نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

پایان


 
دهانم بوی بهارنارنج می دهد
بچه که بودیم یاس ها را از دمشان می کندیم و مثل پروانه ها شیره شان را می خوردیم. و شاید هم غریزی و هم تجربی بود که می دانستیم کدام ها را باید بچینیم و کدام ها شیرین ترند.
هنوز هم لحظه هایی هست که توی دلم فرو میریزد، یکهو انگار همه چیز پوشالی بوده باشد، همه ی امیدها، همه ی باورها، و یکهو همه ی وجودم میخواهد ناامیدانه و تلخ گریه کند،
اما آن لحظه ها کوتاهند. فریب های ناشیانه اند دیگر.
من قد خم نمی کنم
کودکی شیرین و شاد در من می دود، جیغ های پر خنده سر می دهد. پر از حرفهای خوب و فکرهای تازه است، کودکی که دهانش بوی شیره ی یاس می دهد، و می داند خوب می داند که پایان ها خوش اند.