دیشب که داشتم کوله ام را می بستم که برگردم توی ذهنم آمد که: کاش... . بعد فکر کردم بهتر است ادامه اش ندهم. آدم می تواند یک رمان "کاش" بنویسد. اما بهتر است ننویسد. به جایش زمزمه کردم: قسمت ما هم این بود. و قیافه ام را آن لحظه شبیه چهره ی سوخته و استخوانی مش خاتون تصور کردم، با آن چشم های درشت تیره که من هرگز ندیده ام اشک بریزند.
اینجا هوا خنک تر است. من بیقرارترم. اما هر چقدر بیشترمیدوم ساعت ها اینجا سریع تر می گذرند، بیشتر جا می مانم. من از سر زیاده خواهی به اینجا آمده ام اما اینجا کمتر می خواهم. لحظه هایی مثل حالا گمان می کنم که اینجا نمی شود اصلا چیزی را خواست.
کمی ترسیده ام. حال خوشی دارم و آن ضرب المثل بعد از هر خنده ای گریه ای و.. با اینکه خیلی مسخره است اما خب معمولا کار می کند.
خرمگسی پشت توری نشسته و زل زده توی چشمهام. فصل، فصل اوست خوش به حالش.
خوشبختی در ماهیت متزلزل لحظه ها تنیده است. چرت محضی بود. خوشبختی ربطی به لحظه ها ندارد. خوشبختی در ماهیت متزلزل آدمها تنیده است.
این آهنگ را میگذارم:
After laughter comes tears
(After laughter comes tears)
After your laughter there'll be tears
When you're in love, you're happy
Oh, and then, when your in a arm, you gaze
(After laughter comes tears)
This doesn't last always
گوشش بدهید، یک بعداز ظهر گرم، خوشتان خواهد آمد.
دوست دارم یه چیزی بنویسم. ولی چیزم نمیاد!
اومدم ولایت. دوست دارم همینجا سنگ بشم و دیگه نشه جابجا شم!
با اینکه وقت ندارم به حالم فکر کنم ولی فکر کنم خوبم. نمیخوام به آینده فکر کنم. میخوام لحظه ی افطار مادرم ذوب بشم. حل بشم تو آب جوش و عسلش. یهو مامانم اینا وقت کشیدن غذا حس کنن اا انگار یه چیزی کمه!یه لحظه فکر کنن انگار یکیشون نیست. بعد نگاهی بندازن به خودشون و تو ذهنشون خودشونو بشمارن و ببینن نه! درسته! از اول همین ها بودن. همین تعداد همین جوری. هرگز دختری تو این خونه نبوده. چه حس مسخره ای! بخار آب جوش و عسل مادرم توی صورتش بخوره و با خودش فکر کنه چرا یه لحظه فکر کردم من باید یه دختر داشته باشم!
دیشب خواب دیدم مثل وقت هایی که دلم گرفته یا میخواهم فکر کنم یا آرام بگیرم، رفتم توی بالکن ایستادم (درست یادم نیست دلم گرفته بود یا میخواستم فکر کنم یا آرام بگیرم یا همینجوری از سرخوشی رفتم). داشتم میرفتم سمت نرده که مردی را پایین توی حیاط آپارتمان دیدم. برعکس همیشه برنگشتم و توی دلم گفتم کون لقش به من چه اصن من چرا برگردم. حالا یادم آمد سرخوش بودم و میخواستم هوای تازه هم بخورم که کیفم کوک شود و برای همین هم به هیچ طرفم نبود که آن پایین چه فکری درباره ام خواهند کرد. گردنم را صاف کردم و دستهایم را روی نرده گذاشتم و سینه ام را دادم جلو و با آن تاپ یقه شل و بازوهای لخت، کلئوپاترایی بودم برای خودم در بالکن خانه ای اجاره ای. که ناگهان مرد سرش را بلند کرد سمت من. باور کردنی نبود! سزار! خود خودش بود! خیره شدیم توی چشم های هم. توی حیاط آپارتمان ما چه کار میکرد؟! آمده بود که بماند، که همسایه ما شود(فکر کنم بعدش فهمیدم) یک کوله پشتی هم روی دوشش بود. من نتوانستم جلو خودم را بگیرم خندیدم. خنده که نه، یک جور لبخند خیلی بزرگ. او هم لبخند بزرگی به من زد. دقیقه ای همانطور خیره و لبخندبزرگ زنان به هم خیره ماندیم. بعد او وارد ساختمان شد یعنی کسی آمد دنبالش و بردش تو وگرنه بعید می دانم میتوانست نگاهش را از من بگیرد. بعد هم یادم است من کنار پنجره دیگری نشسته بودم و منتظر بودم دوباره سر و کله اش پیدا شود. و بعد هم میخواستم بروم دستشویی که ظاهرا کل ساختمان ما یک دستشویی داشت آن هم به سبک خانه های عهد کلئوپاترایی در ایران! توی حیاط بود و همه ی واحدها از همان یکی استفاده می کردند! خلاصه اش اینکه من رفتم دستشویی و دیدم حسابی کثیف شده و پرسیدم که این کار کدام کره خری است و کاشف به عمل آمد کار همسایه ی جدیدمان سزار است!
دوباره ر..ید توی عشق و عاشقی مان...
نظر شما چیست؟
من می توانم متمرکز شوم؟
اهمیت ندهم
و بنویسم
Here's to the hearts that ache
Here's to the mess we make
میخوام بنویسم، در مورد آدمهایی که خراب میشن رو آدمای دیگه. حالا چه از نظر مادی چه معنوی.
اما خسته ام. سرماخوردم. تمرکز ندارم. و ماکارونیم هم رو اجاقه. از همه اینا گذشته صبح یه ربع به پنج یه سوسک با شاخک هایی بزرگتر از اندازه تنه ی خودش، کشتم. از صبح تهوع دارم! تازه چقدر برای خودم تکرار کردم که این هم یه جونوره مثه بقیه. که تو خونه ی همه تو زندگی همه هست...! اما باز هم تهوع دارم.
دیروز رمان تازه ای رو تموم کردم و فکم افتاد از ترجمه ی مترجم نامی اش! جز افتضاح ترین ترجمه هایی بود که خوندم. و تصورش رو بکنید غلط املایی! توی کتاب به اون معروفی. توی اثر مترجم "بزرگی" که خودش ویراستاره! اون هم نه یه جا! نه یه بار!
دنیا، دنیای زد و بندهاست.
فکر کنم اگه امروز این سوتی رو نمی دادم الان حالم انقد خوب نبود!
تا ناکجاآباد رفتم برای بار سوم! جلو میز یارو واسادم، اومدم بگم که واسه چه کاری اومدم. یادم اومد که مدارکمو نیوردم! هنوز دارم می خندم. رفت و برگشتم سه ساعت طول کشید. مطمئنم اون مامور اطلاعات جلو در که هر بار واسه ورود کارت میگیره و نوبت میده الان یقین داره که من عاشقش شدم. کارم افتاد واسه فردا.
اما خوشحالم.
اینو چند روز پیش گرفتم:
اگه قرار باشه کودکی های من مزه ای داشته باشه مزه ی اینو میده.
هی اینجا میگم که میخوام شروع کنم جدی بنویسم. جدی تصمیم دارم از امروز جدی شروع کنم بنویسم.
پی نوشت: صبح که هم خونه ای داشت میرفت ظرف غذاشو که گذاشته بود دم در جلو کفشاش تا یادش نره رو جا گذاشت (منم میدونم ماه رمضونه فکر کنم اینم یادش رفته بود!) من به ظرف نگاه میکردم میخندیدم و میگفتم عجب نابغه ایه! به هرحال ایشون تو حیاط یادش اومد و برگشت بالا و ظرف رو برد.
نابغه منم!
امروز همینکه فهمیدم چهارشنبه است و سه شنبه نیست جهیدم و تا خود جایی که فقط چهارشنبه و دوشنبه میتونستم برم دویدم! (کاش میشد واقعا بدوم زنگیدم تپسی) خلاصه اینکه نزدیک دو ساعت معطل شدم اونجا و هیچی! مقصود در جلسه ی دیگری مشغول بود. برگشتم رفتم جای دیگه ای که همین چهارشنبه باید می رفتم! و نتونستم زبون به دهن بگیرم و چیزی که قرار بود لو ندم رو دادم! اما بهتر! حالا راضی ترم. فردا باز صبح زود جهش و پرش دارم. از این سر شهر به اون سرش. بعد این موقع های روز باید بیام بشینم سر بقیه کارا. جون ندارم و دراز میکشم سرشون و چرتم میگیره و یه صدایی از ته وجودم هی میگیه: پاشوووو پاشوووو اما نمیتونه منو بپاشونه.
پریروز تصمیم گرفتم رمان بنویسم. از این بساطی که درگیرش شدم.
خدایا پول زیادم آرزوست. زیااااااد... خعععییلی ...
دارم آهنگی که اینجا معرفی کرده و گذاشته رو گوش میدم. یاد ده سال پیش افتادم که بعد از گوش دادن یه ترانه ی ملوس عربی واسه اولین بار تصمیم گرفتم عربی یاد بگیرم. از اون تصمیم هایی که مسکوت موند. برای من همیشه دست ترانه ای در کاره وقتی صحبت از زبان تازه ای باشه.
خواننده عزیزی که دوباره پیام گذاشتی و گفتی خوب می نویسم و بیام خوشحال میشی، ممنونم لطف داری. کجا بیام ؟! آدرسی نذاشتی!
پدرم فکر می کند من توی زندگی ام اشتباه زیاد کرده ام. من فکر می کنم من فقط یک اشتباه بزرگ توی زندگی ام کرده ام آن هم اینکه زیاد اشتباه نکرده ام! بهتر بود بگویم از اشتباه کردن فراری بوده ام. پدرم فکر میکند من آنقدر جوان نیستم که بخواهم دوباره اشتباه کنم. من فکر میکنم من آنقدر پیر نشده ام که از زندگی بپرهیزم.
ما هیچکدام نمیدانیم من دقیقا باید چه کار کنم.
او در نهایت سکوت میکند.
من دل به دریا میزنم.
دیروز فهمیدم که چم شده: ترسیده ام! آره همین من که هی دارم یک بند و بی توقف میگویم نترسیده ام. دیروز آنقدر ترس بهم غلبه کرد که سر ریز شد، اشک شد و بارید. فکر میکردم از خستگی است. اما بعد روبروی دریاچه ایستادم از موج های سنگین سیاه که توی بغل هم اهن و تلپ کنان تکان میخورند شنیدم پچ پچ می کنند که یارو قالب تهی کرده، دروغ چرا از همه بدترش ترس است. اما وقتی میترسی هنوز هم یک راه داری و آن هم این که: آره من ترسیده ام ولی عقب نشینی نمیکنم، مهم نیست چه می شود من ادامه میدهم. امتحانش کنید! آنوقت آن ترس بزرگ را میبینید که با همه ی هیبتش میگوید پق! پوووووووووففف و میریزد و پودر می شود!
امشب دعوت جالبی ازم شد. شیر تو شیر عجیبی شده. امروز آخرین روز اردیبهشتی بود که بیشتر از همیشه نوشتم. الان هم این پست را دارم توی جاده مینویسم.
ته همه ی این ها سیاه ترین تهشان این است که هیچکدام نشوند... من بمانم و حوضم. اگرچه من توی دو پست قبل سرزمینی را دیدم پر از ذرات معلق نورانی و هیچ سیاهی ته این ماجراها نمیبینم، اما خب فرض کنیم من و حوضم باز تنها بشویم چیز غریبی نیست دست کم آرامش عادت و سکون که هست. مثل امروز که بعد از یک هفته غذای بیرون گرفتن. یک کاسه عدس گرفتم زیر شیر که بشورم یکهو انگار پرنده ای توی سینه ام آرام شد و قرار گرفت. گفتم آخیش! چقد عدس شستن خوبه!
من که دنبال آرام و قرار گرفتن نیستم اما پرپر هم نمیزنم برای چیزی...
بارونه
یاد اون بخش از "کوری" افتادم که میرن زیر بارون دوش می گیرن. برای من بهترین قسمت داستان اونجاست.
یه سرزمینی هست که توش ذراتی نورانی معلق هستن. توش هیچ ناممکنی نیست. مثلا حتی شهر شکلاتی بچگی های ما! که وسایل،خونه ها، دیوارا و پنجره ها و همه چیزش از شکلات ساخته شده بودو میتونستی هرجا هر چیزی رو اراده کردی بخوری و اون چیز مزه ی شکلات میداد. اینم ممکنه.
پارو پوره شدم این چند روز. و به گمانم تازه بیشترش مانده!
نمیدانم میرسم که این کار را امسال به سرانجام برسانم یا نه. اما من هر چه توی چنته داشتم رو کردم و کون قلمبه ی مبارک لاغر و سیاه شد از بس دویدم.هنوز هم جا نزدم و نمیزنم. پس بخواهم همچین قلمبه همچون کون قبلی ام صحبت کنم باید بگویم: دیگر حرجی بر من نیست! (یعنی گناه و اعتراضی متوجه من نیست). شد شد! نشد هم گور پدرش. منم آدمم خب گناه دارم!
الانم انقد خسته ام که نمیدونم چی میخواستم بنویسم. شاعر میگه: دلا بسوز که سوز تو کارها بکند نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند. عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند
زندگی اینه.
صبح بیدارشدم چشمامو باز کردم و فکر کردم: زندگی اینه. همین زندگی که انقدر درباره اش شعر گفتن و آهنگ ساختن و حرف زدن و کتاب نوشتن. همینه. همین خونه ی موقتی که هر روز صبح توش بیدار میشم. همین نیمرو و خیار گوجه ی صبحونه که دوستش دارم. همین کارایی که همیشه دو ساعت از وقت انجامشون عقبم. همین نگرانی ها و بیم و امیدهای کوچیک و بزرگم. زنگ تلفن مامان و جمله ی همیشگی اش:"ناهار داری؟". همین آدمای دیگه که به نظرم مهربون، باهوش، بیخود، عوضی، خنگ، باحال، دل بزرگ یا دل کوچیک، جسور، بدبخت یا گداصفت میان. همین نسیم های خنک. همین پشه های خونخوار. زندگی همین سی و یک سالگی منه که با خیلی چیزا کنار اومده اما قبولشون نکرده. کلیشه است؟ اما دروغ که نیست: زندگی همین امروز و همین ساعته.
Every minute of an hour...
Don't think about the rest
And it's life
Live is life
Live is life
Live