نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

از فانتزی‌های خیلی قدیمی‌ام

۴ مرداد ۱۳۹۷ است و من به جوانی جاودان معتقدم. هیچ ایده‌ای، خیالی، آرزویی جز توقف، توقف میان ساعت ۴:۳۰ و ۵:۳۰ بعدازظهر برنمی‌انگیزاندم.

دارم فکر می‌کنم مثل سینما که به عنوان هنر هفتم بعد از رشد تکتولوژی آمد، هنری بیاید به زودی، مثلاً به نام انجماد در لحظه. تو را در فضایی قرار بدهد که ببینی، ببویی، بشنوی، لمس کنی، 

و دیگر تا هر وقت دلت خواست آنجا بمانی. 


هیش :/

حتما من هم یک جا چیزی نوشته ام که از چشم کسی افتاده باشم. یا شاید بقیه مثل من نیستند؟ چشمشان اینهمه لیز نیست؟! مثلا گاه و بیگاه وبلاگی را میخوانی و از اینکه بادقت می نویسد و پربیراه نمی گوید خوشت می آید. بعد یکهو زرت پست سخیفی میگذارد مثلا در رابطه با اینکه دماغ فلانی کج است یا فلانی سلیقه ندارد و از من تقلید می کند! یا فلانی هیچی نیست و من همه چیزم چون فلان فیلم را دو ماه زودتر از او دیده ام!

دیگر دست و دل و چشم و چالی به آدم  می ماند این عامو یا خاله را بخواند باز؟ نه والا نه بِلا!


رفت و گم شد تو تگرگ!

حال پرنده ی لانه گم کرده ای را دارم توی تگرگ.

فقط میداند که خانه نزدیک نیست. لعنتی نزدیک نیست. 



شب بماند

اصلاً خدا شب را قرار داد که آدم خل تویش چراغ روشن کند بعد راه بیفتد و در یک‌درمیان نور و تاریکی قدم بزند. 


توپ قلقلی نباشیم

البته  این احمقانه است که چیزی را به زور توی حلق خودمان فرو کنیم.  اما احمقانه‌تر  این است که سراغ هیچی نرویم و  توپ بادیِ کوچک، متوسط یا بزرگی بمانیم که به همان طریقی که قل می‌خورد سمت چیزی به همان طریق هم ازش دور می‌شود. 

Le tue parole

بیست سالم بود و می‌خواستم حرف‌های این ترانه رو توی مخ خودم فرو کنم. می‌خواستم فقط باهاش لب نزنم. می‌خواستم باورش کنم خودش بشم. 

می‌خونه:

Non è giusto che una donna / per paura di sbagliare /  non si possa innamorare /  si deve accontentare/  di una storia sempre uguale

*انصاف نیست که یه زن

از ترس اشتباه کردن

نتونه عشق بورزه

مجبور باشه همیشه به داستانی تکراری تن بده


عنوان اسم ترانه است و خواننده‌اش هم Andrea Bocelli ست.


پایان بخش بزرگی

من سرانجام به اون درجه از عرفان رسیدم که دیگه از هیچکس و در هیچ جا غلط املایی نمیگیرم!

?But is their best really good enough*

به خودم سخت گرفته‌ام دوباره؟ داگویل را یک بار دیگر ببینم.


*Dogville


حافظ

میگه:

قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود

ورنه هیچ از دل بی‌رحم تو تقصیر نبود

آخه جز حافظ کی میتونه انقد قشنگ جواب رد بده؟ آدم دلش می‌خواد لپشو بکشه بگه اشکال نداره میرم یکی دیگه رو می‌کُشم تو حیفی!

و خوشگلی توی چشم صاحب نظر نباشد چرا؟

خوشگلی بعضی از دخترها توی برق چشم هاشان است. توی استقلال نگاهشان. و جور دیگر بودن حرفشان. 

عکس‌های جذاب دختره،  مدیر بخش مد مجلهٔ معروف فرانسوی‌ را نگاه می‌کنم. خوشگلی اش توی دماغ بزرگ، قوزدار و عقابی‌اش است که احتمالاً برای زیر تیغ بردنش اول باید سرش از زیر تیغ بگذرد. خوشگلی لیز توی جوانی جاودانش است. اینکه توی ۵۰ سالگی عاشق زنی دیگر شده و به خودش خندیده و ماجرا را هم برای همه با همان خنده تعریف کرده است. از خوشگلی آن دختر چهارشانه و هیکلی وقتی پرده برافتاد که جرئت کرد بگوید دست از تلاش برای لاغری کشیده چون بدنش همین‌طوری است و برای همین وزن ساخته شده. دیروز که از کنار آن جمع پسرها رد شدم و شنیدم دارند خوشگلی زن یکی از دوست‌هایشان را با دوست‌دختر همان دوستشان مقایسه می‌کنند، هی فکر کردم و فکر کردم که چرا حرف از زن که می‌شود فی‌الفور! هنوز نفس تازه نشده، حرف خوشگلی‌اش به میان می‌آید.  احساسات فمینیستی‌ام دچار غلیان شده بود که دیدم دارم بی‌انصافی می‌کنم. آدم مرد را هم که می‌بیند اول به ظاهرش نگاه می‌کند و مقولهٔ خوشگلی مقوله‌ای ضدزن یا حتی ضد انسانی نیست. آدمیزاد است و نظر دارد. منتها یکی کم دارد و یکی بیش. یکی دید می‌زند و یکی رویت می‌کند. یکی کوته‌نظر است و یکی صاحب‌نظر.


دیگرها

به عکس‌های مردم دیگر در جاهای دیگر توی صفحهٔ نشنال جئوگرافیک که  نگاه می‌کنم نمی‌توانم باور کنم این‌ها به اندازهٔ‌ من یا به اندازهٔ «ما» اضطراب دارند. تو گویی دوردست همیشه جایی است به مثابه بهشت. گاه توضیحات عکس‌ها را نمی‌خوانم. در کسری از ثانیه قصهٔ پری‌واری برای تصویر آن سه دختر روبروی آینه می‌سازم. و فکر می‌کنم کی می‌تواند بی‌خیال‌تر از دختری باشد با تنی پُر و  لباسی این همه رنگی، که کنار دو خواهرش توی یک آینه ریمل می‌کشد؟ خیره به عکس در رویای دوری مراقبه می‌کنم. نمی‌خواهم حتی کوچکترین خیال ناخوشی را به این قصه راه دهم: آن سه بی‌گمان خوشبخت‌ترین مردمان روی زمین‌اند. 

a very hidden dream


حالا به کجای دنیا برمی‌خورد اگر من خواننده می‌شدم؟!

بمن بگو چرا

از مادرم می‌پرسم: چرا؟ واقعا چرا؟ چرا من به وجود آمدم؟ می‌گوید: برای اینکه اظهار نظر کنی.


فصل دیگری

کی مثل من دلش برای زمستان تنگ شده است؟  زمستانی خیلی سرد. صدای سوختن چوب.  بوی عطری شیرین. خزیدن توی لباس پشمی بزرگی و خود را گم کردن توی چشم‌های آدم دیگری.  و شور و بی‌خبری. و جنون و بی‌خبری. و تب کردن و بی‌خبری.

البته تا قبل از اینکه حسن خزش کند

معروف است توی دنیا که آتش‌نشانی شغلی سکسی برای مردهاست. از من می‌شنوید؟ نچ! هیچ شغلی سکسی‌تر از کلیدسازی نیست. 


پی‌نوشت: و نه به خدا! نه از آن جنبهٔ بصری که احتمالاً برخی از اذهان منحرف شما طرفش رفته. از بُعد معناگرایانه‌اش. از جهتی که یارو می‌تواند در بسته‌ای را باز کند. و حالا دست کم که اینطور به نظر می‌اید که حل مسئله ای مهم به شکلی همزمان ذهنی و دستی انجام می‌گیرد.