسط هر دویشان خوابیده!
اما من داغتر از این حرفها هستم. هیچ مهم نیست. باور کن هیچ مهم نیست این بار، حتی اگر یک نفر هم نتیجه کارم را نبیند. این را راستی راستی دارم برای خودم میکنم. و من هیچ دگر به پایان نیندیشم...
کودک: مامان به من نگو "کیان، دوستت دارم" بگو "دوستت دارم، کیان"
مادر: چه فرقی می کنه؟
کودک: وقتی می گی "کیان..." فکر می کنم کار دیگه ای باهام داری.
(کیان، پنج ساله)
"کودکان اندیشه "
@ChildrenOfIdea
مادرم بهم می گوید لیوان باز. نیستم واقعا.
واژه باز؟ شاید باشم.
خب فقط خوشم می آید از چیزی که بتواند چیز دیگری را در خود حفظ کند. مثلا از کیف هم خوشم می آید. لیوان ها را به گمانم به این دلیل دوست دارم. با اینکه کار اصلی شان مواظبت از نوشیدنی گرم دل انگیزی است اما در عین حال خودشان می توانند رنگ، شکل و وجهه ی خودشان را داشته باشند. شخصیت ویژه ی خودشان. میتوانند بی هیچ دخالتی در ترکیب و محتوا، طعم نوشیدنی را عوض کنند!
و مثلا کیف ها هم همین جوری جالب و جذاب اند! در شش سالگی ام شاید هیچ چیز به اندازه ی یک کیف کوچک با یکی دوتا زیپ مخفی نمی توانست خوشحالم کند. فضایی شخصی که جابجاشدنی و در عین حال _ به قول خاله هام در آن زمان_ ژستی بود!
پاکباز؟ پتانسیلش را دارم.