نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

تصمیمات زپرتی

تصمیم دارم یه مدت اینجا ننویسم. یا لااقل کمتر بنویسم. هم این تصمیم رو دارم هم یه سری تصمیمای زپرتی دیگه.

الانم اینو نوشتم اینجا که فردا روزی روم نشه باز بیام یه پست بیخود دیگه بذارم!

امشب حال و هوای یه شب بهاری رو برام داره اگر یه سری دغدغه مزخرفو نداشتم. 

من اشتباه می کردم در مورد زندگی خودم. یه دشت بزرگ رو میدیدم زیر یه آسمون صاف و آبی، یه منظره ی بی نظیر، و فکر می کردم آه چقد کسل کننده! و هیچی نمی فهمیدم و هیچی نمی فهمیدم!


Your world 

is nothing more

than all

tiny things 

you've left 

behind*

* ممنون از اوناییه که آهنگای قشنگ به آدم میدن یا معرفی میکنن


پست طولانی!

مرداد برود، و شهریور نعش کش بیاید...

قبلا یه شعر ناتمام نوشته بودم که این جمله توش بود :"من از شهریور نعش کش می ترسم "! الان داشتم دنبالش میگشتم که بذارمش اینجا به جاش یه نوشته از وبلاگ قدیمیم پیدا کردم،  بد نیست:



شهریور بود وسطهاش یا شاید هم دیگر آخرهاش

نشسته بودم زیر سایه ی یک درخت توی حیاط پشتی کافه تریا، یادم نیست احتمالا روی میز اسپرسو داشتم.

میدانستم آخرِ یک چیزی هستم و میدانستم باید بدجوری ناراحت باشم 

اما شاید به خودم امید دروغی میدادم.

میخواستم آن لحظه را ثبت کنم، 

الان اما تصویر درهمی یادم است، بویی و حسی بوده حتما.

آدم چه می داند؟

میدانستم؟

اگر پیرمرد نحیفی با پوستی لکه دار و چشمانی نافذ می آمد کنارم مینشست و میگفت که پیشگوست و بهم از چند سال پیش رویم خبر میداد؛ میگفت سه سال دیگر درس خواهی خواند و اشتباهی را ادامه خواهی داد و بعد از آن، چند سال سفید خواهی داشت،  بی هیچ ماجرایی بی هیچ عشق و هیچ حرکتی... گریه هایی از سر استیصال،  فرصت هایی مرده...

من آیا باور میکردم؟ با اینکه باور میکردم آیا به خودم وعده ی دروغ نمیدادم؟ چطور میتوانستم بدون امیدهای دروغین آن روز تا خانه برگردم؟ 


کسی چه میداند؟ 

 روزی اواسط شهریور ته دلمان بدجوری خالی است اما خودمان را از تک و تا نمی اندازیم؛ باید ادامه داد حتی به زور و ضرب دروغ، شوخی  که نیست زندگی است! 


گاهی هم ته دلمان روشن است مثل امشب، شبی اول های اردیبهشت، اما از بس همه جا تاریک است مجال بافتن رویایی تازه نیست، چشم به روی کورسوی ته دل میبندیم؛ باید ادامه داد حتی شده زاهدوار خود را به ندیدن بزنیم شوخی که نیست زندگی است! 


شعر و زندگی

_ قایقی می سازم _*

خواهم انداخت به آب 

دور خواهم شد از این خاک غریب

که در آن هیچکسی نیست که در بیشه ی عشق 

قهرمانان را بیدار کند

...

دور باید شد دور

مرد آن شهر اساطیر نداشت 

زن آن شهر به سرشاری یک خوشه ی انگور نبود

_ هیچ آیینه تالاری سرخوشی ها را دیدار نکرد _*

چاله آبی حتی مشعلی را ننمود

...

پشت دریاها شهری است

که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است


ستاره ها قسمتای دست کاری شده ان 

و خب هر کی هر چی میخواد پشت سر سهراب بگه، من هم قبولش دارم هم دوسش دارم 



روابط عمومی!

خیلی جالبه هر چی بیشتر خودتو از آدما بیرون میکشی فروتر میشی،

چون راه و روششونو بلد نیستی و اهمیتی هم نمیدی، اون وقت توی نابلدِ بی خیال میشی امن ترین سوراخ واسه رفع و رجوع حسابگری های بقیه.

همین اتفاقا دست مایه ی خیلی از داستان های جذاب هم هست. قهرمان داستان آدم جامعه گریزیه که از ناشی گری و بیخیالیش تو پیچیدگی های روابط اجتماعی سواستفاده میشه و در نهایت با وجود اینکه بی گناه ترین شخصیت داستانه همه ی کاسه کوزه ها سرش شکسته میشه چون احتمالا بزرگترین گناه که سازگار نشدن با قواعد نانوشته بین ادماست رو مرتکب شده.

هیچی بازم به چیزی که روحم ازش بی خبره متهم شدم. و البته دست خودم نیست که به تخضمم نیست.

امروز به گمانم هر کدام توی سوراخی قایم شده تا از مجازات گند گذشته شان بگریزند

یک دسته بچه شر و شیطان توی وجود من زندگی می کنند، بعضی روزها توی کوچه ی دلم هلهله ای به پاست،  قلبم را با دو سنگ اندازه و دروازه کرده اند و هی: گل! گل!،  خون به رگهایم میدوانند و قرار ازم میگیرند. پا به پایشان دنبال توپی خیالی این ور و آن ور میدوم.

بعضی روزها حوصله شان نمیکشد، ظهر گرم جمعه ای است و هر کدام بیخیال _بی آنکه آثار شرارت از صورتشان رفته باشد!_ گوشه ای خفته اند.

بعضی روزها به جان هم می افتند و لباس هم را پاره می کنند و توی سرو صورت هم میزنند (همان روزهایی که گوشه ای نشسته ام و دست را توی موهام برده ام و هی مخچه ام را فشار میدهم و پوست لبهایم را میخورم)

یک شب هایی ولی شب امتحانشان است، از توی سینه ام فقط صدای پچ پچ می آید و یکی جمله ی نامفهومی را هی تکرار می کند، گوشه ی دلم یکی ناخن می جود، یکی به همه دروغ گفته که همه چیز را از حفظ است و خودش را زده به آن راه، و یکیشان حسابی ترسیده، می لرزد و راستی راستی تب کرده.


نسبیت حماقت

آب را توی ظرفش، هوا را توی محیطش، و حتی یک تکه سنگ را بسته به جایی که هست میشود معنی کرد.

لااقل توی این ساختاری که ما هستیم توی همین سه بعدی زندگی،  بستگی دارد کجا باشی تا تصمیم هایت،  حرفهایت، تا خود بودنت چه باشد.  به خاطر همین بعضی وقتها آدم خودش را هم درک نمی کند. نمی فهمد چرا چه شد که فلان دقیقه فلان جا چنان حماقتی کرد، مگر اینکه برگردد به فلان دقیقه فلان جا!

...

شر بود یا شیطان نمیدانم 

من فقط اعتماد کردم 


سقف سفید

صبوری کردن را بلد شدم، و باز هم میشوم! و این گنجی است که هیچ آسان به دست نمی آید. 


دراز کشیده ام توی تخت و منتظرم اولین چایی روزم خنک شود، به سقف سفید خیره می شوم، و دلم میخواهد مرا به جایی ببرد که خواب هایم دیشب نبردند. 

یک طرف سرم می کوبد.

شب ها آن گوشه ی زیر قفسه ی کتاب ها را در هم ریخته نگه می دارم و دست نمیزنم و می سپرم به صبح فردا.

دارم نگاهشان میکنم تکه پاره های من اند که چشم های پرامید و ملتمسشان را بهم دوخته اند، انگار که خدایی کور باشم. 

می شود؟


نمی دانم که نه، می دانم چرا پی این کار را تا حالا نگرفتم. به چند دلیل. مهم ترینش اینکه: "که چی؟!" خب احمقانه ترینش هم همین بود!

می شود؟ میشود دوباره تازه شوم؟ می شود خود را دوباره بسپارم به شعر، موسیقی، هنر، خیال و گیجی و  وهم؟ و واقعیت را از خودم بکنم و برگردم به روزهایی که توی افتاب های داغ تابستان بارش دانه های نور را می دیدم و خنک می شدم؟ 



ed Io avro' cura di te


استرس وقتی سراغ آدم میاد که آدم از کارهایی که قرار بوده انجام بده عقب افتاده. اون وقت استرس مثل یه هاپوی کوچولو ولی سمج میاد هی دورتو میگیره و پارس میکنه. گرچه به هرحال سگه و پاچه ات رو گرفته، ولی خیلی بامعرفته.

دیگه دفترای یادداشتم هم یاری نمیدن،  هی مینویسم این کارو اون کارو ولی هیچکدوم تیک نمیخورن. 

آیا من با خودم بد کردم؟ و در آینده بابت این روزا غصه ام میشه؟ ولی آخه آینده؟  آدم همیشه تو آینده اش در حال نق زدنه! 

 پس آینده جانم اگر روزی گذرت به این روزا افتاد و خواستی قضاوتم کنی لطف کن در حق خودت و خفه شو!

Cause I'm doing my best! 


- superero' le correnti gravitazionali, la luce e lo spazio per non farti invecchiare

تباهی


به گمانم تباهی باید وقف اندیشه و انرژی برای چیزی باشد که نباید. و همیشه از آنجا آغاز می شود که تو آنچه برای تو باید باشد را نمی یابی.و در نهایت چه اندوهناک تن می دهی. غروب ها به نقطه ای تهی در افق نگاه می کنی و هیچ سر در نمی آوری، هیچ سر در نمی آوری. و صبح ها به جای زنگ ساعت، گرومپ گرومپِ قلبت بیدارت می کند و نمی فهمی چرا؟ برای چه می زند؟ این چه مرگش است؟! و تازه می فهمی کار از تباهی گذشته این دیگر بی خبری است. 



از آدمها

هیچکس دوست ندارد وسط بنشیند، همه ترجیح میدهند به پنجره بچسبند، یا از در بیفتند ولی لااقل یک طرفشان آدم ننشسته باشد. 

ما در پی هم ایم ولی سخت از هم می گریزیم. ما همیشه در تلاشیم تا خود را به شکل هم درآوریم ولی از جزییات همدیگر بیزاریم.

ما ساعت ها و روزها و سالها می گردیم تا کسی شبیه خودمان را بیابیم چون کمترین تفاوت را تاب نمی آوریم. ترجیح می دهیم در تنهایی بمیریم و زیر بار عذاب جانکاه درکِ هم، خود را فرسوده نکنیم.

 از دور برای هم قشنگیم، به هم لبخند میزنیم و حتی یکدیگر را ستایش میکنیم،  اما هر کدام مرزی داریم هرچند نامرئی، اما الماس گونه سخت و باارزش.

دنیا


دنیایی که من شناختم با آنچه در پندارم پرورانده بودم هزارها سال نوری فاصله دارد. همه ی تعریف ها را باید پاک کنم از نو بنویسم. خوبی ، بدی، شجاعت، حقارت، قدرت، عشق، و حتی آزادی. و بی شک مقاومت خواهم کرد و به این زودی یاد نخواهم گرفت. 

سال ها پیش به کسی گفتم: من برای این دنیا ساخته نشده ام و او باور داشت که برعکس اتفاقا من خیلی آدم سرسختی هستم و خوب از پس این دنیا بر می آیم. بعدها کشف کردیم که سرسختی راز بقا نیست.سازش و انعطاف پذیری و فرصت طلبی کلید های موفقیت اند! 


che se uno deve, per forza emigrare,, allora e' meglio un altro sistema solare*

* ...که اگر کسی باید ناچارا مهاجرت کنه، بهتره به فکر یه سیستم خورشیدی دیگه باشه

,وسطای ترانه la pace sia con te