نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

به حق چیزای فقط از تلویزیون دیده!

به نظر شما تفاوت میان تفکر سالم و تفکر ناسالم در چیست؟

پاسخ خود را به ... پیامک کنید!


تفکر ناسالم؟!

یا خودِ تفکر ناسالم!!



«درفت»نوشته

غلط خیلی زیاد است. یعنی انتخاب غلط کردن. راه غلط رفتن. همان غلط کردن دیگر! این را همه‌مان می‌دانیم. اما «درست»! به نظر می‌رسد هیچ درستی وجود ندارد. ته کاری آدم ممکن است احساس رضایت کند از انتخابش، اما ذهن ایرادگیرمان کی شده تا حالا کاملا راضی شده باشد؟ «درست»ی وجود ندارد نه؟ حالا چطور کسی یا چیزی می‌تواند ادعای هدایتگری کند؟

اما با همه این‌ها من فکر می‌کنم شاید رستگاری واقعاً ممکن باشد.

رستگاری سوای انتخاب‌هایمان. می‌دانید چه می‌خواهم بگویم؟

...

خب موقعی که اینا رو پشت کاغذ‌باطله‌های شرکت می‌نوشتم یه چیزایی می‌خواستم بگم ولی سخت بود! امروز گوشیمو خونه جا گذاشتم و متوجه شدم متاسفانه دیگه موقع نوشتن با قلم و کاغذ نمی‌تونم متمرکز شم. البته که تو کاغذ ننوشتن و طبیعت رو ‍پاس داشتن بهتره اما این وابستگی به تایپ کردن هم هیچ خوب نیست.

خلاصه رستگاری سوای انتخاب‌هایمان هم میشه یه چیزی تو مایه‌های باور به غلط‌ کردن ‌هایمان! 



کمی قدیمی نوشته

یک روز صبح آفتاب توی چشمت میزند و بیدار می شوی. 

ودرمی یابی که دیگر هیچ دلبسته ی شب نیستی.

دلت برای تاریکی پنجره ات، نگاهت و دلت در شب طولانی که از سر گذراندی می سوزد ولی اهمیتی نمی دهی. آفتاب طلوع کرده است. دلت گرم میشود آرام آرام. 

هیچ نترس. 



هیجان زیستن

اریش فروم بارها تاکید کرده انسانها همیشه منشی دوسویه گرا نسبت به آزادی دارند. بااینکه به پیکاری بی امان برای رسیدن به آزادی دست می زنند، منتظر فرصتی هستند که از آن صرف نظر کنند و به نظامی استبدادی تن دردهند تا از باری که آزادی و تصمیم بر دوش شان نهاده بکاهند. 

اروین یالوم


من به گمانم از هیجانی که آزادی برایم به ارمغان می آورد نمی توانم صرف نظر کنم و حالا دیگر آن قدر به خودم اعتماد دارم که پای عواقب تصمیم هایم بایستم. 

شعر

Hermann Hesse


بازم boh!

گاهی چیز فوق العاده ای مثل سورئالیسم از دادائیسم دیوانه به دنیا می آید (بله! اگر البته مجالش باشد). 

خیلی به خاطر افتضاحاتِ همه چیز ناامید نباشیم. دانا باشیم به جایش!


اگر توی اقلیت هستید همه چیز بستگی دارد به جنس سینه تان

اینکه همه ی دنیا تو را در قالب مشخصی ببیند و بسنجد، و تعریفی از تو داشته باشد که با تعریف تو از خودت خیلی فرق داشته باشد فشاری را بهت تحمیل می کند که باید خیلی درست ساخته و پرداخته شده باشی تا خم نشوی. 


چند وقت پیش با آدمی صحبت کردم که توی 38 سالگی شروع کرده بود انسان شناسی خواندن توی دانشگاه. و درکش کردم. و شوق توی حرف زدنمان اگر نه بیشتر ولی قطعا هیچ کمتر از شوق دو نوجوان شانزده هفده ساله نبود که در پی کشف جهان تازه ای هستند. هر دویمان شگفت زده شدیم. از اینکه عجب یکی دیگر هم توی این دنیا هست که برای سنجیدن آدمها از اعداد استفاده نمیکند. و البته هر دو کم شدن آن فشار کذایی را روی دوش که نه روی سینه مان حس کردیم. چون این هجمه از روبرو می آید، گستاخانه و بی هیچ ملاحظه ای.


 


!?James


این آقای جیمز آرتور هم پیشنهاد میشه

الان داره میخونه:

 I swear that every word you sing, you wrote them for me

Like it was a private show, but I know you never saw me



قبلا Say you won't let go اش رو پیشنهاد داده بودم. اما گمونم این یکی قشنگ‌‌تره. یا فقط چون تازه‌تره؟! به هرحال اسم آهنگ و اسم خواننده تو برچسب‌ها هستن

خواب

خواب دیدم یک عالمه گل سفید داشتم. توی گلدان که می گذاشتی شان قرمز می شدند. 


با خیال تو

ایستاده ای 

به هر سو که رو کنم،  مجالم نمیدهی به سربه هوایی نه حتی به لحظه ی بال زدن سنجاقکی... تمثال نزاییده هنوزِ خدایانی، به مشت های بسته ات هزارهزار ریگ بسته ای و کفش های عشاقم را دانه دانه جفت میکنی! این مریم را مسیحی به راه نیست! از او چه میخواهی؟  و چون به سمت بستر تو چنگ میزنم به تهی فرو می اندازی ام،  با من چه می کنی؟ 

خون کشیده ای به برهنه خاک تنم، بپوشانم! با آن لباس سفید بلند... یا به آسمان خلوتت یا به خلوت زمین مهمانم کن که اگر نه... 

که اگر نه با هزار هزار کفش سنگی به مادری هزار هزار یهودای اسخریوطی خواهم رفت! 


...

  تا حالا نشسته‌اید توی تاریکی نارنگی بخورید؟ یکهو نگاهتان بیفتد به بالکن روبرو و خالیِ زیر پایتان را حس کنید؟ منظورم این است کاملا اینکه به بلندای یک سقف از سطح زمین بالاترید را، آن تاب و تعلیق را...؟ و یکهو توی دلتان یک‌جوری بشود مثل وقتی توی چرخ‌و‌فلک هستید. روبرویتان توی تاریکیِ پشت توری، چراغ چشمک‌زن یک هواپیما را ببینید که رد می‌شود و هیچ برایتان مهم نباشد که از کجا آمده و به کجا می‌رود.

می‌دانم که نشده. این تجربهٔ منحصر به فرد آدم دیگری است نه شما. البته که شاید شما هم توی تاریکی نارنگی بخورید بالکن و توری داشته باشید و بله بله...

قبلش سرتان درد می‌کرده؟ و تازه از دردش داشتید فارغ می‌شدید؟ بعدش زانویتان خورده به لیوان آبی و صفحات کتابی را خیس کرده‌اید؟

 

The reason


It's funny, but I have no sense of living here without aim

پیچاندن حقیقت برای کسب نسخه ی تقلبی چیزی که فکرش را هم نکنید احتمال وقوعش سر کلاس دانشگاهتان این همه زیاد باشد


خیلی برام جالبه که تقریبا همه یه همکلاسی دارن که باهاش یه ماجرایی داشتن. این برای من نشون دهنده ی اینه که بخش اعظمِ! آشنایی ها و عاشقی ها و این بساطا ربطی به دچار واوو شدن و شانس و تقدیر نداره. طرف اگه یه کلاس دیگه می رفت باز یه همکلاسی دیگه پیدا میکرد. یعنی "باید" میشده دیگه. همون قضیه قدیمی دختر همسایه.

پسری رو میشناسم که جدی جدی حاضر بود برای یه دختره بمیره، یعنی به معنای واقعی کلمه. اما همین جنابِ تعطیل، در شرافتمندانه ترین اعتراف عاشقانه ای که میشه کرد به دختره گفته هر کسی دیگه ای جای تو بود من همین می شدم! و اونجا بوده که دختره که از قضا یکی از ماهرویان مشنگ موجود نبوده و "شاخِ" نباتی بوده واسه خودش، دلزده و بعدم دچار ایدئال گرایی حاد میشه، یعنی بدبخت ایدئال گرایی داشته از اول، فقط حاد شده! (ها معلومه خودم بودم نه؟!) 

خلاصه که من فکر میکنم عشق اگر قراره انقد دم دستی و باری به هرجهت و زور چپون باشه گردنش خرد، به درک، اصلا نباشه. من در این مورد فری تیلی و "شر"وار و غیرعلمی فکر میکنم و بدبختانه دچار ایدئال گرایی حادم، و این عقیده که عشق باید حادث بشه از وسط مغزم تکون نمیخوره. حالا نه! قرار نذاشتم با خودم که به قول خارجیا در تنهایی بمیرم. فقط قرار گذاشتم نه خودمو فریب بدم نه... نه هیچی، همین دیگه، نه خودمو فریب بدم!

عشق هم به حول و قوه ی الهی اون وسطا یا شاید حتی اون آخرا حادث بشه. نشه هم کون لقش، نشده دیگه... کسی از بی عشقی نمیمیره. فقط یه نفر هست اینجا، پشت کیبورد لمسی این موبایل، که از پیچوندن حقیقت خفه میشه. 


01


لوییس با اینکه میداند هانا میمیرد، با ایان ازدواج میکند و از هانا هم نمیگذرد.

من آن وقتی که Arrival  را دیدم کاملا لوییس را درک کردم و امروز هم ماجرایی  آن را دوباره به خاطرم آورد . ماجرایی که من را به این فکر انداخت که من بی گمان، بی هیچ تردیدی، انتخابی از جنس انتخاب لوییس می کنم. و این را حق طبیعی خودم می دانم.

 

پی نوشت: البته این را هم بگویم اصلا از Arrival خوشم نیامد!

سه تا

یک دسته موش جنگجو بودند،  و با قایقشان توی دریا سفر می کردند، من می مردم برای این کارتون.

 و امروز صبح نیاز گریزناپذیری داشتم که یک قسمت از آن آخرهاش را ببینم. و آخر مجبور شدم بیایم سر کار و فقط با دیدن عکس هاش از کامپیوتر شرکت خودم را تسکین بدهم. 


عجیب است، این نخواستن شغلم و  این فشاری که از سمتش بهم وارد می‌شود را دوست دارم!  نه خود فشار را که نه، به گمانم قدرتم را در تحمل و مدیریتِ خودم در شرایطی که ازش بیزارم اما به هر دلیلی پذیرفته امش، دوست دارم. حالا هر چقدر مدیریت زوار در رفته ای باشد، یک جورهایی به خودم مفتخرم!

 


دیشب خواب دیدم یک کتاب نوشته ام

یک کتاب خیلی خوب