-
عمری که اجل در پی اوست
سهشنبه 11 آبان 1400 18:40
صبح عمرمو میذارم روی میز کنار تخت سرمو برمیگردونم پتو رو رو شونه م میکشم و زیرلب میگم برش دار، خواهش میکنم برش دار. دو ساعت بعد قهوه م تنها شریک حالم میشه تنها کسی که به زور نگهم میداره آماده م میکنه راهی روزم میکنه. ناهار نمیخورم. و عصر تو داستانی که خدا با مهربونی عجیبی برام سرهم کرده غرق میشم. (ازون دست مهربونی...
-
هدیه
چهارشنبه 5 آبان 1400 18:45
شانزده سالگی ام را هدیه کن زمانی که تنها ترانه ای مرا حماسهای عشقی بود. یا شش سالگی را که من و تصاحب تمام شگفتیها، هیچ غریب نبود. نوزادی ام را آنوقت که خواب کوتاه ظهرم روی سینه مادر سفری بیانتها بود. هشت سالگیام که برای پاهای خسته ی کوچکش هیچ مقصدی دور نبود و هیچ راهی نرفتنی. مرا ببر به بیست سالگی و بیخیالگی... ....
-
انقلاب
دوشنبه 19 مهر 1400 20:56
من از کجا گم شدم؟ چرا زمان جاده گمراهی شد؟ و مگر این راه رو میشه برگشت؟ خوب که فکر میکنم میبینم شاید از اول همین بودم. فقط فرصت بیشتری داشتم. «همین» دایره ای بود توی دل دایره ی فرصتم. و هی بزرگتر شد و هی فرصت رنگ باخت. تهش یه روز یه شب یه لحظه میرسه که دیگه فرصتی نیست و زندگی من میشه: همین! به هرحال نمیدونم فرضیه...
-
quote
شنبه 13 شهریور 1400 20:59
Ti ride negli occhi La stranezza di un cielo che non è il tuo Cesare Pavese
-
نقطه ها
سهشنبه 19 اسفند 1399 20:29
چرا نشود؟ چرا یک عمر وامدار لحظهای نشود؟ چرا ناامیدی تو را در نقطهای همجوهر مرگ باشد؟ اما آرزومندی همواره فقط یک خیال؟
-
غربت
پنجشنبه 7 اسفند 1399 20:33
ریشه این کلمه ها را در نیاورده ام اما برای من دوری یک چیز است غربت یک چیز دیگر. چادرنشین هم که باشی چیزی پشت سرت جا نمی ماند. کوچنده که غریب نیست. غربت چندپارگی است. نه که دلت جایی و خودت جایی دیگر. نه این هم نه. غریب که باشی هر تکه از دلت جایی است. زندگی ات، حتی امیدهایت. حتی امروز و فردایت هر کدام سویی. یک روز با...
-
دلتنگ غریب ترین نقطه های زمینم
جمعه 1 اسفند 1399 20:36
دلتنگ ماجراهای نزیستهام در شب خیابانهایی که لازمانی بارانی قراری پنهایی داشتهام.
-
دورهای نزدیک
دوشنبه 27 بهمن 1399 20:46
گفته بودم یک روز برمیگردیم به خودمان میبالیم. فقط نبالیدیم. الهام گرفتیم.
-
انقلاب یکجانشینی
دوشنبه 27 بهمن 1399 19:44
همیشه فکر میکردم تصویر باران از پشت پنجره توی اتاق نیمه تاریکی کنار شعله ای کوچک لذت بیشتری دارد از تماشای شرشرِ آبازسرگذشتگیاش توی بیشهء ناآشنایی. حالا اما دیدن عکسهای بارانهای سرد و خاکستری توی مکانهای نامعلوم و دور و بی آدم و تصور خودم توی آغوش آن دیوانگی بیشتر آرامم میکند. رهایی مگر توی دل راههای بیبازگشت...
-
در دام مانده باشد صیاد رفته باشد
جمعه 17 بهمن 1399 20:42
داشتم فکر میکردم که این شعر حزین لاهیجی رو اولین بار کجا دیدم یا شنیدم تو ذهنم بود که ربطی به درس ادبیات فارسی دبیرستان داشت... و باز یادم اومد چیز خنده داری در رابطه باهاش وجود داشت که شعر به این لطیفی و حزینی رو تو ذهنم شکل کاریکاتور سخیفی کرده بود... و بله یادم اومد! معلم ادبیات دوستی سر کلاس براشون تعریف کرده بوده...
-
به خانه من اگر آمدی
پنجشنبه 16 بهمن 1399 20:39
برای من اما ای مهربان! چند شمع و شبی ابدی
-
سیاه کلاژ
پنجشنبه 18 دی 1399 03:52
صدای شب را می شناسید؟ شبهایی را میگویم که هوا صاف و شهر خسته است. یکجور صدای یکنواخت عجیب و غریبی است. تو گویی صدای نفسهای آرام باد است که دلزده از هیاهوی روزها از تک و تا افتاده و در دنیای نامعلومی گم شده است. کاش میشد آدم عمرش را قیچی کند.
-
عجب
پنجشنبه 29 آبان 1399 18:10
«آنچه اهمیت دارد این است که زندگی از ما چه میخواهد نه اینکه ما از زندگی چه انتظاری داریم» ویکتور فرانکل
-
بسان خوابی، بسان دروغ شیرینی
شنبه 24 آبان 1399 15:16
میدانی عشق آن داستانی است که تو در زندگی دیگری زیستهایاش و آن کفایت هزار بار تولد دیگرت بوده. تنها لحظهای چون یادی بسان نوشی به جان زهر کنونت می ریزد و آن کفایت تمام لحظه های عمرت است.
-
به تو خود را مدیونم
سهشنبه 6 آبان 1399 15:09
برای دیگران نقش باختم و با تو* نقش بردم. این کیفیت تو بود یا استعداد من؟ هرچه بود این ریشه به آن خاک تن میداد. *حالا دیگر «او» + کاورش را عوض کرده بود به عکسی از آسمانی و پرنده ای و روی عکس نوشته بود: پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی است. من آن وقت لجم گرفته بود و میگفتم: آخه توی چلغوز را چه به بلغور کردن فروغی که...
-
حاجی و شرکتش
جمعه 25 مهر 1399 23:20
خواب حاجی را دیدم. وسط اتاق من ایستاده بود و جوری که حواسش به من هم باشد داشت با کسی با هیجان از آخرین پروژهاش حرف میزد. توضیح می داد که یک جور قبری در دست تولید دارد که آدم مرده را تویش بگذاری زنده میشود و بیرون میآید. توی عالم خواب من گوشه اتاقم روی تخت دراز کشیده بودم. دستهایم را روی سینهام گذاشته بودم و به او...
-
در جستجوی زمان از دست رفته
شنبه 22 شهریور 1399 22:13
با همان شورت و تیشرت توی رختخوابم لپتاپ به بغل زدم بیرون و لق لق کنان آمدم نشستم توی سالن مطالعه. وسواس بیرون کشیدن موی زیر پوستی کنار ابروم که غلبه کرد آینه و موچین را کشیدم بیرون و یک لحظه با خودم فکر کردم که درست روبروی دوربین مداربسته نشستهام و یکهو خاطره سالن مطالعه فرهنگسرای اندیشه همان که بغل پالیزی است جلو...
-
آشپزخانه ها
شنبه 8 شهریور 1399 23:28
از دید زدن پنجرههای روشن خانههای مردم سیر نمیشوم. مردی با رکابی مشکی این طرف دارد چیزی سرخ میکند و گهگاه برمیگردد رو به کسی که احتمالا آن گوشه آشپزخانه نشسته . توی خانه دیگری کسی تلویزیون را روشن گذاشته و رفته. از خانه دیگری فقط ردیف ظرفهای چیده شده توی آبچکان پیداست و من فکر میکنم چه چیز یک اشپزخانه را...
-
جمعکن
یکشنبه 19 مرداد 1399 15:52
کاش دستگاهی وجود داشت به اسم «جمعکن»، هر وقت زهوار همه چیزت از همه طرف در رفته بود جمعت میکرد. مثلا شکل یک صندلی بود مینشستی رویش و اول از همه عقلت را میاورد سر جایش، بعد هورمونهایت را تنظبم میکرد، بعد موهای زایدت را میزد، بعد انرژی و انگیزه بهت تزریق میکرد، دوز امید و خوشبینی ات را بالا میبرد البته فقط تا حد...
-
صبح روز تعطیل
شنبه 11 مرداد 1399 20:08
صندلی را پای پنجره و پاهایم را روی لبه آن گذاشته ام. خنکای صبح را با پوست تنم میمکم. زیرچشمی حواسم به بالکن خانه ای است که دیشب نوری آبی از در شیشه اش مدام چشمک میزد، تو گویی پارتی شبانه مخفیانهای در آن اتاق به پا باشد. حالا زنی با تاپ و شلوراکی فسفری آمده و به گلهای توی بالکن رسیدگی میکند. در همه چیزش به نظر زنی...
-
۳۱ جولای ۲۰۲۰
جمعه 10 مرداد 1399 20:13
فلج خواب شدم دوباره. و حالا پرده چوبی اتاق جدیدم را پایین کشیده ام و توی نیمه تاریکی لم داده ام گوشه تخت و امیدوارم سرانجام از آن حالت گهی بعد از تقلاهای مثل جان دادنِ میان خواب و بیداری بیرون بیایم. هنوز سرم درد دارد و با بدنم آشتی نکرده. دوست ندارم شب بشود. دوست ندارم امروز را ببازم. فکر میکنم تا آفتاب نرفته چاره...
-
مشق
دوشنبه 6 مرداد 1399 20:06
آنسپلش را باز می کنم. میخواهم خودم را به تحریک خیال و تخلیه قلم وادار کنم. دنبال عکسی میگردم ساده، اصیل و پرداخته نشده. عکس زن زیبای بزک کردهای نظرم را جلب می کند. واضح است که هم عکس با وسواس گرفته شده و هم زن فیگور گرفته اما آن حالت ناشیانهٔ «ببین من چه زیبا هستم» توی چشمهای نیمه بسته و دهان نیمه باز زن، خودش...
-
چه بدانم
پنجشنبه 2 مرداد 1399 20:16
دارم به این نتیجه میرسم (اینداکتیولی پس از عمری) که ظاهر ساده آدم ها با ریاکاری شان نسبت مستقیم دارد.
-
در طلبش متلهف بود و پویان و مترصد و جویان
چهارشنبه 11 تیر 1399 17:30
گیجم این روزها. مترصد فرصتی که به خود بیایم. (خوشم می آید از این مترصد. یاد داستانهای دهه بیست و سی شمسی میاندازدم که توی دهه هفتاد میخواندمشان. گرچه بیشتر توی متون کلاسیک پیدایش است) *عنوان از گلستان
-
بانوان
شنبه 10 خرداد 1399 20:42
بوستان کوچکی توی شهرمان بود که اسمش را گذاشته بودند پارک بانوان. ریاضیاتم انقدری خوب نیست که برایتان اندازه دقیقش را به متر مربع تخمین بزنم. همین قدری بگویم که اگر وسطش میایستادی و دنبال دوستت در دورترین نقطه پارک میگشتی با چشمهای هفتاد و پنج صدم هم پیدایش میکردی.
-
مگر نه اینکه فصلها تکرار میشوند؟
چهارشنبه 24 اردیبهشت 1399 20:48
کاش میشد بعضی از موسیقیها را بگذاری روی متن روزهایت تا هی تکرار شوند. همیشه و همه جا. میشد تصمیم بگیری بعضی از حرفها را روزی سه نوبت بشنوی. یا بعضی از آدمها را سنجاق کنی به زندگیات. یا اصلا کاش میشد خودت را همه چیزت را خلاصه کنی توی خاطرهای و از ازل تا ابد زندگیاش کنی.
-
ای جون به اون تصمیم!
چهارشنبه 13 فروردین 1399 18:25
از تصمیم ساده ای برای ایستادن، دو قدم برگشتن، سرک به راه کسی کشیدن و گفتن اینکه: خانم میخوان رد شن! تا «فقر و فنا» دو قدم راه است.
-
اپیدمی نگاری
چهارشنبه 6 فروردین 1399 18:22
هنوز باد داره پشت این پنجره تا آخرین نفس خودش ناله میکنه.یه هفته است روز و شب همینجوری داره سینه خودشو تو کوچه های خالی این شهر چاک میده. تو خیابون که راه میری سخته که باور داشته باشی بلایی نازل نشده و هنوز مردم زنده هستن و تو جز بازمانده های اندک بعد از بلا نیستی. و سخته که باور کنی این اتفاقا واقعا افتادن و کل...
-
little beautiful arguments
جمعه 2 اسفند 1398 20:50
The internal argument smuggles across the external one...
-
علم النحو!
دوشنبه 7 بهمن 1398 21:03
تازه پنج دقیقه به سه عصره. اومدم کتابخونه دانشکده ادبیات و علوم انسانی درس بخونم چون اینجا حواس پرتی ندارم (فکر میکردم ندارم). جو اینجا بیخودی پراسترسه و منم گرفته. آخه امتحان ادبیاتم استرس داره؟ مخصوصا وقتی علاقمند باشی، که دانشجوهای ادبیات معمولا هستن. کلا هلوتر از این هست مگه؟ من اما دارم سکسی ترین درس دنیا رو...
-
توقف
پنجشنبه 3 بهمن 1398 21:14
ترم اول کارشناسیام توی خوابگاه ۱۶ آذر اتاقمان هشت نفره بود. معمولا وقتی چهارپنج نفرمان بیرون بودند مهناز توی واکمنش نوار کاست همیشگی اش را میگذاشت و وقتی میرسید به Born to make you happy ی بریتنی من کز میکردم گوشه تختم و خودم را می سپردم به اهنگی که برایش مخاطب درست و درمانی نداشتم. فرض ناگفته و نانوشتهام این...
-
سرچراغی
چهارشنبه 2 بهمن 1398 21:06
عکس بازار میوه ای را میبینم به وقت سرچراغی و یاد بازارهای تهران می افتم دم غروب. فکر میکنم به آجیل فروشی که تا بستن مغازه اش ساعتی بیشتر نمانده و زیر نور زردی خسته به خشکبارش خیره شده و دیگر حتی هیاهوی بازار را نمی شنود. فکر میکنم چه کسی توی چه حالی میتواند از او در آن لحظهٔ به خصوص خوشبخت تر باشد؟
-
و اینگونه روی تن و روانمان لکه میافتد.
پنجشنبه 19 دی 1398 20:56
ما آدمها مرضی داریم به نام و توضیحِ «سر زخم را کندن». این کار را هم فیزیکی و هم روانی و هم اجتماعی انجام میدهیم.
-
تصویر درون
دوشنبه 2 دی 1398 20:42
پیرمرد غمگینی درون من است که نوزادی را در بغل دارد. به گمانم ترکیب امیدوارکننده ای است. اینطوری هاست که هر قدر هم شکسته باشم فاز چسناله برنمیدارم هیچ وقت. نوزاد مجالش را نمیدهد که پیرمرد فغان کند. از طرفی پرواضح است چرا پای رفتنم نیست... اما هیچ دیر نیست روزی که کودک به پا خیزد، اگر پیرمرد شکیبا باشد.
-
دوتایم کن
دوشنبه 25 آذر 1398 17:09
رفتم زیر پتو و برای خودم سنگرم را ساختم. یا مأمن یا غارم را. بعد یگانه آدم توی هستی شدم. مثل وقتهایی که توی جمعی با خودم فکر میکنم اینها چه معنایی دارند این شکل هایی که شبیه منند و بعد فکر میکنم هیچ، راستی راستی هیچ. نوشته بودم کارکرد عشق این است که تو را از گمان یگانگیات میرهاند. تو اگر کار نکنی من اگر کار...
-
بهشت
شنبه 2 آذر 1398 17:04
هر آدمی توی زندگی اش لحظه ای ، دوره ای، روزی ، ماهی، ساعتی حقیقی، شگرف و سراسر نیک داشته یا خواهد داشت که پس از مرگش آنجا توی آن زمان توی آن تجربه برای همیشه خواهد ماند. هیچ فرق ندارد که ثانیه ای بوده یا سالی، آن زمان جاودانه است.
-
عاشق که میشوی اول یعنی خودت را بی حد و حصر دوست داشته ای
یکشنبه 26 آبان 1398 02:07
نوشتهای، عکسی، صفحهای... تو را میبرد و فکر میکنی چقدر دوستش داشتم چقدر دوست داشتم چقدر دوست داشتم وای خدا چقدر من این یارو را دوستش داشتم. و گیرم که حالا هیچ دوستش نداری و گیرم که اصلا آنی نبود که فکر میکردی و گیرم که هیچ لایق نبود. خوب میدانی تو برندهء بازی بودهای اگر به راستی نرد عشق باختهای. هیچکس از...
-
چطوری حواسم جمع میشد؟
شنبه 25 آبان 1398 02:12
بعد از چهار روز صفحه چهار مقاله ای ام که هفته آینده باید ارایه بدهم. قرار این شده امشب بیدار بمانم و تمامش کنم. قهوه خوردم و خرما! و حواسم همچنان پروانه است. سیگار را آفریده اند برای همین وقت ها. اما چند ماه پیش که با هم خانه ای قبلی سیگارخرابم آشنا شدم بی آنکه بخواهم ترکم شد. از زیر پتو میکشید مرا بیرون که باهاش بروم...
-
وودی آلن حق داره که میخواد وارونه زندگی کنه
پنجشنبه 23 آبان 1398 02:03
نشستم تو سالن مطالعه ساختمون. بوی خوابگاه کوی دانشگاه تهرانو میده. بوی آشپزخونه ش. رب گوجه سرخ شده. فکر کنم ما به سمت زوال میریم. چشم بسته غیب نگفتم. تصور عمومی اینه که جسم تحلیل میره اما روح رشد میکنه در گذر زمان. پس چطور من تو اون اتاقای چهار نفره و اون سالنای سبز بودار جزوه تو یه دست و گوشی تو دست دیگه و نگاهم...
-
درد میکشیم
سهشنبه 9 مهر 1398 18:04
بلاهای احمقانه ای که سر خودمون میاریم بیشتر وقتا ناخودآگاه دو دلیل اصلی دارن، به عبارتی دوتا ریشه اصلی: ۱ به این دلیل که خودمون رو از کار بندازیم، نابود کنیم ۲ به این دلیل که خودمون رو به کار بندازیم، رشد بدیم هردوش با همه و از هم جدا نیست. در واقع ناخودآگاه ما داره فریاد میزنه اونی که هست رو نمیخواد باشه، حالا یا...