نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

هنر


میدانید چی از نفرت و حتی حسادت قوی تر است؟

تشنگی ما برای کشف معنی، که منجرمان می کند به ستایش هنر. وقتی مقابل اثر تکان دهنده ای قرار بگیریم ناگزیریم از اینکه سپاسگزار بودنِ خالقش باشیم. 

حالا آن یارو هر خری که می خواهد باشد!

یکشنبه

یکشنبه روز من بود، 

تمام دوران دبیرستانم... به هزار دلیل.

یکیش اینکه مثلا اول دبیرستان یکشنبه دو ساعت اول ورزش داشتیم و من میتوانستم نیم ساعت دیرتر بروم...


بعدها یکشنبه های ت..می زیادی را از سر گذراندم. امروز به نظر می رسد یکی دیگر از آنها باشد. با جوراب و جین دراز کشیده ام توی رختخواب و به ساعت موبایلم خیره شده ام که هی پنج دقیقه دیرترم می شود (امروز به یاد دوران دبیرستان ساعت نبسته ام)

و سکسکه ی "یکشنبه روز خوبی بود" گرفته ام!


 من یک یکشنبه به دنیا آمده ام.

فانتزی ها

الان میتونست سال 1330 باشه. من یه زن خوشگل از یه خونواده معمولی باشم. توی شونزده سالگی دزدکی عاشق یه مرد سی ساله شده باشم و از قضای روزگار و بخت بلندم تو هفده سالگی زن همون مرد سینه فراخ و سبیل چخماقی شده باشم. حالا مادر چهارتا توله ی چشم و ابرو مشکی باشم که اولیشون دیگه واسه خودش داره مردی میشه. 

الان که ساعت نزدیک دو ظهره، خونه رو جارو کشیدم، بچه ها رو خوابوندم، حیاط رو آب زدم، و حتی شربت آقا رو هم آماده گذاشتم کنار. لم دادم رو تخت چوبی زیر درخت آلبالو و هی موهامو دور انگشتم تاب میدم تا کی یاری که هنوز دلمو میبره _گرچه یه جور خوب دیگه ای_  از راه برسه.

میتونستم خوشحال باشم، "همه چیز" داشته باشم و لحظه ای حتی از ذهنم نگذره که من میتونم چیز دیگه ای بخوام. 


پی نوشت: من و اقامون از شهر خودمون رفتیم یه جای دور سکنا گزیدیم و واسه همینم تو پست بنده خبری از قوم شوهر و سروصدا و گیس و گیس کشی نیست! خیال خواستین بپردازین درست بپردازین!




یک تنهایی دیگر حوالی خیابان بهشتی


دیدن آن همه سکون در وجود یک آدم، تکان دهنده است!

دختر به پشت افتاده بود توی مسیر ویژه ی اتوبوس.

و تکان نمیخورد. مطلقا تکان نمیخورد.کسی بهش دست نمیزد، دختر دیگری بالای سرش سعی می کرد باهاش حرف بزند. او اما مطلقا حرکتی نمیکرد. 

نمیدانم چرا تنها چیزی که از آن سکون عظیم برداشت کردم، تنهایی اش بود و نه حتی مرگ. 

آزادی به تمام معنای کلمه

یه پیام بازرگانی بذارم وسط این نوشته های قدیمی!

یه اصطلاحی هست توی شرکت ما همگارام زیاد به کار میبرن. من نشنیده بودم شاید شما هم نشنیده باشید. وقتی چیزی خیلی بد عجیب و رو مخ و وقت گیر و خسته کننده و مهمتر از همه ی اینا "بی معنی" باشه بهش میگن چیز یا شرایط یا موقعیتِ -منو به خاطر ادبیات همکارام ببخشید: - تخمی تخیلی!

خب من چندوقت گذشته دچار یه موقعیت به شدت ت..می تخیلی بودم که ازونجایی که خودم هم در میون ب..ضه های نامبارک موقعیت بودم به ت..می تخیلی بودنش واقف نمی شدم.

من مدتهای مدیدی فکر میکردم کائناتی هست که با تو هماهنگه و برات خیر و خوشی میخواد و کافیه به حس هات اعتماد کنی. فکرمو پس می گیرم! و حیف که محکمه ای نیست که بتونم همه ی اون حس ها رو توش ردیف کنم و بگم خاک تو چوکتون ریغوها این چه جایی بود منو رهنمون شدید؟! و عقلم هم بشینه اونجا سیر دلش بخنده بهمون. گرچه الان کاملا مطمئنم که تهش کاشف به عمل میاد اونا اصن حس نبودن! یه سری بچه غریزه ی حسرت و حرمان کشیده ی بینوا بودن. 


یه چیز دیگه هم هست.من دارم به جایی تو نوشتن میرسم که دیگه از خودم خجالت نمی کشم. و البته این بعد از این حاصل شده که در زندگی به جایی رسیدم که دیگه قضاوت دیگران برام مهم نیست. من احتمالا تو نوشته هام اینجا یا جای دیگه چیزهایی نوشتم که باعث شده به کسی بربخوره. درک من از کلمه ای که می نویسم با درک خواننده ام از همون کلمه میتونه زمین تا آسمون فرق و فاصله داشته باشه. ضمن اینکه آدم هرچی مینویسه وحی منزل نیست. میتونه مثل خیلی از چیزای دیگه دنیا دروغ و فریب باشه به هر دلیلی! به خاطر همین اگر تا حالا خودسانسوری کردم به خاطر اینکه مبادا کسی بخونه و ناراحت بشه دیگه این کارو نمیکنم. کارمایی هم مثل همون کائنات وجود نداره که ازش بترسم! و دیگه وای بر من اگر خواننده ای (با همه عشقم به هر کسی که چشماش رو متن من منت میذاره و میخونش) برام به اندازه یکی از نقطه های این پست مهم بشه که بخوام به خاطرش دست به خودسانسوری بزنم. 


آزادی فکر و حس و بیانم برای همه تون آرزوست! آزادی به تمام معنای کلمه.


سیگار و ستاره

سیگارش را به دیوار میچسباند و فشار می دهد، دانه های نور می ریزند پایین.

- چه کار می کنی؟

- به خدا علامت میدم. بهش میگم منم همین طور! عین خودت!

- ؟!

- مگه نمیبینی خداخودشم امشب حوصله ش از همه چی سر رفته و همین کارو کرده؟ 

شب پرستاره ای است...


شعر

وزین تعلق بیهوده تا به من چه رسد 

وزان که خون دلم ریخت تا به تن چه رسد


همه خطای منست این که می رود بر من

ز دست خویشتنم تا به خویشتن چه رسد


سعدی

اندازه ها

یه رفیق گرمابه و گلستان داشتم دوره ابتدایی. ما و این رفیقمون تو عالم  دوستی های پراحساس بچگی مبادله دل و قلوه داشتیم در سطح کشتار، بسته بندی، توزیع! 

یه بار تو راه مدرسه به خونه، هر دو داشتیم از گشنگی می مردیم ته جیبامونو گشتیم و خرده بیسکوییت پیدا کردیم،  بعد خرده بیسکوییت ها رو با هم نصف کردیم و با افتخار اعلام کردیم که ما حتی خرده ریزترین چیزا رو بینمون تقسیم میکنیم و wow چقد ما دوستیم. یادمه من همونوقت با همون عقل هشت نه ساله یه لحظه فکر کردم خب اگه این خرده بیسکوییت نبود و مثلا یه چیز خیلی بهتر و خوشمزه تر بود آیا ما یواشکی تا اون یکی سرشو برنگردونده، نمی بلعیدیمش؟!

آدمهایی هم هستند که مثلا اگر پشت پای شما رو تصادفی لگد کنن تا صد و بیست و پنج بار ازتون عذر نخوان پی کارشون نمیرن، اگه یه هزاری از جیب کسی بیفته، هزاری به دست پشت سرش میدون و با احترامات ویژه تقدیم یارو می کنن. اما همین آدما میتونن یهو کسی رو چند میلیون تیغ بزنن یا زیرآبی برن عینهو کوسه. 

برعکسش هم هست، بعضی ها ساده گیر و بیخیالن. اما هیچ رو نمیشن تا زمانی که اتفاق بزرگی بیفته... 

میخوام بگم اندازه و اهمیت وقایع رو نمیشه ندیده گرفت، اگر دیدید یه نفر مثلا تو خواروبارفروشی یه شکلات خوشگل رو بی اجازه برداشت گذاشت تو جیب بغلش، خیلی جدی نگیرید. شرافت رو تو این اندازه ها نمیسنجن.


*و البته دیگه پرواضحه منظورم این نیست که هرکی باشعور و باادب و باملاحظه بود ته تهش عوضیه یا برعکس!