وقتی از چیزی خیلی بترسید یا بیزار باشید حتماً سرتان میآید تا بهتان ثابت شود شما قویتر از اینها هستید. سپاسگزار باشید، برای تکتک آن اتفاقات بد یا ادمهای بدتر که معلوم نیست تلپی از ک...نِ بلند کی افتادند توی زندگیتان. سپاسگزار باشید چون دقیقاً همان چیزی بوده که بهش نیاز داشتهاید.
و البته اگر میخواهید دیگر مجبور نشوید از این سپاسگزاریها کنید فقط کافی است از چیزهای زشت دنیا نترسید، به جایش سعی کنید درکشان کنید یا صرفاً ندیدهشان بگیرید.
چی من را می رهاند از وحشت اینکه شاید فقط و فقط یک ماشین ام، معلوم نیست ساخته ی دست چه کسی؟ طنز پنهانی و معصومی میان خودمانی ترین نوشته هام در روزهایی دورتر.
شکل و شمایل اولین خط اختراعی ام توی یازده سالگی چیزی شبیه این عکس بود. آن زمان هیچ فضای پسورد یا کلیدداری نداشتم، یادداشتهایم را به این خط مینوشتم که کسی نتواند بخواند. به دوتا از دوستهایم یادش دادم و با استقبالشان روبرو شد. کلی به این خط نامه رد و بدل کردیم.
از حروف (صدادار و بیصدا)،هجاها و کلماتِ کامل تشکیل شده بود. یعنی مثلاً «با» یک شکل مخصوص داشت، «بی» هم شکل مخصوص خودش. ولی «ر» به هرحال ر بود و باید بعدش حرف صدادار میآمد تا خوانده میشد. بعضی کلمات مانند «من» «آسمان» و... هرکدام شکل مخصوص خودشان را داشتند و نیاز به نوشتنشان با حروف و هجاها نبود
همهٔ این پیچیدگیها به خاطر این بود که کسی نتواند خطم را رمزگشایی کند! و آن حرفهای فوقسری فاش نشوند!
کدام حرفهای فوقسری؟ مثلاً این: مامان امروز لوبیاپلو درست کرده، میدانم این کار را عمداً کرده که لج من را دربیاورد!
*حرفی که در حجاب ز گفت و شنود بود
آخر به رمز گفت و به ایما شنود و رفت
*کاشانی
مربی من توی باشگاه هفتماهه باردار است و پلانکها را با وزنه سه کیلویی میزند!
و من وسط تمرینم مثل مرغ حقی در دورهٔ پرریزی خیره بهش خشکم میزند و هی هیچ آن صحنهها برایم هضم نمیشوند.
شما هم فکر میکنید کریستین بیل خوب بازی نمیکند یا فقط منم؟ نمیگویم بازیگر خوبی نیست. بازیگری که برای یک فیلم به نظر من خیلی متوسط (این یعنی به نظر من متوسط رو به پایین!)* آنهمه وزن کم میکند خب حتما بازیگر خوبی است دیگر! ولی خب خوب بازی نمیکند!
*The machinist
از چیزهای خوب زندگی چیست؟
سر شب. آن قرص ژله ای خوشگله را بخوری، همه ی چراغ های خانه را، زرد و سفید روشن کنی، کش موهایت را دربیاوری و بروی گوشه ی تخت زیر پتو کز کنی هدفونت را توی گوشت بگذاری و ترانه ی مورد علاقه ی بچگی ات را گوش بدهی. و احساس کنی توی امن ترین نقطه ی تمام عالم هستی قرار داری.
دوازده سیزده ساله یا کمترند. چیز عجیبی بین دخترانگی و زنانگی توی صورتشان خیرهات میکند. یکی بالای سر دیگری ایستاده که دارد بند کفشش را میبندد، میگوید: «آره منم هیچ خوشم از زیبای خفته نیومد». آن یکی پوزخند میزند و میگوید: «اینم شد قهرمان؟ همش خواب بود!» رو میکنم بهش و میگویم: «دمت گرم واقعاً». میخندند: «تو از کی خوشت میاد؟« میگویم:«اون موقرمزه کی بود که تیرکمون داشت؟ با اون خواستگارای چلمنش؟» با هم میگویند: «آهااا مریدااا! آرههههه اون خیلی خوبه!»
من همسن اینها که بودم مریدا نبود. آن زمان میان دخترهای مهربان و عشوهای اما به شدت خنگ و تکراریِ والت دیزنی، از بل خوشم میآمد، خلوچل فرهیخته و شجاعی بود.
دو چیز توی این دنیا فشارخون من را دستخوش نوسان جدی میکنند، هیچ هم شوخی ندارم. اولی سرعت پایین اینترنت (که البته عوارضش خیلی بیشتر از فقط یک نوسان فشارخون است). دومی غلط هکسره، یا به قول خانم طائب «بحرانِ چگونه بهراحتی از چشم دیگران بیفتیم!»(مخصوصاً موردِ «ماله من»!)
پینوشت: مالهٔ تو حوالهٔ خودت!
Daddy says you can predict exactly when Mars will be in the sky, even in a hundred years. But the funny thing is that Daddy doesn't know what will happen to him two minutes from now.
(Mr Nobody)
سالگردها عجیبند، کلا گردها!
آدم را به مقایسه و مرور وا میدارند. به چه فکر میکردی چی شد. توی گرد دیگری هستم. گرد تلخی.
می شود دنیا را از بی نهایت دایره ساخت.
La pace sia con te
دارم یک پلیلیست حسابی میچینم. درهم. اپرا، کلاسیک، پاپ خوب، راک بهتر... . با جان و دل میپذیرم پیشنهادهای شما را هم.
مثلا اگر از اینها بلدید پیشنهاد بدهید:
(Je crois entendre encore (Rolando Villazon
چو چند صباحی با جرکان بنشستی، تو نیز جرک خواهی شد. نه به شیوهٔ جرکیدگی آن جرکان، که در شاْن ضمیر خویشتن و به رسم گُهذاتی های پیشینت، لیک دوصد بیش از پیش!
و چون جرکان در گرد تو بسیار گشتندی، دیگر از آن سوراخی که به وادی جرکزدگی دخول کردی خروجت میسر نیست.
پس ای چشمقشنگ، موقشنگ، کمرباریک! چون علیایةحال در تو خلوص پیشین به هرزگی دوران سر در خاک نکشیده و یک دو روزیات هنوز امید وارستگی مانده، از صحبت ناجنس اعراض دار و بدان دو روز دنیای دون نیارزد که با خلق جرکپیشگی کنی و ذات خویشتن را به پلشتی لذایذی که دردسر بندگان خدا بیبروبرگرد نوک دمشان است، در پیشگاه حق و حقیقت سرافکنده گردانی.
حالا دیگه خوددانی برو هرکار دلت میخواد بکن.
اسپینوزا می نویسد:آکادمی هایی که به خرج دولت تاسیس می شوند برای تربیت استعدادهای مردم نیست بلکه برای جلوگیری از آن است.
کی بود میگفت اسپینوزا اصلا فیلسوف حساب نمی شود؟ آها آن یارو برادر دیوانه ی نامزد سابق انیشتن توی آن سریال. خواستید ببینید سریال بدی نیست: Genius
اسپینوزا هم فیلسوف است. خوبش هم است!
پی نوشت اگر سریال را دیدید یا چیزی از زندگی خصوصی انیشتین می دانید: برادرم می گوید کاری که انیشتین با زندگی میلوا کرد از تاثیرش در ساخت بمب اتم بدتر بود.
ما خانوادگی جیگریم!