از تصمیم ساده ای برای ایستادن، دو قدم برگشتن، سرک به راه کسی کشیدن و گفتن اینکه: خانم میخوان رد شن! تا «فقر و فنا» دو قدم راه است.
هنوز باد داره پشت این پنجره تا آخرین نفس خودش ناله میکنه.یه هفته است روز و شب همینجوری داره سینه خودشو تو کوچه های خالی این شهر چاک میده. تو خیابون که راه میری سخته که باور داشته باشی بلایی نازل نشده و هنوز مردم زنده هستن و تو جز بازمانده های اندک بعد از بلا نیستی. و سخته که باور کنی این اتفاقا واقعا افتادن و کل ماجرا فقط یه خیالپردازی دیگه ی تو نیست. باد، این بادی که تمومی نداره با این صدای عجیبش مرزی برای خواب و بیداریم نذاشته.