سخن از پچپچ ترسانی در ظلمت نیست.
اما سخن از روز و پنجرههای باز و هوای تازه و فلان هم نیست و همچنین تولد و تکامل و غرور. اما خب شما به چمنزار بیا
دلم می خواد براتون بنویسم. بگم حالم خوب شده بعد از چند وقت. ولی به نظرم خیلی لوس میاد گزارش دقیقه به دقیقه احوالات دادن.
چند روز پیش یه چی نوشتم براتون (آره هی براتون هی براتون!) اما منتشر نکردم. ترسیدم حال موقتی مسخرهای باشه. شعاری و بی پایه و اساس.
اما حالا میبینم نه نبوده.
این بود:
«اگر منو خوندید تا اینجا. اگر یک در هزار فکر کردید چیز به دردبخوری خوندید تا حالا از من. همهاش رو میتونم پس بگیرم و به جاش این چند خطو بهتون ببخشم و اگر دیگه هرگز منو نخوندید برام مهم نخواهد بود:
سرخوردگیهاتونو در آغوش بکشید. هیچ چیزبه اندازه اونا برای روح آدم خوب نیست. هیچ چیز اندازه اونا آدم رو آزاد نمیکنه. شکست بزرگترین موهبتیه که به انسان بخشیده میشه، توسط خودش و دنیای اطرافش. هربار شکست آدم رو به لایه عمیقتری از درونش میبره. هر بار شکست بند دیگهای از درون آدم رو پاره میکنه و تعریف بهتری از آدم به خودش میده.»
ایده جالبی به ذهنم رسید. بیایید این طور بهش نگاه کنیم. این یک بازی است. زندگیتان. همه چیز از صفر شروع شده است. شما را ناگهان صاف گذاشتهاند توی شرایط فعلیتان. یعنی فرض کنید هر گندی تا حالا زدهاید خودتان نزدهاید و هر گلی هم که کاشتهاید خودتان نکاشتهاید. برداشتهاند شما را با عقل الانتان گذاشتهاند توی تن فعلیتان. توی خانه فعلیتان. با خانواده فعلیتان. با سواد فعلیتان با شرایط اقتصادی فعلیتان. با سن فعلیتان. با روابط فعلیتان. بعد بهتان گفتهاند برو ببینم چه کار میکنی باهاش.
فرقش چیست؟ بار گناه کرده نکردههای گذشته از روی دوشتان برداشته شده و شوق آینده توی دلتان گذاشته شده. بهتان اعتماد شده. یک زندگی را دستتان دادهاند و شما می دانید که میتوانید درستش کنید.
یادم میآید دو سه سال پیش که خیلی از خودم به خاطر توقف چندساله زندگیام از هر جهت، شاکی بودم یک روز به خودم نهیب زدم که: اصلاً فرض کن تو را به جرم غلط نکردهای اشتباهی انداخته بوده اند زندان. حالا آزاد شدی. از این که بدتر نبوده. بوده؟! این بهم کمک کرد تا خودم را جمع کنم.
حالا امشب اینجا نشستهام و دارم تصور می کنم من را از عالمی دیگر گذاشتهاند وسط این بازی سه بعدی. نقطه آغازش همینجاست. توی همین سالن بوگندو.
مثل خوره به جانت می افتد که: میتوانست بهتر باشد. میتوانست خیلی بهتر باشد. میتوانست چنین باشد و چنان باشد. به خاطر بیاورید زمانی را که خواستید چنین و چنان شود و شد.حظش را بردید نه؟ و زمانی که چنین و چنان نشد. واقعیت ناگوار پیشبینی نشدهای تف شد توی صورتتان. درهم شکستید؟
مثل لگویی فروریختهام. باز میخواهم از نو بچینم خودم را. و راستش از این بازی مسخره حسابی خستهام. اما مگر سیزیف چارهای داشت مثلاً جز اینکه با خودش آواز بخواند یا خیال بپردازد. یا باران و سایه و آفتاب را بالای سرش جشن بگیرد؟
میتوانست بهتر باشد. کون لقش نشد. همین را دوست میدارم. احمقانه یا حتی محقر؟ اما صادقانه متعلق به من است.
شبی که از فردا صبحش همهٔ این بساط به بهانهای آغاز شد با کابوسی از خواب پریده بودم: مردی محکوم را دهان و دست بسته به تیرکی بسته بودن تا اعدامش کنند. مرد گریخته بود و حالا سر از اتاق من درآورده و میخواست من را بکشد. با همان دهان بسته و دستهای که هنوز طناب بهشان آویزان بود. تشنهٔ کشتن من بود.
از صبح فردایش من به این روزگار سیاه افتادم.
Oprah you're wrong. I don't need to fulfill the highest expression of myself. sometimes I simply can't express myself and that's ok. sometimes I even can't use the right words or the right grammar or the right attitude and I can't communicate with the world outside, and guess what! "Right" here means what belongs to me or what is part of me. Sometimes I even can't introduce me cause i can't find any dictionary for my very own language.
You said you heard from Obama form Bush from heroes and from housewives, from victims and perpetrators of crimes. and even from Beyonce "in all her Beyonce-ness" after their interviews that: "Was that okay?" which means Did you hear me? Did you see me? Did what I said mean anything to you?. And your solution is to try to fulfilling their truest and highest expression of themselves. Expression? aren't you stuck in a vicious circle?
دلم میخواد برگردم خونه. خونه ای که نداشتم. پیش یاری که نداشتم. کارایی کنمو که نمیکردم.
میخوام برگردم همون ایران کوفتی خودم. با یه پسر کوفتی ایرانی دوست شم. یه مدت بچرخیم این ور اونور. بعد دیگه تسلیم شم و شوهر کنم.
بعدشم نمیدونم چی میشه. لابد تصمیم میگیریم مهاجرت کنیم. بعد من بهش میگم اولا ما دیگه پیر شدیم دیره بعدشم من قبلا ازینکارا کردم و فایده نداره. اصلا شاید خودش قبلا از این کارا کرده باشه و بدونه.
بعد من حامله میشم. بعدشم میزام. بعد میریم با هم شهروند پوشک و نواربهداشتی باکسی میخریم.
همه اینا تو تهران اتفاق میفته. چون هر دومون از شهر کوچیک و فک و فامیل خوشمون نمیاد.
من مانتو بلند جلوباز میپوشم و ماهی یه بار میرم هایلند رژ قرمز میخرم. با خیال راحت بدون اینکه بترسم حالا بقیه چی فکر میکنن میزنم. تازه یه برق لبم روش.
بچه که بزرگتر میشه میگیم اه چه غلطی کردیم موندیم ایران. هوا آلوده. غذاها همه پالمی و نگهدارنده و رنگ مصنوعی. پراید صد میلیون. وضع جامعه خراب. معلما بکن. آخر تفریحمون رستوران. آینده بچه چی میشه.
بعد خب طبیعتا یه نفس راحت میکشیم که اینده خودمون تموم شد راحت شدیم. حالا هرچی هست واسه بچه است. این کلاس میفرستیمش. اون کلاس میفرستیمش. اون بهش نصیحت های خردمندانه میکنه. من براش تزای روشنفکرانه میدم...
بعد یه عصر زمستونی کنار یه پنجره دارم قهوه میخورم یاد اینجا میفتم. با خودم میگم اگه برنمیگشتم ایران چطور میشد.