نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

یک تنهایی دیگر حوالی خیابان بهشتی


دیدن آن همه سکون در وجود یک آدم، تکان دهنده است!

دختر به پشت افتاده بود توی مسیر ویژه ی اتوبوس.

و تکان نمیخورد. مطلقا تکان نمیخورد.کسی بهش دست نمیزد، دختر دیگری بالای سرش سعی می کرد باهاش حرف بزند. او اما مطلقا حرکتی نمیکرد. 

نمیدانم چرا تنها چیزی که از آن سکون عظیم برداشت کردم، تنهایی اش بود و نه حتی مرگ. 

آزادی به تمام معنای کلمه

یه پیام بازرگانی بذارم وسط این نوشته های قدیمی!

یه اصطلاحی هست توی شرکت ما همگارام زیاد به کار میبرن. من نشنیده بودم شاید شما هم نشنیده باشید. وقتی چیزی خیلی بد عجیب و رو مخ و وقت گیر و خسته کننده و مهمتر از همه ی اینا "بی معنی" باشه بهش میگن چیز یا شرایط یا موقعیتِ -منو به خاطر ادبیات همکارام ببخشید: - تخمی تخیلی!

خب من چندوقت گذشته دچار یه موقعیت به شدت ت..می تخیلی بودم که ازونجایی که خودم هم در میون ب..ضه های نامبارک موقعیت بودم به ت..می تخیلی بودنش واقف نمی شدم.

من مدتهای مدیدی فکر میکردم کائناتی هست که با تو هماهنگه و برات خیر و خوشی میخواد و کافیه به حس هات اعتماد کنی. فکرمو پس می گیرم! و حیف که محکمه ای نیست که بتونم همه ی اون حس ها رو توش ردیف کنم و بگم خاک تو چوکتون ریغوها این چه جایی بود منو رهنمون شدید؟! و عقلم هم بشینه اونجا سیر دلش بخنده بهمون. گرچه الان کاملا مطمئنم که تهش کاشف به عمل میاد اونا اصن حس نبودن! یه سری بچه غریزه ی حسرت و حرمان کشیده ی بینوا بودن. 


یه چیز دیگه هم هست.من دارم به جایی تو نوشتن میرسم که دیگه از خودم خجالت نمی کشم. و البته این بعد از این حاصل شده که در زندگی به جایی رسیدم که دیگه قضاوت دیگران برام مهم نیست. من احتمالا تو نوشته هام اینجا یا جای دیگه چیزهایی نوشتم که باعث شده به کسی بربخوره. درک من از کلمه ای که می نویسم با درک خواننده ام از همون کلمه میتونه زمین تا آسمون فرق و فاصله داشته باشه. ضمن اینکه آدم هرچی مینویسه وحی منزل نیست. میتونه مثل خیلی از چیزای دیگه دنیا دروغ و فریب باشه به هر دلیلی! به خاطر همین اگر تا حالا خودسانسوری کردم به خاطر اینکه مبادا کسی بخونه و ناراحت بشه دیگه این کارو نمیکنم. کارمایی هم مثل همون کائنات وجود نداره که ازش بترسم! و دیگه وای بر من اگر خواننده ای (با همه عشقم به هر کسی که چشماش رو متن من منت میذاره و میخونش) برام به اندازه یکی از نقطه های این پست مهم بشه که بخوام به خاطرش دست به خودسانسوری بزنم. 


آزادی فکر و حس و بیانم برای همه تون آرزوست! آزادی به تمام معنای کلمه.


سیگار و ستاره

سیگارش را به دیوار میچسباند و فشار می دهد، دانه های نور می ریزند پایین.

- چه کار می کنی؟

- به خدا علامت میدم. بهش میگم منم همین طور! عین خودت!

- ؟!

- مگه نمیبینی خداخودشم امشب حوصله ش از همه چی سر رفته و همین کارو کرده؟ 

شب پرستاره ای است...


شعر

وزین تعلق بیهوده تا به من چه رسد 

وزان که خون دلم ریخت تا به تن چه رسد


همه خطای منست این که می رود بر من

ز دست خویشتنم تا به خویشتن چه رسد


سعدی

اندازه ها

یه رفیق گرمابه و گلستان داشتم دوره ابتدایی. ما و این رفیقمون تو عالم  دوستی های پراحساس بچگی مبادله دل و قلوه داشتیم در سطح کشتار، بسته بندی، توزیع! 

یه بار تو راه مدرسه به خونه، هر دو داشتیم از گشنگی می مردیم ته جیبامونو گشتیم و خرده بیسکوییت پیدا کردیم،  بعد خرده بیسکوییت ها رو با هم نصف کردیم و با افتخار اعلام کردیم که ما حتی خرده ریزترین چیزا رو بینمون تقسیم میکنیم و wow چقد ما دوستیم. یادمه من همونوقت با همون عقل هشت نه ساله یه لحظه فکر کردم خب اگه این خرده بیسکوییت نبود و مثلا یه چیز خیلی بهتر و خوشمزه تر بود آیا ما یواشکی تا اون یکی سرشو برنگردونده، نمی بلعیدیمش؟!

آدمهایی هم هستند که مثلا اگر پشت پای شما رو تصادفی لگد کنن تا صد و بیست و پنج بار ازتون عذر نخوان پی کارشون نمیرن، اگه یه هزاری از جیب کسی بیفته، هزاری به دست پشت سرش میدون و با احترامات ویژه تقدیم یارو می کنن. اما همین آدما میتونن یهو کسی رو چند میلیون تیغ بزنن یا زیرآبی برن عینهو کوسه. 

برعکسش هم هست، بعضی ها ساده گیر و بیخیالن. اما هیچ رو نمیشن تا زمانی که اتفاق بزرگی بیفته... 

میخوام بگم اندازه و اهمیت وقایع رو نمیشه ندیده گرفت، اگر دیدید یه نفر مثلا تو خواروبارفروشی یه شکلات خوشگل رو بی اجازه برداشت گذاشت تو جیب بغلش، خیلی جدی نگیرید. شرافت رو تو این اندازه ها نمیسنجن.


*و البته دیگه پرواضحه منظورم این نیست که هرکی باشعور و باادب و باملاحظه بود ته تهش عوضیه یا برعکس!

تصمیمات زپرتی

تصمیم دارم یه مدت اینجا ننویسم. یا لااقل کمتر بنویسم. هم این تصمیم رو دارم هم یه سری تصمیمای زپرتی دیگه.

الانم اینو نوشتم اینجا که فردا روزی روم نشه باز بیام یه پست بیخود دیگه بذارم!

امشب حال و هوای یه شب بهاری رو برام داره اگر یه سری دغدغه مزخرفو نداشتم. 

من اشتباه می کردم در مورد زندگی خودم. یه دشت بزرگ رو میدیدم زیر یه آسمون صاف و آبی، یه منظره ی بی نظیر، و فکر می کردم آه چقد کسل کننده! و هیچی نمی فهمیدم و هیچی نمی فهمیدم!


Your world 

is nothing more

than all

tiny things 

you've left 

behind*

* ممنون از اوناییه که آهنگای قشنگ به آدم میدن یا معرفی میکنن


پست طولانی!

مرداد برود، و شهریور نعش کش بیاید...

قبلا یه شعر ناتمام نوشته بودم که این جمله توش بود :"من از شهریور نعش کش می ترسم "! الان داشتم دنبالش میگشتم که بذارمش اینجا به جاش یه نوشته از وبلاگ قدیمیم پیدا کردم،  بد نیست:



شهریور بود وسطهاش یا شاید هم دیگر آخرهاش

نشسته بودم زیر سایه ی یک درخت توی حیاط پشتی کافه تریا، یادم نیست احتمالا روی میز اسپرسو داشتم.

میدانستم آخرِ یک چیزی هستم و میدانستم باید بدجوری ناراحت باشم 

اما شاید به خودم امید دروغی میدادم.

میخواستم آن لحظه را ثبت کنم، 

الان اما تصویر درهمی یادم است، بویی و حسی بوده حتما.

آدم چه می داند؟

میدانستم؟

اگر پیرمرد نحیفی با پوستی لکه دار و چشمانی نافذ می آمد کنارم مینشست و میگفت که پیشگوست و بهم از چند سال پیش رویم خبر میداد؛ میگفت سه سال دیگر درس خواهی خواند و اشتباهی را ادامه خواهی داد و بعد از آن، چند سال سفید خواهی داشت،  بی هیچ ماجرایی بی هیچ عشق و هیچ حرکتی... گریه هایی از سر استیصال،  فرصت هایی مرده...

من آیا باور میکردم؟ با اینکه باور میکردم آیا به خودم وعده ی دروغ نمیدادم؟ چطور میتوانستم بدون امیدهای دروغین آن روز تا خانه برگردم؟ 


کسی چه میداند؟ 

 روزی اواسط شهریور ته دلمان بدجوری خالی است اما خودمان را از تک و تا نمی اندازیم؛ باید ادامه داد حتی به زور و ضرب دروغ، شوخی  که نیست زندگی است! 


گاهی هم ته دلمان روشن است مثل امشب، شبی اول های اردیبهشت، اما از بس همه جا تاریک است مجال بافتن رویایی تازه نیست، چشم به روی کورسوی ته دل میبندیم؛ باید ادامه داد حتی شده زاهدوار خود را به ندیدن بزنیم شوخی که نیست زندگی است! 


شعر و زندگی

_ قایقی می سازم _*

خواهم انداخت به آب 

دور خواهم شد از این خاک غریب

که در آن هیچکسی نیست که در بیشه ی عشق 

قهرمانان را بیدار کند

...

دور باید شد دور

مرد آن شهر اساطیر نداشت 

زن آن شهر به سرشاری یک خوشه ی انگور نبود

_ هیچ آیینه تالاری سرخوشی ها را دیدار نکرد _*

چاله آبی حتی مشعلی را ننمود

...

پشت دریاها شهری است

که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است


ستاره ها قسمتای دست کاری شده ان 

و خب هر کی هر چی میخواد پشت سر سهراب بگه، من هم قبولش دارم هم دوسش دارم 



روابط عمومی!

خیلی جالبه هر چی بیشتر خودتو از آدما بیرون میکشی فروتر میشی،

چون راه و روششونو بلد نیستی و اهمیتی هم نمیدی، اون وقت توی نابلدِ بی خیال میشی امن ترین سوراخ واسه رفع و رجوع حسابگری های بقیه.

همین اتفاقا دست مایه ی خیلی از داستان های جذاب هم هست. قهرمان داستان آدم جامعه گریزیه که از ناشی گری و بیخیالیش تو پیچیدگی های روابط اجتماعی سواستفاده میشه و در نهایت با وجود اینکه بی گناه ترین شخصیت داستانه همه ی کاسه کوزه ها سرش شکسته میشه چون احتمالا بزرگترین گناه که سازگار نشدن با قواعد نانوشته بین ادماست رو مرتکب شده.

هیچی بازم به چیزی که روحم ازش بی خبره متهم شدم. و البته دست خودم نیست که به تخضمم نیست.

امروز به گمانم هر کدام توی سوراخی قایم شده تا از مجازات گند گذشته شان بگریزند

یک دسته بچه شر و شیطان توی وجود من زندگی می کنند، بعضی روزها توی کوچه ی دلم هلهله ای به پاست،  قلبم را با دو سنگ اندازه و دروازه کرده اند و هی: گل! گل!،  خون به رگهایم میدوانند و قرار ازم میگیرند. پا به پایشان دنبال توپی خیالی این ور و آن ور میدوم.

بعضی روزها حوصله شان نمیکشد، ظهر گرم جمعه ای است و هر کدام بیخیال _بی آنکه آثار شرارت از صورتشان رفته باشد!_ گوشه ای خفته اند.

بعضی روزها به جان هم می افتند و لباس هم را پاره می کنند و توی سرو صورت هم میزنند (همان روزهایی که گوشه ای نشسته ام و دست را توی موهام برده ام و هی مخچه ام را فشار میدهم و پوست لبهایم را میخورم)

یک شب هایی ولی شب امتحانشان است، از توی سینه ام فقط صدای پچ پچ می آید و یکی جمله ی نامفهومی را هی تکرار می کند، گوشه ی دلم یکی ناخن می جود، یکی به همه دروغ گفته که همه چیز را از حفظ است و خودش را زده به آن راه، و یکیشان حسابی ترسیده، می لرزد و راستی راستی تب کرده.


نسبیت حماقت

آب را توی ظرفش، هوا را توی محیطش، و حتی یک تکه سنگ را بسته به جایی که هست میشود معنی کرد.

لااقل توی این ساختاری که ما هستیم توی همین سه بعدی زندگی،  بستگی دارد کجا باشی تا تصمیم هایت،  حرفهایت، تا خود بودنت چه باشد.  به خاطر همین بعضی وقتها آدم خودش را هم درک نمی کند. نمی فهمد چرا چه شد که فلان دقیقه فلان جا چنان حماقتی کرد، مگر اینکه برگردد به فلان دقیقه فلان جا!

...

شر بود یا شیطان نمیدانم 

من فقط اعتماد کردم 


سقف سفید

صبوری کردن را بلد شدم، و باز هم میشوم! و این گنجی است که هیچ آسان به دست نمی آید. 


دراز کشیده ام توی تخت و منتظرم اولین چایی روزم خنک شود، به سقف سفید خیره می شوم، و دلم میخواهد مرا به جایی ببرد که خواب هایم دیشب نبردند. 

یک طرف سرم می کوبد.

شب ها آن گوشه ی زیر قفسه ی کتاب ها را در هم ریخته نگه می دارم و دست نمیزنم و می سپرم به صبح فردا.

دارم نگاهشان میکنم تکه پاره های من اند که چشم های پرامید و ملتمسشان را بهم دوخته اند، انگار که خدایی کور باشم. 

می شود؟


نمی دانم که نه، می دانم چرا پی این کار را تا حالا نگرفتم. به چند دلیل. مهم ترینش اینکه: "که چی؟!" خب احمقانه ترینش هم همین بود!

می شود؟ میشود دوباره تازه شوم؟ می شود خود را دوباره بسپارم به شعر، موسیقی، هنر، خیال و گیجی و  وهم؟ و واقعیت را از خودم بکنم و برگردم به روزهایی که توی افتاب های داغ تابستان بارش دانه های نور را می دیدم و خنک می شدم؟ 



ed Io avro' cura di te


استرس وقتی سراغ آدم میاد که آدم از کارهایی که قرار بوده انجام بده عقب افتاده. اون وقت استرس مثل یه هاپوی کوچولو ولی سمج میاد هی دورتو میگیره و پارس میکنه. گرچه به هرحال سگه و پاچه ات رو گرفته، ولی خیلی بامعرفته.

دیگه دفترای یادداشتم هم یاری نمیدن،  هی مینویسم این کارو اون کارو ولی هیچکدوم تیک نمیخورن. 

آیا من با خودم بد کردم؟ و در آینده بابت این روزا غصه ام میشه؟ ولی آخه آینده؟  آدم همیشه تو آینده اش در حال نق زدنه! 

 پس آینده جانم اگر روزی گذرت به این روزا افتاد و خواستی قضاوتم کنی لطف کن در حق خودت و خفه شو!

Cause I'm doing my best! 


- superero' le correnti gravitazionali, la luce e lo spazio per non farti invecchiare