دلم برای شهر پدری ام، خانه ی پدرم، صورت پدرم، آغوش پدرم تنگ شده. دلم برای وقتی تنگ شده که روی مبل یک وری دراز کشیده ام و به تلویزیون خیره شده ام بی آنکه بفهمم چی دارد پخش می کند، یکهو سایه ای روی سرم می افتد قامت پدرم را میبینم روبرویم ظاهر شده، خم میشود با دو دست صورتم را میگیرد پیشانی ام را می بوسد و می گوید: خوشمزه بود! یکی دیگه!
روی پلکم را می بوسد و میگوید: خوشمزه بود، بازم یکی دیگه!
و روی پلک دیگرم را می بوسد.
Christof, let me ask you, why do you think that Truman has never come close to discovering the true nature of his world until now?
- We accept the reality of the world with which we're presented. It's as simple as that.
The Truman Show
...
شاید جالبترین قسمت این فیلم برای من اونجاییه که همهٔ نشونهها از درو دیوار واسه ترومن میریزن پایین که نره سفر. اما ترومن دیگه به کائنات اعتمادی نداره!
کلید حلِ قضیهٔ انتخاب شدن و انتخاب کردن که مدتیه ذهن منو مشغول کرده و دوتا پست پایینترم راجع بهش پست مرتبط گذاشتم، فکر میکنم همین باشه. انتخاب شدن وسوسهانگیز و به نظر خیلی غریزی و سازگار با طبیعت آدم میاد. و انتخاب کردن البته شجاعانه است. اما نکتهٔ باریکتر ز مو اینجاست که به چه نیرویی اعتماد کنی؟ به اون چیزی که دنیا سر راهت قرار میده؟ و نشونههاش؟ مثلا همون پروانهها و قاصدکای سر راه رسیدن به یه مقصد خاص؟! (که البته توی زندگی تقلبی ترومنیات پربیراه هم ظاهر نشدن!) یا به چیزی به حسی به صدایی که از ته وجود خودت بیرون میاد، جایی که هیچ دوربینی کار گذاشته نشده...
(مارچلو تو اون صحنه ای که عکسشو دو پست قبل گذاشتم اجازه میده انتخاب بشه خودشو میسپاره به صدای زنی که اون ور دیوارا ازش درخواست ازدواج میکنه و البته بلافاصله بعدش مشغول عشقبازی با مرد دیگهای میشه! و خدای من فیلم چقدر در ادامه همراه سرگشتگی مارچلو، درست عین قبل! فوقالعاده پیش میره و چقدراین فیلم معرکه است!)
از مریلین مونرو، خوشگل دو عالم نقل است که:
If you can make a woman laugh, you can make her do anything
دارم فکر میکنم چقدر دشواره خندوندن زنی که خودش میتونه مردی رو راحت بخندونه...
Non scegliere mai. Anche nell'amore è meglio essere scelto.*
*La dolce vita
* هرگز انتخاب نکن. حتی توی عشق هم بهتره انتخاب بشی.
(البته نظر نگارنده اینه که !Comunque mai dire mai )
هربار که خواستم از اینجا بگذرم نتونستم.
الان دیگه دلیل پست کردن نوشته های قدیمم از وبلاگای قبلیم خالی بودن عریضه نیست. خیلی از این پستا مثل همین لینک پایین حرف یا نوشته خاص یا جالبی هم نیستن. دلیلم بیشتر اینه که بعد از سال ها اینور اونور نوشتن و هی وبلاگ بستن بالاخره جایی رو پیدا کردم (یا بهش رسیدم) که تونستم توش پنهان نشم. جرئت کنمو اسم واقعی خودمو بذارم،آدرسش رو از کسی قایم نکنم و مجهولالهویه نباشم.
مدتهاست این باور توی ذهنم اومده که ما آدمها انقدر درگیر تجربههای مشابهایم که اگر توی دنیایی شیشه ای زندگی میکردیم و هیچ حریم شخصیای هم در کار نبوداتفاق واقعا بزرگی نمیافتاد!
من هم تا جایی که دلم بخواد و عقلم صلاح بدونه از خودم و افکارم و کارهام مینویسم و شرمسار انسان بودنم نیستم.
خلاصه که اینجا بالاخره شد موندگارترین و شفافترین دفتر یادداشت من. دفتری که انقدر جون گرفت که در آخر زورش به زور تصمیم ها و حساب کتابهای من چربید.
از میدان تا ساعی، ولیعصر را گز کردم. بعد یکی از بهترین کافه روی های عمرم را رفتم، به بهترین قسمت تولد یک دختربچه رسیدم، نه! کادو گرفتن نه، خواننده ی من نیستید اگر فکر کردید این بهترین قسمت یک تولد است! بهترینش آن وقتی است که هنوز همه نیامده اند، دارند بادکنک ها را باد میکنند و صدای ظریف پچ پچ و خنده های ریز دختربچه ها می آید، دیدن یکیشان که توی خودش غرق شده و مثل یک پروانه از این پنجره به آن پنجره می پرد، و کز کردن یکی دیگر که گرسنه است و چشمهایش برای آب طالبی که در راه است دودو میزند.
بعدش هم رفتم نشستم توی ساعی، بغل آن حوض و فواره، مدونا توی گوشم خواند:
I'm the sorceress down in the deep...
همان وقتی که چهارتا مرد عرب داشتند روبرویم سلفی میگرفتند.
و بعد که حواسشان از خودشان به من پرت شد بلند شدم آمدم نشستم توی بی آر تی و خیره شدم به صدها چراغ قرمز روبرویم.
میدانید چی از نفرت و حتی حسادت قوی تر است؟
تشنگی ما برای کشف معنی، که منجرمان می کند به ستایش هنر. وقتی مقابل اثر تکان دهنده ای قرار بگیریم ناگزیریم از اینکه سپاسگزار بودنِ خالقش باشیم.
حالا آن یارو هر خری که می خواهد باشد!
یکشنبه روز من بود،
تمام دوران دبیرستانم... به هزار دلیل.
یکیش اینکه مثلا اول دبیرستان یکشنبه دو ساعت اول ورزش داشتیم و من میتوانستم نیم ساعت دیرتر بروم...
بعدها یکشنبه های ت..می زیادی را از سر گذراندم. امروز به نظر می رسد یکی دیگر از آنها باشد. با جوراب و جین دراز کشیده ام توی رختخواب و به ساعت موبایلم خیره شده ام که هی پنج دقیقه دیرترم می شود (امروز به یاد دوران دبیرستان ساعت نبسته ام)
و سکسکه ی "یکشنبه روز خوبی بود" گرفته ام!
من یک یکشنبه به دنیا آمده ام.
الان میتونست سال 1330 باشه. من یه زن خوشگل از یه خونواده معمولی باشم. توی شونزده سالگی دزدکی عاشق یه مرد سی ساله شده باشم و از قضای روزگار و بخت بلندم تو هفده سالگی زن همون مرد سینه فراخ و سبیل چخماقی شده باشم. حالا مادر چهارتا توله ی چشم و ابرو مشکی باشم که اولیشون دیگه واسه خودش داره مردی میشه.
الان که ساعت نزدیک دو ظهره، خونه رو جارو کشیدم، بچه ها رو خوابوندم، حیاط رو آب زدم، و حتی شربت آقا رو هم آماده گذاشتم کنار. لم دادم رو تخت چوبی زیر درخت آلبالو و هی موهامو دور انگشتم تاب میدم تا کی یاری که هنوز دلمو میبره _گرچه یه جور خوب دیگه ای_ از راه برسه.
میتونستم خوشحال باشم، "همه چیز" داشته باشم و لحظه ای حتی از ذهنم نگذره که من میتونم چیز دیگه ای بخوام.
پی نوشت: من و اقامون از شهر خودمون رفتیم یه جای دور سکنا گزیدیم و واسه همینم تو پست بنده خبری از قوم شوهر و سروصدا و گیس و گیس کشی نیست! خیال خواستین بپردازین درست بپردازین!
دیدن آن همه سکون در وجود یک آدم، تکان دهنده است!
دختر به پشت افتاده بود توی مسیر ویژه ی اتوبوس.
و تکان نمیخورد. مطلقا تکان نمیخورد.کسی بهش دست نمیزد، دختر دیگری بالای سرش سعی می کرد باهاش حرف بزند. او اما مطلقا حرکتی نمیکرد.
نمیدانم چرا تنها چیزی که از آن سکون عظیم برداشت کردم، تنهایی اش بود و نه حتی مرگ.
یه پیام بازرگانی بذارم وسط این نوشته های قدیمی!
یه اصطلاحی هست توی شرکت ما همگارام زیاد به کار میبرن. من نشنیده بودم شاید شما هم نشنیده باشید. وقتی چیزی خیلی بد عجیب و رو مخ و وقت گیر و خسته کننده و مهمتر از همه ی اینا "بی معنی" باشه بهش میگن چیز یا شرایط یا موقعیتِ -منو به خاطر ادبیات همکارام ببخشید: - تخمی تخیلی!
خب من چندوقت گذشته دچار یه موقعیت به شدت ت..می تخیلی بودم که ازونجایی که خودم هم در میون ب..ضه های نامبارک موقعیت بودم به ت..می تخیلی بودنش واقف نمی شدم.
من مدتهای مدیدی فکر میکردم کائناتی هست که با تو هماهنگه و برات خیر و خوشی میخواد و کافیه به حس هات اعتماد کنی. فکرمو پس می گیرم! و حیف که محکمه ای نیست که بتونم همه ی اون حس ها رو توش ردیف کنم و بگم خاک تو چوکتون ریغوها این چه جایی بود منو رهنمون شدید؟! و عقلم هم بشینه اونجا سیر دلش بخنده بهمون. گرچه الان کاملا مطمئنم که تهش کاشف به عمل میاد اونا اصن حس نبودن! یه سری بچه غریزه ی حسرت و حرمان کشیده ی بینوا بودن.
یه چیز دیگه هم هست.من دارم به جایی تو نوشتن میرسم که دیگه از خودم خجالت نمی کشم. و البته این بعد از این حاصل شده که در زندگی به جایی رسیدم که دیگه قضاوت دیگران برام مهم نیست. من احتمالا تو نوشته هام اینجا یا جای دیگه چیزهایی نوشتم که باعث شده به کسی بربخوره. درک من از کلمه ای که می نویسم با درک خواننده ام از همون کلمه میتونه زمین تا آسمون فرق و فاصله داشته باشه. ضمن اینکه آدم هرچی مینویسه وحی منزل نیست. میتونه مثل خیلی از چیزای دیگه دنیا دروغ و فریب باشه به هر دلیلی! به خاطر همین اگر تا حالا خودسانسوری کردم به خاطر اینکه مبادا کسی بخونه و ناراحت بشه دیگه این کارو نمیکنم. کارمایی هم مثل همون کائنات وجود نداره که ازش بترسم! و دیگه وای بر من اگر خواننده ای (با همه عشقم به هر کسی که چشماش رو متن من منت میذاره و میخونش) برام به اندازه یکی از نقطه های این پست مهم بشه که بخوام به خاطرش دست به خودسانسوری بزنم.
آزادی فکر و حس و بیانم برای همه تون آرزوست! آزادی به تمام معنای کلمه.
سیگارش را به دیوار میچسباند و فشار می دهد، دانه های نور می ریزند پایین.
- چه کار می کنی؟
- به خدا علامت میدم. بهش میگم منم همین طور! عین خودت!
- ؟!
- مگه نمیبینی خداخودشم امشب حوصله ش از همه چی سر رفته و همین کارو کرده؟
شب پرستاره ای است...
وزین تعلق بیهوده تا به من چه رسد
وزان که خون دلم ریخت تا به تن چه رسد
همه خطای منست این که می رود بر من
ز دست خویشتنم تا به خویشتن چه رسد
سعدی