نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

عاشق که می‌شوی اول یعنی خودت را بی حد و حصر دوست داشته ای

نوشته‌ای، عکسی، صفحه‌ای... تو را می‌برد و فکر می‌کنی چقدر دوستش داشتم چقدر دوست داشتم چقدر دوست داشتم وای خدا چقدر من این یارو را دوستش داشتم. و گیرم که حالا هیچ دوستش نداری و گیرم که اصلا آنی نبود که فکر می‌کردی و گیرم که هیچ لایق نبود. خوب می‌دانی تو برندهء بازی بوده‌ای اگر به راستی نرد عشق باخته‌ای. 

هیچکس از عاشقی‌هایش پشیمان نیست. اصلا مگر شدنی است؟ 

چطوری حواسم جمع می‌شد؟

بعد از چهار روز صفحه چهار مقاله ای ام که هفته آینده باید ارایه بدهم. قرار این شده امشب بیدار بمانم و تمامش کنم. قهوه خوردم و خرما! و حواسم همچنان پروانه است. سیگار را آفریده اند برای همین وقت ها. اما چند ماه پیش که با هم خانه ای قبلی سیگارخرابم آشنا شدم بی آنکه بخواهم ترکم شد. از زیر پتو میکشید مرا بیرون که باهاش بروم توی بالکن او بکشد و با هم حرف بزنیم. بعد از چند وقت دیگر نمی‌توانستم دود را تحمل کنم. روز و شبش، خوشی و ناخوشی اش دود بود و من بی اراده بیزار شدم.

حتی چند شب پیش میانه ی الکل و سرما آن یک نخی که خودم طلب کردم هیچ بهم نچسبید.حالا چیزی که حواسم را جمع کند و خستگی را از تنم بتکاند کم دارم. 

و فعلا همینطور حواس شلنگ تخته ای زنهار مخسب امشب ام. 

وودی آلن حق داره که میخواد وارونه زندگی کنه

نشستم تو سالن مطالعه ساختمون. بوی خوابگاه کوی دانشگاه تهرانو میده. بوی آشپزخونه ش. رب گوجه سرخ‌ شده. 

فکر کنم ما به سمت زوال می‌ریم. چشم بسته غیب نگفتم. تصور عمومی اینه که جسم تحلیل میره اما روح رشد میکنه در گذر زمان. پس چطور من تو اون اتاقای چهار نفره و اون سالنای سبز بودار جزوه تو یه دست و گوشی تو دست دیگه و نگاهم سمتی و ذهنم جایی و دلم سویی تند و تند می‌رفتم و می‌اومدم و هیچ غمم نبود؟ اون زمان غایت خودمو تو این می‌دیدم که روحم اندازه روح وقتی بچه مدرسه‌ای بودم بزرگ شه. همونقد آروم شم و بلد بشم دوباره آدمیزادی زندگی کنم. حالا فکر می‌کنم همین که شیوهٔ همون روزای اول بیست سالگیم یادم بیاد هنر کردم.

چرا جای آموختن، زندگی کردن هی داره بیشتر یادم میره؟