نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

جمع‌کن

کاش دستگاهی وجود داشت به اسم «جمع‌کن»، هر وقت زهوار همه چیزت از همه طرف در رفته بود جمعت می‌کرد. مثلا شکل یک صندلی بود می‌نشستی رویش و اول از همه عقلت را می‌اورد سر جایش، بعد هورمونهایت را تنظبم می‌کرد، بعد موهای زایدت را می‌زد، بعد انرژی و انگیزه بهت تزریق می‌کرد، دوز امید و خوش‌بینی ات را بالا می‌برد البته فقط تا حد متناسبی، لیستی تهیه می کرد از آدم‌هایی که باید بمانند و آن‌هایی که باید بروند و توی جیبت می گذاشت و مجابت می کرد. دست اخر هم ماساژت می‌داد. می‌شد بوست هم بکند ولی خب این آپشن زیادی بود و احتمالا بعد از دوبار استفاده سربوسش خراب می شد و مهم هم نبود. 

بعد کاش من پول داشتم یک جمع‌کن می‌خریدم. 

صبح روز تعطیل

صندلی را پای پنجره و پاهایم را روی لبه آن گذاشته ام. خنکای صبح را با پوست تنم میمکم. زیرچشمی حواسم به بالکن خانه ای است که دیشب نوری آبی از در شیشه اش مدام چشمک میزد، تو گویی پارتی شبانه مخفیانه‌ای در آن اتاق به پا باشد. حالا زنی با تاپ و شلوراکی فسفری آمده و به گل‌های توی بالکن رسیدگی می‌کند. در همه چیزش به نظر زنی معمولی است. 

مردها گاهی از من نوشتن می‌دزدند گاهی به من نوشتن می بخشند. 

دارم به شکل خوابیدنِ مرد آن زن تاپ شلواری فکر میکنم که امروز صبح را تا نزدیک های ده توی رختخواب می ماند. 

۳۱ جولای ۲۰۲۰

فلج خواب شدم دوباره. و حالا پرده چوبی اتاق جدیدم را پایین کشیده ام و توی نیمه تاریکی لم داده ام گوشه تخت و امیدوارم سرانجام از آن حالت گهی بعد از تقلاهای مثل جان دادنِ میان خواب و بیداری بیرون بیایم. هنوز سرم درد دارد و با بدنم آشتی نکرده. 

دوست ندارم شب بشود. دوست ندارم امروز را ببازم. فکر میکنم تا آفتاب نرفته چاره تازه ای بیندیشم. 

مشق

آنسپلش را باز می کنم. میخواهم خودم را به تحریک خیال  و تخلیه قلم وادار کنم. دنبال عکسی می‌گردم ساده، اصیل و پرداخته نشده. عکس زن زیبای بزک کرده‌ای نظرم را جلب می کند. واضح است که هم عکس با وسواس گرفته شده و هم زن فیگور گرفته اما آن حالت ناشیانهٔ «ببین من چه زیبا هستم» توی چشمهای نیمه بسته و دهان نیمه باز زن، خودش معصومیت خنده‌داری دارد که گیراست. ابروهای زن نقاشی شده و بین دو سوراخ دماغش حلقه انداخته است. صفحه را می کشم پایین به دنبال عکسی از فضا یا طبیعت اما توی هر دو خط یک زن است. یک لحظه فکر می کنم زن بودن چه فشاری دارد! بعد چون حوصله اش را ندارم و دیگر هیچ به هیچکدام از تخمک‌هام نیست که اصلا فشار دارد یا ندارد باز جستجو را از سر می گیرم. ایناهاش: آسمان سیاهی است با ابرهایی سیاه‌تر. مثل مرکبی که ناغافل با لیوان آب روی کاغذ ریخته‌اند. مثل سرزمینی است که می‌شود خودت را تویش محو کنی. نقطه گنگی بشوی در جای نامعلومی توی آن آسمان. خودت هم ندانی کدام نقطه‌ای در کدام حوالی. 

می‌خواهم باز بگردم اما برهنه‌ام و سردم شده. میروم پیراهن بلند سرخی را تنم کنم...

چه بدانم

دارم به این نتیجه میرسم (اینداکتیولی پس از عمری) که ظاهر ساده آدم ها با ریاکاری شان نسبت مستقیم دارد.