بعضی ها آمده اند برای نرسیدن. برای خواندن ترانه های غمگین. برای جایی وسط راه گذاشتن و رفتن بی آنکه راستی هرگز عاشق شده باشند.
قصه هایی هست به کوتاهی یک نیم نگاه اشتباهی.
از شما چه پنهون حس میکنم دیگه بالاخونه ام کار نمیکنه، فکر کنم از غم زیادِ سرکوب شده است. پریشب وقتی یهو وسط رقص یه حال خوبی شدم تازه دوزاریم افتاد که چقد غمگین بودم و به روی خودم نیاوردم. فقط همش از یه ورم میزد بیرون. خدا یکشنبه ها رو از ما نگیره. گفته بودم من یه یکشنبه به دنیا اومدم؟ آره گفته بودم.
چقد من به خطا رفتم… چقد به خطا موندم… چقد ساده چقد گوسفند! و حالا تو از من میخوای خودمو ببخشم؟ بگردم ببینم تقصیر کی بوده همونو ببخشم؟ اصلا مگه شدنیه؟ بخشیدن رو نمیگم. چون حقیقتا به تخمم نیست که انسانی بوده باشم خر. خب بوده ام دیگر! میپرسم مگه این شدنیه که من خوشحال بشم؟ که من واقعا زندگی نکنم چون یه جنگجوام. زندگی کنم چون خودمو زندگی رو دوست دارم… .
اصلا میشه دوباره ذوق کنم؟ یا میشه بالاخونه ام دوباره به کار بیفته؟ میشه …
*عنوان از ابتهاج
احتیاج دارم به ۵ روز تعطیلی که توش نه پریود باشم، نه دلم درد کنه، نه دراما داشته باشم، نه گوشیم بشکنه، نه اسباب کشی باشه، نه کسی اعتراف عاشقانه کنه، نه قرار باشه چیزی تحویل کسی بدم، نه اصلا کسی کاری به کارم داشته باشه نه کاری به کار کسی داشته باشم… از اون نقطه به بعد من میتونم بفهمم و شاید بتونم هضم کنم که برای زندگی من تو چند ماه گذشته چه اتفاقی افتاده، الان چند چندم و اساسا خوابم یا بیدار!
انقد تنها بودم که تموم زیر و زبرهای تنهایی رو حفظم. دیگه نه تنها از انجام تنهایی هیچ کاری خجالت نمیکشم بلکه بعضی از کارا رو دیگه اساسا نمیتونم با کسی دیگه انجام بدم. تو شناختن غریبه ها متبحر شدم. تو جا دادن خودم بین ادمایی که تا دو روز پیش نمیدونستم اصلا وجود دارن. و خب البته تو ترک کردن و دل کندن و به پشت سر نگاه نکردن.
* و اتفاقا چیزی که این وسطا فهمیدم این بود که از تن ها بلا نخیزد.
دختر اینا لحظههای عمر توئه
که پر از بوی یاس و بوی دریا شده، که ماه از پنچرهاش سرک کشیده تو، که همون نسیمی میاد که تو شش سالگیت میومد.
که سرشب بهاریش پرندههاش خوابیدن و جیرجیرکاش بیدار شدن.
* a thousand kisses deep
یه وبلاگ رو از شهریور ۸۶ شروع کردم به نوشتن. توش تراانه های ایتالیایی ترجمه میکردم. چند سال پیش میشه دختر؟ ۱۶ سال! از ۸۶ تا ۹۰ و ۹۲ کم و بیش آپدیت میشد بعدها همون موقعی که بلاگفا ترکید تو ۹۴ اینا، شروع کرده بودم آموزش ایتالیایی میذاشتم و خوب هم پیش میرفت. دیگه بعد از انفجار بلاگفا از ۸ سال پیش به این ور چیزی ننوشتم.
امروز پسوردش رو بازرسانی کردم. حالم توصیف شدنی نیست. تک تک اون روزا اون حال و هوا همه چی انگار یهو هجوم اورد به روحم.
ما چی هستیم؟ ما داده و خاطره و دستوریم؟
حافظ میگه: کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد... . خیلی میفهمه این بشر.
میدونی انگار یه تیکه سنگ سیاه و سنگینه. برف میاد روشو میپوشونه، بارون میادمیشوردش، آفتاب میشه گرمش میکنه. خاک روش رو میگیره، باد از روش رد میشه... ولی اون تکون نمیخوره. دیگه حداقل یه چیز رو میدونم اونم اینکه درد من داشتن و نداشتن نیست. رسیدن و نرسیدن نیست. بلد بودن و نبودن نیست. و بهتره بابت این چیزا خودزنی نکنم.
راستش نمیدونم اون سنگه چیه، چرا اونجاست. روانشناسی میگه گیر و گورای بچگیه. اما من میدونم اینم نیست. من اگه همه گذشته رو نه ولی خیلی ازش رو رد کردم. دستکم بهش آگاهی دارم. گمون من اینه که چاره باز هم همون چیزیه که همیشه از هر طرف بهش میرسم: خودپذیری.
سرانگشتام بوی سیر میدن و کیف میکنم. امکان آشپزی کردن برای من یعنی به قدر کافی شاید حتی بیشتر از کافی خوشبختم. شاید خیلیا اینو بخونن و فکر کن اه ازون اداهای مسخره. و خب شاید خوش به حالشون که انقد زندگی آرومی داشتن. از پایین بوی سیگار میاد و حتی اینم خوشاینده.
چشمامو میبندم میرم تو حیاط کوچیک خونمون که توش مامان شویدهای تازه رو جلو آفتاب پهن کرده. بابا رو از تو پنجره میبینم با لباس بیرونه، تازه اومده خسته است و رو شقیقه اش چند دونه عرقه. چرا فکر میکردم زندگی میتونه از اون بهتر بشه؟
میخوام برگردم، بیست سالم بشه، عاشق بشم. یکی پیدا شه که من اولیش باشم. هرچی گفت رو چشم بسته باور کنم.
+ راستی شما این اهنگ شروین حاجی پور رو شنیدین؟ باحاله
همین که میگه:
آره اون روز نزدیکه
ولی فعلا که یه سگ پیاده ای
فکر می کردم خیلی قوی هستم. ولی الان تا فرو ریختن به اندازه یه جمله فقط یه جمله فاصله دارم.
مهره کمرم از اون جایی که عمل کرده بودم درد می کنه. پریروز که با کون و کول پس افتادم از همون جا ضربه دید. حوصله درد و مریضی ندارم. فقط این یکی تو زندگیم نبوده یا کم بوده. دعا کنید خوب شه زودتر. بقیه اش به تخمام.
...
یه پیجی هست تو فیسبوک مال دهه شصتی هاست و از خاطرههای زمان ما فیلم و عکس و.. میذاره. امروز یه ویدیو کوتاه چند ثانیه ای گذاشته از یکی که تو یکی از«اون آشپزخونه ها» داره کتلت درست میکنه. هی پلی میکنم از اول و هی اشکام میاد.
چرا ما باختیم؟
+لینکشو بذارم؟
https://www.facebook.com/reel/116902894723170/?s=single_unit
آدما میان بهت میگن تو تنها نیستی. دیگه ازین به بعد احساس تنهایی نکن، یه دوست کنارت داری. ازین به بعد من هستم. تو همون وقتم میدونی همش دروغه. اما دلت میخواد باور کنی. چشمت رو روی نشونه های بد میبندی. با چشم بسته اعتماد میکنی. ته دلت هنوز میدونی یه جای کار می لنگه. و آخرش از همونجا همه چی وارونه میشه.
با اینکه تمام مدت میدونستی شوکه میشی. از اینکه شوکه شدی هم شوکه میشی!
من یکی دیگه ازین بعد دیگه هرگز به کسی دلگرمی الکی نمیدم. اگه کسی تو حال مرگم باشه اگه در خودم نبینم که آدم اون حرفی که میزنم نیستم، اون حرفو به زبون نمیارم، میخواد حتی یه «نگران نباش» ساده باشه.
تنهایی خودش به قدر کافی سنگین هست، دوباره حس کردنش وقتی زیر پات خالی میشه کُشنده است.
به سفیدی این صفحه نگاه میکنم و میخوام خودمو وادار کنم که چیزی بنویسم.
...
اینی که میگن اگه احساست تغییر کنه زندگیت تغییر میکنه درست نیست. حال ات تغییر میکنه اما زندگی بیرونی به حس و حال آدم مربوط نیست. آدم از خونه ای به خونه دیگه میره، از ماشینی به ماشین دیگه، از پارتنری به پارتنر دیگه ، از کاری به کار دیگه، و قریب به اتفاق رشد میکنه اما حال آدم ثابته. یعنی مثلا خیلیا با یه حال تخمی درس میخونن کنکور میدن رتبه خوب میارن، تلاش میکنن موفق میشن، با همون حال تخمی یاد میگیرن چجوری پیشرفت کنن. و با همون حال تخمی صاحب همه چی هم میشن. اما خب درسته که در نهایت کل زندگی کوفتشون میشه.
...
هنوز میخوام بنویسم اما حتی نمیدونم ارزشش رو داره یا نه.
غمگینم ، کمی ترسیدم و میخوام شجاع بمونم. اما به خودم شک دارم.
نوشته های قدیممو که میخونم ، قدیم یعنی خیلی قدیم زیر ۲۵ سالگی منظورمه، بی پرواییم برای خودمم خیلی جالبه. حتی ایمیل های قدیمی، عکسا و... . هیچگونه محافظه کاری تو ابراز خودم نداشتم. اگر کاری نکرده بودم دلیلش این بود دلم نمیخواست.
بعدش عوض شدم. تقریبا ده سالی اون وسط «ملاحظه کار» شدم. ایضا ملاحظه نویس. اگر کاری نمیکردم و یا حتی میکردم دلیلش حساب و کتاب بود.
حالا حس میکنم دارم برمیگردم به خود سابقم. ایندفعه نه مثل اون دوران از سر اینکه کله ام داغه و حریف میطلبم، بلکه از سر این که کله ام خسته است و کلا حریفی نیست. شاید بی تاثیر نباشه اینکه از فضاهای آشنا و آدم های آشنا دورم. اما قطعا این همه اش نیست.
میخواستم چیزی بنویسم در رابطه با خودشناسی در ارگاسم. اینکه چطور تمام ناخودآگاه آدم تو اون لحظه ی ارزشمند برهنه میشه جلو آدم. اینکه وقتی آدم نمیدونه دردش چیه، یا اینکه چی میخواد یا حتی اینکه چه کار باید بکنه یا حتی چه حسی باید داشته باشه، اون لحظات انگار پرده میفته، همه چیز متواضعانه و صادقانه خودشو بهت نشون میده.