نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

But you can never leave

معده ام تیر می کشه


آقایی با لباس و کلاه و پاپیون مشکی روبرو ایستاده، پشت سرش پرده ی روشنیه، رنگ خاصی که توصیف کردنی نیست، بین شیری و طلایی و سفید. میگه: به دنیای بی زمان و مکان خوش اومدی

خم میشه کلاهش رو از سر بر نمیداره دستهاش رو به سمت پرده میگیره و با لحن ایگلز میگه:

But you can never leave!


...

شده آنقدر خسته شده باشید، که نخواهید بخوابید؟ یا فکر کنید، یا اهمیت بدهید، یا حتی نفس بکشید؟

شده برایتان مهم نباشد اگر الان یک غول چراغ واقعی جلو چشمتان ظاهر بشود؟ آنقدر خسته باشید که وقتی ظاهر شد و ازتان پرسید آرزویت را بگو، بگویید هر کار خودت خواستی بکن، برام هیچ فرقی نداره. و واقعا هم برایتان هیچ چیز، هیچ فرقی نداشته باشد.

شده مرده باشید و کسی نداند؟ 



پی نوشت: اگر همه ی کسانی که "کتاب حسن" را می نویسند"کتابه حسن" و قاعدتا  "آفتاب دل انگیز" را هم مینویسند"آفتابه دل انگیز"! همه با هم دچار حمله قلبی بشوند و بلافاصله بعدش هم ریغ رحمت را دریغ کنند! و همگی به گوری دسته جمعی سپرده شوند،  یک فاتحه هم سر آن قبر خیلی خیلی بزرگ نخواهم خواند!

قراردادهای اشتباهی

اعداد هم مثل قانون ها، قراردادهای ما هستند.

مثل همین عید من... که پست قبل درباره اش نوشتم. قرارداد تازه ای با خودم، با زندگی، با دنیا، با سرنوشت.

قانون ها بی شک شکست پذیرند. و قراردادها، بستگی به ما دارند، بی شک شکستنی...


دبیرستانی بودم، یادم نیست چندم. یک روز ساعتم را از مچم بازم کردم و گفتم این دارد من را بدجوری آزار می دهد. و تا سالها بعد من هرگز ساعت به دستم نبستم. 

امروز هم خط کش ها و و اندازه ها و و درجه ها و عددهای زیادی هستند که باید از خودم باز کنم. از ذهنم، از قلبم، از زندگی ام.

بعضی چیزها را نباید جدی گرفت وگرنه سوار تو می شوند و گاه آنقدر روی کولت سنگینی می کنند که در آخر زمینت میزنند، بعضی چیزها مثل همین  اعداد، همین قراردادهای اشتباهی...

سفر

شده تا به‌حال صبح راه بیفتید به مقصد شهر دیگری، و قرار باشد دست کم تا قبل از ظهر نشد، تا ظهر به آنجا رسیده باشید؟ 

اما ماشین روشن نمی‌شود، یک ساعت باهاش کلنجار می‌روید و آخر بعد از اینکه مشکل مسخره و پیش‌پا افتاده اش را کشف و حل کردید راه می‌افتید، به جادهٔ اصلی که می‌رسید ترافیک بی سابقه ‌ای توی جادهٔ لخت و خلوت همیشگی راه افتاده، منصرف نمی‌شوید چون امکان ندارد توی این جاده همچین وضعی دوام داشته باشد، ده دقیقه، بیست دقیقه، سه ربع، یک ساعت و نیم... دیگر به قدر کافی صبر کرده اید و راه برگشت هم نیست، بعد از دو ساعت راه باز می‌شود. اعصابتان به هم ریخته سرتان درد میکند آفتاب توی چشمتان می‌زند، حالا پا را روی گاز گذاشته‌اید و زیرلب "تف" می گویید. اما اشکالی ندارد سه چهار ساعت دیگر می رسید، نزدیک ظهر گرسنه تان شده، یک جایی مثلا بغل رستورانی می زنید کنار تا آبی به صورتتان بزنید چیزی بخورید و اعصاب خوردی از سر گذشته را فراموش کنید... برمی گردید می بینید ماشین نیست...

هر اتفاقی ممکن است افتاده باشد، به هر جا و هر کسی که ذهنتان می رسد زنگ می زنید، گزارش می دهید، اما حالا چه باید کرد؟ پول، مدرک، کوفت و زهرمار همه اش تو ماشین بوده... می نشینید یک جایی کنار جاده، بغض می کنید و می خواهید سر به تن مقصد و مبدا و راه و وسیله، هیچکدام نباشد... کسی از شهرتان تلفنی بهتان می گوید منتظر بمان می آیم دنبالت. دیگر فکر نمی کنید و فقط هر کی هر چی گفت می گویید: باشه. بعد از یک ساعت زنگ می زند می گوید به طریقی برایتان پول می فرستد و خودش نمی تواند بیاید. 

یکی دو ساعت بعد سوار اتوبوسی هستید که هن و هن کنان، سنگین و بی تفاوت دارد به طرف مقصد شما حرکت می کند. 

به مقصد که می رسید از غروب گذشته، چراغ های شهر روشن اند. مردم در پایان روزشان یا به خانه ها رفته و یا دارند می روند. عجیب است خسته نیستید، ناراحت هم نیستید، و نه حتی شاکی... رسیده اید... کسی زنگ میزند به موبایلتان که حالا دیگر چیزی هم از شارژش نمانده . می گوید: ماشینت پیدا شده...


همه ی این ها را نوشتم که بگویم الان درست حس همان مسافر شب رسیده را دارم!


هر که که یاد روی تو کردم جوان شدم


آدمها از لُپ پیر می شوند... دقت نکرده اید؟ دقت کنید اولین نشانه های چمدان بستن جوانی، چروک های زیر چشم نیست، بغل های چانه است، لپ ها از گونه ها به نرمی  سر خورده اند دو طرف چانه...

دلشان؟ آره من منکر آن نمی شوم. ولی خب پیر شدن دل از نظر لغوی چیز مهملی است... چون پیری قاعدتا امری برگشت ناپذیر است. اما دلی که پیر شده می تواند جوان شود. کافی است آن وسط ها مثل شعر حافظ یک نگاری پیدا بشود مثلا... پس اصلا اسم اشتباهی برایش پیدا کرده اند. دل از آن چیزهایی است که هیچ وقت سن نداشته، یک چیز مجرد بی زمان و مکان که فقط کیفیت خوشی اش پایین و بالا شده.


یک روز تعطیل

یک روز تعطیل برای خودت

یک روز که بتوانی اوهامت را توی صندوقی فلزی بگذاری درش را ببندی، هرچند لق و لوق! و زیرلب بگویی باشید تا فردا...

یک روز که نگاه کردنت به سقف با روزهای دیگر فرق داشته باشد. نه هیچ ترسی و نه رد هیچ آرزویی را روی خطوط و گوشه های نوک تیز چهاردیواری اتاقت جستجو نکنی. خودت باشی و حس بودن. کیفور از این خوش شانسی بزرگ. بی آنکه فکر کنی .

جمعه های مهربان طفلی... چقدر الکی تو سرتان زده اند. همه ی آنهایی که هرگز توی زندگی شان نفهمیده اند توقف چیست. در سکون تو ناشیانه و احمقانه بیقراری میگیرند. همه ی آنهایی  که هرگز لختی درنگ نکرده اند.

بعدازظهر جمعه دست گمی از بغل یک مادر ندارد. کافی است نترسی. و خودت را بهش بسپاری. و دیگر فکر نکنی...

ماجراها

من هیچ گاه از ماجراها نترسیده ام. بی گمان این ماجراها بوده اند که از من ترسیده اند. من هرگز ابایی نداشته ام از اینکه خودم را به امواج خیال ها یا  احساسات بسپرم. به نقاشی ناشیانه ای نگاه کنم و تراژدی پرماجرایی را میان طرح ها و رنگهایش تصویر کنم. 

به قرص ماه نگاه کنم و قصه بسازم...نه! من هرگز از آنچه زندگی می تواند با قلب کسی کند نهراسیده ام. این تقصیر من نیست که زندگی پا پس کشیده است...


پی نوشت:

منتظر اتفاق خاصی نیستم

منتظر فصل تازه ای، ماجرای تازه ای نیستم

ایوون

ایوونم درد منو دیگه دوا نمی کنه!


از رابطه ها

گاهی آدمها با یک جمله ی خیلی معمولی، حتی نه یک جمله، گاهی فقط با لحن خاصی که به گفتارشان می دهند از چشم تو می افتند.

مثلا رفیق ده ساله ای داشته ای، یک بار پشتت را توی یک دعوا خالی کرده است، یک بار جایی زیرآبت را زده ، حتی شاید کسی را نشان کرده بودی و او با اینکه می دانسته زودتر تورش کرده؛ اما تو هنوز با او مراوده کرده ای و هر چه بوده را به گذشته سپرده ای، یا اصلا تلافی اش را جایی سرش درآورده ای! به هر حال باز هم به رویش خندیده ای و بهش زنگ زده ای و ...

اما یک روز معمولی و در یک ساعت معمولی او ناگهان می گوید: " این پیراهن آبی بیریخت را دیگر نپوش!" . آن وقت تو یک تصمیم برگشت ناپذیر می گیری که دور آن یارو را خط بکشی... . شاید بشود گفت به اندازه ی همان یک جمله از ظرفیت تو باقی مانده بوده، به قولی جان به لب شده بودی... شاید هم نه، شاید فقط آن جمله، آن لحن، آن نگاه، تیز بوده، زهرآلود بوده، صاف نشسته آنجایی که نباید... و شاید هم آن جمله شکل داشته وجهه داشته مثل یک عکس مثل یک تصویر ، یک لحظه انعکاس چهره ی  کریه گوینده اش شده.


از این حرف های کلیشه ای...

آدمها دو دسته... نیستند

آدمها خیلی زیادند...

میان این آدمها بعضی غم و غصه و آه و نا له شان را توی حلقت می کنند، بعضی هم خوشحالی و بشکن زدن ها و جفتک انداختن هایشان را... خیلی ها وقتی ازت می پرسند "خوبی؟" منظورشان این است که "خوب نیستم" یا برعکس منظورشان این است که "من دارم خفه میشوم از حجم کیفوری این شانسی که بهم رو کرده باید بازدمش را بدهم توی صورت تو" خیلی ها هم خیلی ساده منظورشان این است که "حوصله ام سر رفته بیا میخوام مغزتو کار بگیرم" منظورهای آدمها زیاد است و من هم اهل نوشتن پست های طولانی نیستم... فقط& فقط گاهی هر هزار روز یک بار، یا از هر هزار تا آدم یکی پیدا می شود که وقتی از تو می پرسد "خوبی؟" منظورش این است که "خوبی؟"

فکر کنم هزار روز گذشته... فکر کنم وقت و زمان و مکانش رسیده که یکی از آن آدمها به پستم بخورد! هههععععییی!

نه! نمی شود!

یک روزی هم می آید که به این نتیجه می رسی : نه! نمی شود! چند روز بعد از اینکه به این نتیجه رسیده بودی نه نمی شود!

یعنی یک رویایی توی سرت داشته ای تو را خورده تو را با خودش پایین کشیده تو را ذره ذره عذاب داده... و یک روز به این نتیجه رسیده ای که نه نمی شود، باید فراموشش کرد باید رها شد باید دستهایش را از روی گلوی خودت برداری...

و چند روز بعد دیده ای نه! نمی شود! حتی اگر بدانی که نه نمیشود به آن برسی اما نه نمیشود که دوستش نداشته باشی... 

این بار عصر جمعه

حالم خوش است.

توی ایوان می ایستم، شب نیست که انگشتنانم را بر پوست کشیده اش بکشم و البته همانطور که از جمله ی اول هم پیداست، دلم باز است! هفت غروب یک مرداد مهربان است، حیاط را تازه  شسته اند و  من و گرده های گیاهان توی نم هوا سرخوش و معلقیم. آفتاب هنوز توی بزرگراه ته کوچه معطل مانده و انگار هنوز با این ور دنیا گپ دارد...

بوی مرغ پخته و زردچوبه و سیب زمینی همسایه بی سر و صدا، سنگین و موقر از دم خانه شان چندقدم بیرون آمده ، آسمان آبی ترین خودش است و من بی گمان آرام ترین خودم...

لازم نیست لحظه ای چشم هایم را ببندم تا در جستجوی آرزو یا خواسته ای نفس عمیقی بکشم، در این ساعت خوش خدا من هیچ آرزویی ندارم.

میثاق ها

(ما) به نقش بازی کردن عادت کردیم. ما از ترس طرد شدن مدعی شدیم کسی هستیم که نبودیم. ترس از طرد شدن تبدیل به ترس از مطلوب نشدن شد. سرانجام ما به کسی تبدیل شدیم که در حقیقت نیستیم.تبدیل به رونوشتی شدیم از باورهای مادر، پدر، جامعه و مذهب*

*"چهار میثاق" دون  میگوئل روییز


آنچه میگوئل در این کتاب گفته از جهتی بسسسسییی تکراری و از نگاهی بسیار نو، تازه و دگرگون کننده است. شاید چند سال پیش همان رده ی روانشناسی و همان چاپ بیستم و شاید حتی آن عبارت رویای سیاره مانع میشد که من چنین کتابی را ورق بزنم چه برسد به اینکه بخرم، ولی هیچکدام از این ها مهم نیست من امروز خواندن این کتاب را به همه توصیه میکنم

دشت

سالها پیش چند تا خواب تکراری داشتم
خواب هایی تقریبا آزاردهنده
موضوع اصلی همه شان رفتن و گم شدن و راه خروج پیدا نکردن بود
یکیشان مثلا این بود:
وارد ساختمانی می شدم ،نه دقیقا یک ساختمان، یک جور محله یا کوچه شاید، تنگ و باریک، با یک عالمه پله، کسی دنبالم بود و نبود. یعنی می ترسیدم که باشد. از کوچه ی پله ای به امید پیدا کردن راه خروج به جلو می رفتم. گاهی -خیلی کم پیش می آمد- دوراهی سر راهم سبز میشد، و در نهایت فرقی نمی کرد راه ها همه تو در تو و مثل هم و آزاردهنده و گیج کننده بودند. آن وقت ته راه گاهی پنجره ای پیدا میشد. عبور من از پنجره مثل عبور موشی بود  از سوراخی به اندازه ی نوک بینیش با جارویی آویزان از دمش. می دانستم که عبور ممکن نیست.
من روزهایی که بعدها آمدند را خواب می دیدم.
ناخودآگاه طفلکی راستگو!
ماهها پیش همچین خوابی دیدم دوباره، اما کوچه ها تنگ و تاریک نبودند و خیلی هم بد نمی گذشت و نگران هم نبودم! ولی با این وجود پنجره ی نیمه بازی از همان راههای خروج مذکور برابر چشمم ظاهر شد. ته دلم خنده ای کردم و گفتم این یکی از همان هاست بهتر است خودم را جر ندهم، یک قدم که نزدیک تر شدم دیدم پنجره باز است؛ بزرگ و باز. خیلی بزرگتر از ان که بخواهد مانع عبور من شود. و باد می آمد. باد خوشی از سمت دشت وسیعی که پشت پنجره بود. دشت به شکل رسیدن مسافری بود از سفری سخت و تاریک به خانه ی شاد و آرام ابدی اش.

دشت شکل پایان همه ی جستجوی های من در خواب های پیشینم بود.
دشت شکل تغییرناپذیر سرنوشت من بود .
دشت شکل اولین پرواز همه ی جوجه پرنده های آمده و نیامده به این دنیا بود.
دشت شکل اولین رسیدن من بود.
دشت شکل بی چون و چرای خدا بود.

مرداد دوست داشتنی

مرداد گرم دوست داشتنی اومده

از یک زمانی به این ور عاشق تابستون شدم. عاشق نسیم داغ دم غروب مرداد و همهمه ی پشه ها توی نور ضعیف چراغ سفید ایوون...