نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

جوانی بگذرد تو قدرش ندانی

جوانی خود را چگونه گذراندید؟ توی اتوبوس و اتاق‌های اجاره‌ای. با کوله پشتی سنگینی تویش مایع لباسشویی و بطری آب. 

بزرگ شدی؟ آره.

ارزید؟ نمی‌دانم. 

خشنودی؟ شکایتی ندارم. 

و...؟  تمام نشده

ماجراجویی بعدی

اگر قرار بود روزی با کسی فرار کنیم برویم یک جای دور، می‌رویم ژاپن. نه توی شهرهای بزرگش. شهر کوچک یا روستا. بعد چون ژاپنی ها غریبه‌ها را دوست ندارند کسی چندان با ما گرم نمی‌گیرد به جز تاک و توک آدمهای خاصی. اما ما سعی مکینم لباس‌های شبیه آنها بپوشیم و زندگی‌مان مدل آنها بشود. 


شما هم اگه پول نداشته باشین مغزتون درد می‌گیره؟


آی کیو نژادپرست ها به همین سادگی همین قدر پایینه

نژادپرستی منفوره نه فقط  به دلایل  اجتماعی. 

از منظر روان‌شناسی نژادپرستی یه جور خطای شناختیه. که احتمالأ از بلاهت بی حد و حصری نشأت میگیره. و کی با آدم احمق زبون نفهم حال میکنه؟ 

قضیه اینه که نژادپرستی به طور ساده تعمیم دادنه. من یه رفتاری رو تو یه دسته ای به طور مکرر مشاهده کردم (و تو بیشتر کیس های نژادپرستانه من حتی خودم شخصا مشاهده هم نکردم، از این و اون شنیدم) حالا اون رفتار رو تعمیم میدم به کل افراد اون دسته و چشم بسته رو آدمهایی که نمی‌شناسم برچسب میزنم. و بدتر ازون طبق برچسب هایی که زدم رفتار میکنم. یعنی دیگه معیار رفتار من شأن و شخصیت انسانی خودم نیست. یه سری تاپاله ذهنی فرو رفته شده تو مغزمه! حالا فکر کنید تعداد افراد نژادپرست تو یه جامعه ای زیاد باشه، کسی تو اون دسته مذکور که اتفاقا تو اقلیت هم هست، بدون این که هیچ کاری کرده باشه، فقط به صرف بودنش قربانی  میشه. و چی کثیف تر ازین؟


سفرهایی تو را در کوچه‌هاشان خواب می‌دیدند، تو را آن روزهای دور این مرغ‌های دریایی به هم تبریک گفتند...*

چیزی که بیشتر از همه تو این کشور زجرم میده اینه که هیچوقت نمی‌دونم چیزی که گفتم چطور به نظر اومده. نمی‌دونم که، هیچوقت تو کشور خودمونم نمی‌دونیم. منظورم اینه اینجا معیاری ندارم. تو کشور خود آدم تجربه‌های قبلی، تربیت و خلاصه فرهنگ اموخته شده یه خط‌کش همچین کج و کوله‌ای به هرحال دستت میده. اینجا انگار یه سنگریزه رو میندازی تو دریایی که نمی‌دونی تهش کجاس سرش کجاست عمقش چقده. 

فکر می کنم یه چالش بزرگم همینه که با این موضوع کنار بیام. چون انرژی روانی‌ای که ازم می‌گیره نگفتنیه. برای حل این موضوع البته باید یه پله برم عقب. شایدم دوتا. 


*عنوان دخل و تصرفی در شعر سهراب سپهریه


il valigione


Sono io di nuovo, la ragazza con il valigione rosso!


پنج سال پیش تو قطار میلان به فلورانس، چمدونم هیچ جا جاش نمیشد نه بالا نه بغلا نه جلو پام... طرفای بعدازظهر و غروب بود و من پروازم هفت صبح همون روز با تاخیر دو ساعته پریده بود. از دوازده و یک  شب تو فرودگاه بودیم. من نه فقط اون شب، که از دو شب قبلش نخوابیده بودم.

 تو قطار خودمو زدم به خنگی و خیطی. هر کی باهام حرف میزد میگفتم: من زبون ایتالیایی دُنت اندِرستند! تازه انگلیسی هم نات اندرستند! خسته تر از این بودم که حتی بخوام بگم فارسی رو میفهمم. حالا بماند ماجراهای روزها و ماه‌های قبلش. خلاصه هر کی میومد یه چی به ما میگفت و فکر میکرد نمی‌فهمم. و من سر ده دقیقه تو کل قطار معروف شدم به «دختره با چمدون گنده قرمزه». کل مسیر هم، هم ردیفی هام رو می‌شنیدم که داشتن «پشت سر» من حرف میزدن و نچ نچ میکردن و یکیشون هم اصرار داشت که من خودمو زدم به اون راه و شرط می‌بنده که ایتالیایی بلدم و وقتی اینو می‌گفت تو چشمام نگاه میکرد که عکس العملمو ببینه :))  و اون دیگری ها هی سعی میکردن متقاعدش کنن که نه باباااا! نه این نمی‌فهمه نگاش کن اصلا گیج میزنه :))

حتی الانم برام خنده دار نیست با اینکه میخندم. یکی از سخت ترین روزای زندگیم بود اون روز، کل ۲۴ ساعتش. که الان مجال تعریفش نیست. 

دقیقا ۱۲ شب رسیدم سر تختی که رزرو کرده بودم و فقط یه پیام فرستادم خونه که رسیدم.



+ عزیزی که پیام دادی، از پیامت  و از حضورت خیلی خیلی ممنونم. 


امکان بعضی از چیزها توی این زندگی واجب بود. مثلا واجب بود بتوانی هر وقت بخواهی دکمه ای را بزنی و توی بازار میوه کنار پدرت ظاهر بشوی و توی دست او چند کیلو بلال تازه باشد.

واجب بود بشود حداقل یک ساعت، فقط یک ساعت در ماه، بتوانی خاطره ای را دوباره زندگی کنی. 


اجتناب ناپذیری

توی این جریان همه ترسم از این بود که تلخیش به جونم بمونه. که آدم دیگه ای بشم. که باورام تکون بخورن. که دیگه بهم نچسبه لذت رسیدن. 

نمی‌دونم اون آدم قبلی چه گلی به سرم زده بود که فکر می‌کردم وای از اینکه عوض بشه. 

می‌ترسیدم از اینکه بزرگتر بشم و بالغتر بشم و دنیا رو بیشتر بفهمم. چون هر بار دیده بودم که یه مرحله قبلش چقدر همه چیز معصومانه تر بود. 

این طوفان به نظر میاد دیگه گذشته باشه الان. و من اون آدم قبلی نیستم. و این آدم جدید هم نمی‌خواد اون آدم قبلی باشه. ناراحتیش هنوز باهامه ولی خب فک کنم مثل مزهٔ بد  یه دارو یواش یواش از دهنم میره و فراموش می‌کنم.   فقط میمونه اون بخش نچسبیدن اون لذت... کی میدونه. حالا بذار برسم درست و حسابی. بهت میگم لذت داره یا نه. 

دنیایی را تصور کنید که تعداد خانه ها خیلی بیشتر از تعداد آدم هاست. و هیچکس هرگز بی سرپناه نیست. 

یعنی حتی اینم می‌گذره ؟!

از شدت استرس پتو رو گرفتم محکم چنگ میزنم. واقعا هیچ کار دیگه ای ازم برنمیاد، قبلنا لپ خودمو چنگ میزدم. دیگه اون حالت حالمو خوب نمیکنه. ازون احساس مازوخیستی نشأت گرفته از حس گناه بیرون اومدم. می‌دونم تقصیر لُپای من نیست. تقصیر خودمم نیست. اینجوریه و باید بگذره. به چیزی که ممکنه پیش بیاد هم فکر نمیکنم چون میدونم فایده ای ندارد فکر کردن بهش. 

فقط اگه یه روزی دستم به جایی بند بود آدمای تو این حال رو کمک میکنم. بندم نبود همینکه خودمو تونستم کمک کنم خودش یه دنیا می ارزه. 

اگه از اضطراب پس نیفتم امروز خودش پیروزی بزرگیه.


بعدها یه کتاب خواهم نوشت به اسم اعترافات. کتابی خواهد بود درباره رنج ها و فقدان ها. همه اون چیزایی که اعتراف بهشون برام از اعتراف به گناه سخت تره. 

اون کتاب همه آدم ها رو در آغوش خواهد کشید. 


دوازده ظهره و نیمه روز رفته!

اخیرا بعد از مدتها باز شعر می‌نویسم. ولی گوشه و کنار یادداشت میکنم. یا گوشه تقویم یا تو موبایل یا تو یه فایل تو کامپیوتر. و فرصتی نشده که جمعشون کنم. قبلنا تاریخ میزدم و دیگه تاریخ هم نمی‌زنم. حقیقتا اصلا تاریخ برام معنای خودشو از دست داده. زندگی من بهم نشون داد که «عددها مهم نیستند» یه کلیشه نیست. حتی یه قدم جلوتر رفت و بهم نشون داد که در واقع: «عددها نیستند». شایدچیزی باشه. اما هرچی هست عدد نیست. یعنی معیار ثابتی برای چیزی وجود نداره. عددها صرفا به اون کیفیت نسبی که تعیین کننده وضعیت هر چیزیه نزدیک شدن. شاید چون اون کیفیت به تکرار و بسیار شبیه تو زندگی ما آدم‌ها حادث میشه. 

به جای اون شعر خودم که نمی‌دونم کجا گذاشتم براتون از سیمین می‌نویسم:

بر پهنه ی این آبی پاکیزهٔ مرطوب 

آن قوس قزح نیست، که دروازهٔ نور است

یک دسته شعاع است نمایان ز پس ابر

شاید که مسیحاست که در حال عبور است...


رنج و نظر

همه چیزهای خوب از دیوانگی زاده میشوند. از آدمهایی که قدری فراتر میروند. آدم های که کمی بیشتر اعتماد می‌کنند. آدمهایی که کمی بیشتر ساده می انگارند و قدمی دیگر بر میدارند. از آدمهایی که کمتر می‌ترسند. 

دیوانگی اما تاوان دارد. گاه زنجیر و گاه آوارگی. اما تمام رنج های جنون می ارزد به فقط آن لحظه که برمی‌گردی و خودت را در آینه تازه ای می‌نگری. به لحظه هایی که به معنای کلمه موج های زیر قایق زندگی ات را حس می‌کنی ، زیر پوستت ، توی دلت، جایی توی استخوان های ستون فقراتت. 


اونی که اینو انتخاب کرد خیلی خیلی آدم جالبی بود. 

و گرچه تنت ذهنت فکرت درد می‌کنه روحت تو تک تک این ثانیه ها میرقصه

شیرقهوه رو با گرونترین شیرینی که میشناسم میخورم و هق هق گریه میکنم، یه قلپ، یه گاز یه اهه اهه. ازونورم آهنگه می‌خونه I'm surviving. 

این وضع کنونی منه. قبلنا، ناراحتی و فشار اشتهامو کور میکرد، برعکس نشدم، قضیه اینه که فهمیدم نخوردن و مردن چاره نیست. بخور گریه اتم بکن چون مجبوری ادامه بدی. 

بهت نمیگم که تموم میشن این روزا. قولی نمیدم، ممکنه همینجور ادامه پیدا کنه حتی بدتر شه، یا شاید کمی بهتر شه، خلاصه من نمیدونم، ممکنه هم خیلی بهتر شه یا اصلا از اساس روزای دیگه ای نیاد...  اصلا اینا مسئله نیست. 

اما یه چیز رو صد در صد گارانتی میکنم، تو برمی‌گردی به خودت میبالی. چه تو روزایی که بیان چه تو روزایی که نیان.