نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

شیاف ها معمولاً بی وقت میرسند

اون قرصه رو همین حالا بده، اما نمیدیش ، تو حالا حالاها میخوای بشکافی منو. میدونم و باشه. 


...

دختر همش اینجا رو باز می‌کنم یه چی بنویسم هی یه چی یا نمیاد یا اگه اومده در میره. یاد خودمو و نسبتایی افتادم که پسرا بهم میدن. این آخریا یکی بهم گفت مث صابون میمونی... ذهنم صدو چهل و هشت جا رفت و دم دمای این بود بزنم تو دهنش که گفت هی آدم فکر می‌کنه دیگه گرفته‌ات اما باز هی سر میخوری از دست آدم... بعد یادم اومد دقیقا اولین دوست پسرم همیشه بهم میگفت مث ماهی هستی. دقیقا به خاطر همون صفت صابون! اما خب دمش گرم اون رمانتیک تر بود. 

حالا نوشته‌های این روازی منم ماهی صابون زده‌ان. شاید مجالی نباشه. شاید یه روز دیگه نیاد که اون چیزا سر بخورن رو کیبورد. واسه همین، همین تک و تعریفا رو بذار باشن...


من آدم دقیقه‌های نودم. 

تو چی؟

اسنوپی داگ بهتر از هر کسی بیانش کرده

I wanna thank me for believing in me
I wanna thank me for doing all this hard work
I wanna thank me for having no days off
I wanna thank me for never quitting
I wanna thank me for always being a giverAnd trying give more than I receive I wanna thank me for trying do more right than wrongI wanna thank me for just being me at all timesNoon, you a bad motherfucker ;)

Hey you! Tell me how I've been

If I'm happy now I guess I pass your test

Just come and give me a well done hug

You know that I believe

ها... این!

میدونید کجاش سخته؟ اونجا که ما ناخودآگاه از اون کسی و چیزی که هستیم و داریم ، اما نمی‌خواهیم شون خیلی خیلی لذت می‌بریم و راضی هستیم و حال میکنیم. 

اینجوری بهتون بگم که برعکسه. برعکس اون چیزی هست که به خوردمون میدن تو کتابهای روانشناسی و ... . به ما میگن درد ما اینه که خودمون رو دوست نداریم، عزت نفس نداریم و برای همین به خودتباهی دچاریم و هی هر روز گند می‌زنیم به خودمون و زندگیمون. این نیست. اتفاقاً ما عاشق اون آدم پر از درد و پر از عیب و ایراد و چپ و چول درونمون هستیم. اون تنها کسیه که تونسته بعد از تموم گیرو گورا ما رو نگه داره و وادار به زندگی کنه. اون بهترین نسخه ایه که ما می‌شناسیم و بلدش بودیم. 

خودآگاه ما ازش متنفره؟ آره که هست چون داره میبنه که ما میتونیم بهتر باشیم. پس عملا و اتفاقا ما در سطح خودآگاه خودمونو دوست نداریم تو ناخودآگاه خیلی هم مورد ستایش خودمون هستیم. و همون‌طور که اول گفتم. قسمت سخت ماجرا دقیقا همینه که از درون نمی‌خوایم تغییر کنیم. 


بیزاری‌ها

به نظرم تو فارسی کلمه های  تنفر و انزجار دوتا معنی متفاوت به خودشون گرفتن. تنفر از کسی یا چیزی بار احساسی سنگینی با خودش داره. یعنی تو می‌خوای سر به تن اون چیز یا کس  نباشه یا شاید موضوع یا شخص مورد تنفر بهت ضربه بدی زده. اما انزجار فرق داره. انزجار به بیزاری نزدیکه. من به انزجار اعتبار می‌دم. تو می‌تونی از رفتاری منزجر باشی. به تبع اگر ادمی پر از رفتارای منزجر کننده است از اون ادم منزجر میشی. این به نظرم چیز بدی نیست. بد به این معنا که چیز مضر یا حتی بیهوده‌ای هم نیست. 

اگه به فرضیه  ی همه ما یکی هستیم اعتنا کنیم، انزجار از یه ادم یعنی اون آدم بخش داغون خودمونه که میخوایم درستش کنیم. و اتفاقا هرچی این حالت بیزاری بیشتر میشه به نظرم به هدف نزدیکتر میشیم. من جلوتر هم میرم و میگم حتی اون وقتایی که «دلمون خنک میشه» که فلانی مثلا ضایع شد چون حقش بود لازم نیست خیلی بابت این حس شرمنده باشیم. در کل این عواطف کارکردهای خودشون رو دارن و به رشد شخصی منجر میشن. مخصوصا وقتی آگاهانه باشن. 

لابد ما تو سیستم بزرگ طبیعت مثل سلول‌های سالم و ناسالم هستیم که فرقی نداره چقد از هم بدمون بیاد و با هم بد باشیم.مهم اینه سیستم پابرجا بمونه. من عمیقا اعتقاد دارم سیستم بر پایه گداصفتی، بدجنسی، دروغ، حسادت و زیرآب زنی نمیتونه زنده بمونه. 

این داستان: ...

یه دوره‌ای تو زندگیم افتادم تو قعر. معتاد نشدم یا نیفتادم به بی بندو باری. از نظر روانی به هم ریختم. خل شدم. تازه ارشدمو گرفته بودم و یکی دو سال برگشتم شهر خودمون. هر دری زدم که یه موقعیت خوب پیدا کنم نشد. تو خونه وضع خوبی نداشتم. از یه طرفی هم از یه رابطه بلند مدت سمی تازه اومده بودم بیرون. طرف اون آخراش دورم هم زد. تو یه شوک و درد عظیمی بودم از همه نظر. خودمو نمی‌شناختم. یهو به خودم اومدم دیدم پاک خل شدم. یه حال روانی عجیب توصیف ناپذیری بود. انگار دو نفر بودم. و انگار کسی رو مغز من کنترل نداشت. انگار خارج از کنترل خودم زندگی می‌کردم. گاهی حرکات بدنم غیرارادی بود. خرد بودم. تیکه تیکه. تو نت میزدم: اختلال تشخیص هویت! که شاید یه چیزی پیدا کنم که توصیف حال من باشه. بعدها فهمیدم دپرشن خیلی خیلی پیشرفته بوده تا مرز خل شدن و به هم ریختگی کامل روانی. 

من از نوشتن اینا دیگه ابایی ندارم. 

من ذره ذره خودمو کشیدم بیرون. از اون وضع. نه که بعدش حالا قله خاصی فتح کردم. از اون وضع نجات دادم خودمو. اگه تو اون حال خودمو می‌کشتم به جرات می‌تونم بگم اسمش خودکشی نبود. من اصلا کسی نبودم. من خودم رو نمی‌شناختم. من چیز قابل توضیح یا دارای هویتی نبودم. 

اینکه نم نم چه کارا کردم رو یادم نیست. یا لااقل باید بشینم فکر کنم تا یادم بیاد. اما اینو یادمه که یه برگه اوردم و خیلی ساده و بچه گانه زندگیم رو بخش بندی کردم. چیزایی که برام خوب بودن و باید انجام می‌دادم. مثلا نوشتم ورزش ، کار، دوست، بیرون رفتن ،نوشتن،  فعالیت مورد علاقه و... اون زمان من تو شهرمون دیگه هیچ دوستی نداشتم. چند سال نبودم و اون قدیمی ها هم دیگه رفته بودن. پاشدم رفتم چندتا کلاس و دوره ثبت نام کردن فقط چون می‌خواستم آدم ببینم. با هر کی به پستم می‌خورد سر صحبت باز می‌کردم و زورکی میکشوندمش که بریم بیرون یا بیان خونه ما. دقیقا مثل بچه کلاس اولی نقشه دوست یابی کشیدم. هر هفته ملزم میکردم به هر قیمتی شده تو اون شهر هیچی ندار برم حداقل یه دور پاساژگردی. یه پارک کوچیک پیزوری نزدیکمون بود میرفتم هر روز اونجا برای ورزش. بعد هم نهایتا به بهونه کار برگشتم تهران. تو تهران دوره خوبی شروع شد. سخت شروع شد اما دیگه خل و چل نبودم. 


اینارو برای شما ننوشتم. اینارو برای خودم نوشتم. اولا نوشتم که ثابت کنم به خودم که من از خودم خجالت نمی‌کشم. منو اینجا خیلیا میشناسن شخصا. نوشتم که به خودم نشون بدم  واقعا رسیدم به اون نقطه‌ای که برام مهم نیست بقیه چی فکر می‌کنن و دیگه لازم ندارم ادای آدمای قوی و تودار رو دربیارم. 

برای خودم نوشتم همچنین برای یادآوری. اینکه تو وقتی کسی نبودی خودت رو پیدا کردی و تیکه تیکه جمع کردی. از اون بدتر نیستی. با کمترین توان روحی و عقلی هم می‌تونی یه ورق بیاری توش بنویسی: دوستان جدید! یا هر چیز به ظاهر کوچک احمقانه دیگه ای که تو رو به خودت برمی‌گردونه. 



تا حالا اینجوری از خودم ناامید نشده بودم!

اومدم میخوام بخوابم، یادم نمیاد سیفون رو کشیدم یا نه. همین امروز بود داشتم از پله‌ها بالا میومدم... یا دیروز بود؟ و فکر می‌کردم می‌خوام آدم بهتری باشم. حالا دغدغه‌ام اینه آیا برم چک کنم توی توالت رو یا نه. 

معده‌ام میسوزه. و به خودم می‌خندم. و دلم واسه خودم می سوزه. ایندفعه نه جور دراماتیک توحسی. یه جور بد رقت‌بار ایضا خنده داری... . یه جور واقعی‌ای. هر کدومتون الان هر حس بدی نسبت به خودتون دارید بذارید کنار لطفا. هر چی که می خواد باشه. مطمئن باشید هر چقدر هم شوت و ضایع و خاک توسر بوده باشید نسبت به الان من شاه‌اید! اصلا این خر بدبخت درونمو اصلا دیگه از دستش عصبانی هم نیستم میخوام بگیرم بغلش کنم انقد اوسکوله. 




یه هیولا هرگز یه فرشته به دنیا نمیاره نازنین. 


چقدر خواب لازمه که آدم عمرش رو فراموش کنه؟

Do not believe half truths

Do not love half lovers
Do not entertain half friends
...
Do not live half a life

and do not die a half death

....

If you refuse then be clear about it
for an ambiguous refusal is but a weak acceptance


Do not accept half a solution
Do not believe half truths
Do not dream half a dream


Do not fantasize about half hopes
Half a drink will not quench your thirst
Half a meal will not satiate your hunger

Half the way will get you no where

Half an idea will bear you no results


Your other half is not the one you love
It is you in another time yet in the same space

It is you when you are not


Half a life is a life you didn't live,
A word you have not said
A smile you postponed
A love you have not had
A friendship you did not know
To reach and not arrive

....

The half is a mere moment of inability

but you are able for you are not half a being

You are a whole that exists to live a life
not half a life


Khalil Jibran 



The wall

دیواری درون توست. روزی سنگریزه‌ای، روزی آجری، روزی بلندای قامتی... فرو خواهد ریخت. 


انگار یکی روحمو گرفته تا می‌تونسته زده.