نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

پایان یک بو


امروز ته شیشه بیوتی را درآوردم. من هرگز یک عطر را دوبار تکرار نکرده ام و تنها چیزی که میان من و این عطر مانده این است که روز خوشی بیاید، ساعت خوشی و حواسم را پاک داده باشم به چیزی و از ته دل بهش بخندم و همان وقت چند نفر از کنارم رد شوند. یکیشان همین عطر را زده باشد، یک لحظه لبخند روی لبم بخشکد توی دلم چیزی بریزد، و بگویم این...این بو... و هی فکر کنم و یادم نیاید،  همه ی حس های این روزها در همان یک لحظه درونم زنده شوند اما چیزی یادم نیاید. 


راه ها و رسم ها

اگر راه و رسم کاری را به جا بیاوری جای نگرانی نیست، نه که همیشه همه چیز طبق قاعده پیش برود، نه!  تو کارت را درست انجام داده ای همین. 

اما زندگی که همیشه این همه کسالت بار نمیشود. وقتی چیزی برایت مهم می شود و تهش مهم نیست که فقط کارت را درست انجام داده باشی، بلکه مهم است که چی بشود و چطور بشود، آن وقت خوب است قانون شکنی کنی، خودت را بندازی توی گردابی که کنترلی رویش نداری.

زیستن توی قاب و طرحی تکراری به آدم امنیت و آرامش می دهد. اما این شیوه مواجه شدن با امور برای جایی مثل محل کار من مناسب است. جایی که تهش هر چی که شد زبانت دراز باشد که من طبق دستورالعمل پیش رفتم.

اما فرض کنیم شیوه ی نویسنده ها و هنرمندها و دانشمندها و همه ی  این "ها ها ها" ها، این بود، ما الان چی داشتیم؟


کلیشه ای به نام شنبه


خیلی چیزها را میسپاریم به شنبه

امروز شنبه است و من هرچند دست و پایم را گم کرده ام اما چشم شنبه توی چشم هام افتاده 

و جسمم مقاومت می کند، لج کرده، نمی خواهد خوب شود، راه نمی آید و می کشانمش.

و دلم بی اعتناست به من، سر باز می زند، هوای خودش را دارد، افسارگسیخته و شرور است،  من هم بهش اعتنا نمی کنم.

توی سرم اما هزارتا چشم بزرگ خیره خیره نگاهم "میکند". 

شنبه دستش را طرفم دراز کرده و خیره شده توی چشم هام

تنم را، دلم را، خودم را باید به شنبه بسپارم


شمع‌ها شگفت انگیزند

تا حالا شده یک عالمه شمع روشن کنید و موسیقی‌شان را بشنوید؟

خل نشدم! به خدا شنیدم، آنقدر هم قشنگ و قوی بود که نمی‌شد باهاش نرقصید.


E all'improvviso non resisto più alle tentazioni e ricomincio a vivere

بابا

دلم برای شهر پدری ام، خانه ی پدرم، صورت پدرم، آغوش پدرم تنگ شده. دلم برای وقتی تنگ شده که روی مبل یک وری دراز کشیده ام و به تلویزیون خیره شده ام بی آنکه بفهمم چی دارد پخش می کند، یکهو سایه ای روی سرم می افتد قامت پدرم را میبینم روبرویم ظاهر شده، خم می‌شود با دو دست صورتم را میگیرد پیشانی ام را می بوسد و می گوید: خوشمزه بود! یکی دیگه! 

 روی پلکم را می بوسد و میگوید: خوشمزه بود، بازم یکی دیگه!

 و روی پلک دیگرم را می بوسد. 


اومم...عنوان مناسب نمی‌یابم!

 

Christof, let me ask you, why do you think that Truman has never come close to discovering the true nature of his world until now?

- We accept the reality of the world with which we're presented. It's as simple as that.

 

The Truman Show

...

 

شاید جالب‌ترین قسمت این فیلم برای من اونجاییه که همهٔ نشونه‌ها از درو دیوار واسه ترومن میریزن پایین که نره سفر. اما ترومن دیگه به کائنات اعتمادی نداره! 

 

کلید حلِ قضیهٔ انتخاب شدن و انتخاب کردن که مدتیه ذهن منو مشغول کرده و دوتا پست پایین‌ترم ‍‍راجع بهش پست مرتبط گذاشتم، فکر می‌کنم همین باشه. انتخاب شدن وسوسه‌انگیز و به نظر خیلی غریزی و سازگار با طبیعت آدم میاد. و انتخاب کردن البته شجاعانه است. اما نکتهٔ باریک‌تر ز مو این‌جاست که به چه نیرویی اعتماد کنی؟ به اون‌ چیزی که دنیا سر راهت قرار میده؟ و نشونه‌هاش؟ مثلا همون ‍پروانه‌ها و قاصدکای سر راه رسیدن به یه مقصد خاص؟! (که البته توی زندگی تقلبی ترومنی‌ات پربیراه هم ظاهر نشدن!) یا به چیزی به حسی به صدایی که از ته وجود خودت بیرون میاد، جایی که هیچ دوربینی کار گذاشته نشده...

 

(مارچلو تو اون صحنه ای که عکسشو دو پست قبل گذاشتم اجازه میده انتخاب بشه خودشو می‌سپاره به صدای زنی که اون ور دیوارا ازش درخواست ازدواج می‌کنه و البته بلافاصله بعدش مشغول عشقبازی با مرد دیگه‌ای میشه! و خدای من فیلم چقدر در ادامه همراه سرگشتگی مارچلو، درست عین قبل! فوق‌العاده پیش میره و چقدراین فیلم معرکه است!)

 

A real laugh, I could agree

از مریلین مونرو، خوشگل دو عالم نقل است که:

If you can make a woman laugh, you can make her do anything


دارم فکر می‌کنم چقدر دشواره خندوندن زنی که خودش میتونه مردی رو راحت بخندونه... 


انتخاب‌ها


Non scegliere mai. Anche nell'amore è meglio essere scelto.*

*La dolce vita




* هرگز انتخاب نکن. حتی توی عشق هم بهتره انتخاب بشی. 

(البته نظر نگارنده اینه که  !Comunque mai dire mai )

لینک مطلب

هربار که خواستم از این‌جا بگذرم نتونستم. 

الان دیگه دلیل ‍‍پست کردن نوشته های قدیمم از وبلاگای قبلیم خالی بودن عریضه نیست. خیلی‌ از این پستا مثل همین  لینک ‍‍پایین حرف یا نوشته خاص یا جالبی هم نیستن. دلیلم بیشتر اینه که بعد از سال ها این‌ور اون‌ور نوشتن و هی وبلاگ بستن بالاخره  جایی رو پیدا کردم (یا بهش رسیدم) که تونستم توش پنهان نشم. جرئت کنمو اسم واقعی خودمو بذارم،آدرسش رو از کسی قایم نکنم و مجهول‌الهویه نباشم. 

مدت‌هاست این باور توی  ذهنم اومده  که ما آدم‌ها انقدر درگیر تجربه‌های مشابه‌ایم که اگر توی دنیایی شیشه ای زندگی می‌کردیم و هیچ حریم شخصی‌ای هم در کار نبوداتفاق واقعا بزرگی نمی‌افتاد! 

من هم تا جایی که دلم بخواد و عقلم صلاح بدونه از خودم و افکارم و کارهام می‌نویسم و شرمسار انسان بودنم نیستم. 


خلاصه که اینجا بالاخره شد موندگارترین و شفاف‌ترین  دفتر یادداشت من. دفتری که انقدر جون گرفت که در آخر زورش به زور تصمیم ها و حساب‌ کتاب‌های من چربید.



گزارش گزگردی


از میدان تا ساعی، ولیعصر را گز کردم. بعد یکی از بهترین کافه روی های عمرم را رفتم، به بهترین قسمت تولد یک دختربچه رسیدم،  نه! کادو گرفتن نه، خواننده ی من نیستید اگر فکر کردید این بهترین قسمت یک تولد است! بهترینش آن وقتی است که هنوز همه نیامده اند، دارند بادکنک ها را باد میکنند و صدای ظریف پچ پچ و خنده های ریز دختربچه ها می آید، دیدن یکیشان که توی خودش غرق شده و مثل یک پروانه از این پنجره به آن پنجره می پرد، و کز کردن یکی دیگر که گرسنه است و چشمهایش برای آب طالبی که در راه است دودو میزند.

بعدش هم رفتم نشستم توی ساعی، بغل آن حوض و فواره، مدونا توی گوشم خواند:

I'm the sorceress down in the deep...

همان وقتی که چهارتا مرد عرب داشتند روبرویم سلفی میگرفتند. 

و بعد که حواسشان از خودشان به من پرت شد بلند شدم آمدم نشستم توی بی آر تی و خیره شدم به صدها چراغ قرمز روبرویم.

  

هنر


میدانید چی از نفرت و حتی حسادت قوی تر است؟

تشنگی ما برای کشف معنی، که منجرمان می کند به ستایش هنر. وقتی مقابل اثر تکان دهنده ای قرار بگیریم ناگزیریم از اینکه سپاسگزار بودنِ خالقش باشیم. 

حالا آن یارو هر خری که می خواهد باشد!

یکشنبه

یکشنبه روز من بود، 

تمام دوران دبیرستانم... به هزار دلیل.

یکیش اینکه مثلا اول دبیرستان یکشنبه دو ساعت اول ورزش داشتیم و من میتوانستم نیم ساعت دیرتر بروم...


بعدها یکشنبه های ت..می زیادی را از سر گذراندم. امروز به نظر می رسد یکی دیگر از آنها باشد. با جوراب و جین دراز کشیده ام توی رختخواب و به ساعت موبایلم خیره شده ام که هی پنج دقیقه دیرترم می شود (امروز به یاد دوران دبیرستان ساعت نبسته ام)

و سکسکه ی "یکشنبه روز خوبی بود" گرفته ام!


 من یک یکشنبه به دنیا آمده ام.

فانتزی ها

الان میتونست سال 1330 باشه. من یه زن خوشگل از یه خونواده معمولی باشم. توی شونزده سالگی دزدکی عاشق یه مرد سی ساله شده باشم و از قضای روزگار و بخت بلندم تو هفده سالگی زن همون مرد سینه فراخ و سبیل چخماقی شده باشم. حالا مادر چهارتا توله ی چشم و ابرو مشکی باشم که اولیشون دیگه واسه خودش داره مردی میشه. 

الان که ساعت نزدیک دو ظهره، خونه رو جارو کشیدم، بچه ها رو خوابوندم، حیاط رو آب زدم، و حتی شربت آقا رو هم آماده گذاشتم کنار. لم دادم رو تخت چوبی زیر درخت آلبالو و هی موهامو دور انگشتم تاب میدم تا کی یاری که هنوز دلمو میبره _گرچه یه جور خوب دیگه ای_  از راه برسه.

میتونستم خوشحال باشم، "همه چیز" داشته باشم و لحظه ای حتی از ذهنم نگذره که من میتونم چیز دیگه ای بخوام. 


پی نوشت: من و اقامون از شهر خودمون رفتیم یه جای دور سکنا گزیدیم و واسه همینم تو پست بنده خبری از قوم شوهر و سروصدا و گیس و گیس کشی نیست! خیال خواستین بپردازین درست بپردازین!