حالا حتما باید بنویسم؟
این روزها آدم ها سنگ صبور همدیگر نمیشوند. یادم نمی آید آخرین بار سنگ صبور چه کسی شدم. اما یادم می آید که فرار کرده باشم از شنیدن چسناله های آدم ها، یا حتی توی ذوقشان زده باشم یا مسخره شان کرده باشم بلکه بیخیال شوند. حتی جرئت و نیرو هم بهشان داده ام. اما ازینکه ساکت بنشینم و گوش کنم یا همدردی کنم بیزار بوده ام. حالا کسی را ندارم که سنگ صبورم باشد. یعنی هیچکس را سزاوار این نمیدانم که به غصه های من گوش بدهد. از این بگذریم که از نفس عمل هم اصولا بیزارم. اما گاهی میترسم غمباد بگیرم. گاه از بزرگی هراس و اندوه توامان روی سینه ام نفسم بالا نمی آید.و هی نگاه می کنم و هی میگردم دنبال یک سنگ که از غصه های من خم به ابرو نیاورد و بعدها اگر مرا توی حال بهتری دید چیزی را با نگاه معناداری به روی نیاورد و فقط گوش کند گوش کند...
من خودم را چه شکلی می بینم؟ شکل یک کرگدن بنفش مخملی، با یک جفت چشم قهوه ای کاملا بی ربط.
این خواب هم تمام می شود.
بیدار می شوم و می بینم عجب!
گاهی حس می کنم بخار آبم یک جایی توی آسمان سرگردان. از دورها مرا شکل ابری گیج می بینند که معلوم نیست چرا باران نمی شود. هر کسی جوری که دوست دارد می بیندم. یکی شکل یک بوته ی هویچ، یکی شکل یک ویولون یکی شکل یک گربه ماهی.و من تنها چیزی که حس می کنم تبخیر و بی وزنی است.
نمیترسم. قبلا هم گفته بودم که نمی ترسم. بیزارم.
نمیخواهم ادای ادمهای افسرده را دربیاورم. خلقم تنگ است اما افسردگی به قبر باباش بخندد.
دیشب شاخ شدم و سشوار نکشیدم. موهای خیسم را مثل دخترهای شر و شیطان و پرشور فیلم های هالیوودی ریختم روی شانه و مشغول کارهای دیگرم شدم. دیشب از سردرد سه بار بیدار شدم. امروز صبح با یک قرص گنده سرپا بودم و الان دوباره یک سمت سرم دارد میریزد پایین.
it's our infinity and it might be small
But I'd rather have this than nothing at all
Let's play with life like a deck of cards
I'll shuffle you away and then blame it on the stars
... مثل آن روزهایی که صبح خیلی زود از خانه بیرون می زدم،هوا تاریک و بارانی بود. از هیچ چیز نمی ترسیدم، میدانستم باید چه کار کنم. با اینکه فقط یک دخترکوچولو توی لباس مدرسه بودم. میدانستم با هوا با کوچه با آدمها با باران با زندگی چه باید بکنم. دانستنی بی هیچ تردید. گذشته آنقدر بزرگ نبود که رنجم بدهد و آینده آنقدر نزدیک نبود که بترساندم. مطمئن بودم از پسش بر می آیم. همه چیز در نوجوانی فرو ریخت.
نوشتن چیزی را حل نمی کند. من هم نمی نویسم که چیزی را حل کنم. خوش شانسی، جسارت، و حال و حوصله این ها چیزها را حل می کنند. یک دختر هم خانه ای داشتم ، بعد از اینکه دوست پسرش باهاش به هم زده بود یک شب میخواست از خانه بزند بیرون که یک پاکت سیگار بخرد، با شلوار گشاد خانه و تاپی که از نافش بالا زده بود و گیسهای نامرتب. دوست هایش جلویش را گرفته بودند و می گفتند این چه رفتاری است؟! دختر می گفت: چیه؟ داغونم؟ زشته اینجوری برم بیرون؟ وضعم افتضاحه؟ دوست هایش میخواستند به او بگویند بهتر است خودش را برای آن پسره خراب نکند. اما به نظر من آن دختر فقط اهمیتی نمی داد. بعضی وقت ها آدم صرفا اهمیت نمی دهد. حتی اگر همه فکر کنند این یارو خودش را خراب کرده است.
"مسیح نمی آید مگر هنگامی که دیگر به آمدنش نیازی نیست. او یک روز بعد از موعود خواهد آمد..."
پیام کافکا، هدایت
...and now someone else is going to be living in it
and that someone else is not me and you know how I feel about people who aren't me!
"Sheldon Cooper"
میتوانی خیال کنی دو تا بال بزرگ، خیلی قوی و طلایی داری غروب ها پر می کشی سمت بلندترین قله ای که میشناسی. می نشینی آنجا، پایت را روی پایت می اندازی و چشم میدوزی به شهری که چراغ هایش را روشن می کند. چندتا بال کوچک میزنی که خستگی شانه هایت دربیاید یا غبار را از روی بالهایت بتکانی. در آن سوی شهر کسی چشم دوخته به قله بلندی و یکهو می بیند که چیزی مثل یک آتش بازی طلایی آن دورها، اطراف آن قله می درخشد. او نمی داند این خیال کسی است. تو نمی دانی کسی رویای تو را با حیرت خیره شده.
تعطیلات، امروز برای من تمام می شود.
امسال احساس و فکرم نسبت به همه چیز فرق دارد. از همان قبل از عید. بی اعتقادی شیرینی دارم. سالها پیش در اوایل دهه ی بیست زندگی ام هم مدتی به این سمت و سو آمده بودم. اما آن روزها بی تجربه و بعدهایش ترسو بودم. و البته بعدترهایش فکر می کردم که لازمه ی امید داشتن، معتقد بودن است.
این روزها اما دیگر کم تجربه نیستم. نمی ترسم. و نه!"ناامید" نه! شادمانه "بی امید"ام.
آسمان از ان آسمان هایی است که متعلق به هیچ فصلی نیست. اگر از بی زمانی ولت می کردند و می انداختندت توی امروز محال بود بتوانی بگویی یکی از روزهای دو هفته ی آخر اسفند است. حتی شاید نمی توانستی ساعتش را هم بگویی.
فقط میشود گفت که ابر است باران است خاکستری است و بو... بوی خواب های خیسی می آید که شاید اصلا خواب نبوده اند.
تا به حال کاراکترهای نه خیلی زیادی را ازمیان قهرمانان و شخصیت های کتاب ها و داستان ها، فیلم ها و سریال ها، خیلی دوست داشته ام. و برای اینکه همه ی آنهایی که خیلی دوست داشته ام را به خاطر بیاورم هم کمی وقت لازم دارم اما از میان آنها این یکی قبل از همه، سریع و بی زحمت به ذهنم می رسد: دکتر شلدون لی کوپر.
اما من چرا شلدون کوپر را اینقدر دوست دارم؟
شاید دوست داشتنی ترین خصلت اوخودش بودنش در هر شرایطی است. این آدم رنگ عوض نمی کند. فرقی نمی کند کی مقابل اوست، پول دارترین آدم دنیا؟ یک غریبه ی معمولی که در ایستگاه قطار نشسته؟ معروف ترین فیزیکدان قرن؟ یا یک قلدر گردن کلفت و خرفت؟! او خودش می ماند. با منش همیشگی خودش حرف های خودش را می زند سبک خودش را حفظ می کند، علایق خودش، زبان خودش را.
بی نهایت صادق است. و صادقانه خودخواه است. می داند که ته دروغ فقط بیهوده پیچیده کردن زندگی است. او صداقتش را آگاهانه انتخاب کرده است. هر چند به قیمت منفور شدنش تمام شود، و این قیمت البته برای او ناچیز است، چرا که اصولا به دیگران و نظرشان و زندگی شان اهمیتی نمی دهد. و درست به خاطر همین است که کلیشه های معمول که بدجنسی و دروغگویی را جذاب می دانند را در هم می شکند و این بار چیزی که واقعا جذاب است "صداقت" است چون بی نهایت خودخواهانه است.
فردی خیلی بهداشتی است!(مشکلات وسواسش، و نه فقط وسواس تمیزی، برای من نه تنها خنده دار، بلکه قابل درک اند!)
البته پرواضح، منطقش بر احساسش می چربد، هر چند چاره ی دیگری هم ندارد! (و کاش این خصلتش طی فصول کم رنگ نمی شد)
کودک درونش زنده و پویاست. همیشه و هرجا دنبال بازی کردن و بازی ساختن است. از اینکه بازی ها را وارد زندگی واقعی کند ترسی ندارد. مرز میان واقعیت و رویا برای او مشخص نیست.
سخت کوش است. نبوغ را هرگز دلیلی برای کم کردن تلاشش نمی داند. و البته کاری را که شروع کرده باید تمام کند!
زیاد حرف می زند. (این گزینه البته فقط برای کسی مثل او نقطه ی قوت به حساب می آید! چون شنیدن آنچه در ذهن او می گذرد لذتبخش است.)
زندگی و مسائل مورد علاقه اش را جدی می گیرد.
به سادگی باهوش است
و خب قدش هم بلند است ، نگاهش گیراست و خنده هایش خداست.
خسته ام
خوابمم میاد، کارای فردا رو هم انجام ندادم، گرسنمه و نمیتونم پاشم چیزی بخورم.
میدانید یکی از بیریخت ترین چیزهای دنیا چیست؟ ترکیب مانتو و شلوار و روسری، چون چادر سر نمیکنم نمیخواهم نظرم را نسبت به اضافه کردن آن هم به این ترکیب اضافه کنم! اما نظر است خب گفتنش ایرادی ندارد...به هرحال بگذریم.
فردا کتاب دوم متروییم تموم میشه، به لطف کلاسم که افتاده یه جای دور کتابخوانی صبحگاهی وارد برنامه ام شده و مترو سواری حالا جز قسمت های جالب روزمه...بعله ما باکلاسیم، شما چی هستی؟!
اول اینکه عشق تحسینه، نه ترحم. و عشق شیفتگیه، نه عادت.
اونایی که میخوان همو ترک کنن اما نمیتونن، عاشق هم نیستن، اونا فقط ترسو هستن همین! عشق میون اوناییه که میتونن اما هر چی هم که بشه، نمیخوان همو ترک کنن.
حالا فرضا عاشق شدی میخوای بدونی عشقت درست کار میکنه؟ کافیه بیقراری ها و آروم و قرارت یه اندازه باشه...یه زمان باشه... به یه کیفیت باشه!
To life
To life
L'chaim!
life has a way of amusing us blessing and bruising us
God would like us to be joyful, even when our hearts lie panting on the floor
It gives you something to think about
something to drink about
Drink l'chaim to life!
منبر رفتن بسه. این بار باید به خلوت بروم!
با سردرد بیدار شدم. سردرد ضربه ای یکطرفه با تشعشعات دور چشم و پیشانی، مخلوط میگرن و سینوزیت!
من نمی ترسم.
شاید غصه دار باشم. شاید که نه. غصه دار هستم. اما نمی ترسم.
من با سیاه ترین ترس های زندگی ام روبرو شده ام. یک جورهایی حالا دیگر حتی از سر گذرانده امشان هم!
دیروز بعد از مدتهای طولانی یک لحظه اضطرابی را تجربه کردم که ده سال پیش شاید خوراک هر روزم بود. به خودم گفتم چی شده؟ هیچی نشده بود. پس این حال مسخره ات واسه چیه؟ بعد یادم آمد که دیگر چیزی برای ترسیدن توی زندگی ام ندارم.