نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نسیم هوا

کیست که تواند به آسمان برآمدن؟ 

خدایان آری جاودانه با آفتاب در آن مسکن گزیده اند

اما آدمیان را هر یک چند روزی به شماره داده اند

پس هرچه کنند باری به جز نسیم هوا نخواهد بود...


گیل گمش _ شاملو


پیام


این هم پیامی از لباس بنده روی بند رخت!


امروز، یک و دو و سه

دبیر ادبیات دلداده ای داشتیم که چهارزانو روی صندلی اش مینشست. حالا اینش مهم نیست. وقتی کسی اشتباهی میکرد،  یا ضایع می شد، یا تو ذوقش میخورد آقای دبیر دلداده ی مهربان و خوش ذوقمان فقط می گفت: "پیش میاد!"

ش اش را هم جور قشنگی تلفظ می کرد. 

من آن روزها فهمیدم که برای همه،  همه چیز ممکن است پیش بیاید، و پیشامدها را نباید خیلی جدی گرفت. همه ی آدم ها توانایی درک پیشامدهای همدیگر را دارند. چون برای همه پیش میاد دیگه!

وقتی ما قرار گذاشتیم دور هم جمع بشویم به طور ضمنی و نانوشته قبول کردیم با پیشامد های همدیگر کنار می اییم.


دو

اول اینکه میدانم یک نداشتیم. بعدم اینکه مرده شور ساعت سه بعد از ظهر را ببرند. 


سه

ظهر ساعت سه هر کار کردم نتوانستم بنویسم، آن ساعت سر کار فقط دو راه دارم: گوشه ی پنجره ای را باز کنم بال بگشایم و تا دورترین جای آسمان پرواز کنم، یا اینکه بمیرم!

حالا ولی شب است، و فردا هم پنج شنبه است. و میدانم نباید بنویسم چون خراب میشود اما مگر دست خودم است که ننویسمش؟: توی دلم حنابندان است!



می خواهید در آینده چه کاره شوید؟

ساعت کاری؟ باید از 8 باشد تا 12. شاید هم درگیری همیشگی من با مشاغل گوناگون ربطی ندارد به ساعت کاری. مدتها فکر میکردم که من در دوران کودکی هیچ ایده ای راجع به اینکه در آِینده چه کاره بشوم نداشتم. هی فکر میکردم و هیچ چیز یادم نمی آمد جز اینکه دلم میخواست رییس یا مدیر سازمان بزرگی بشوم.اما چه سازمانی؟ ظاهرا ایده ای نداشتم.چند روز پیش یهو مغزم جرقه زد: قبل از این ایده ی رییس بزرگ شدن میخواستم معلم بشوم!

"شاید" مثل خیلی ازدختربچه های دیگر. اما برای اولین بار که این تصمیم کودکانه ام را بر زبان آوردم با موج بزرگ تودهنی های بزرگانه! روبرو شدم.موجی آنقدر کوبنده که مرا در خجالتی که به بار آورد غرق کرد. و تا امروز تا سی سالگی ام تا زمانی که دست کم میان ده شغل رنگارنگ دست به دست شده ام، کاملا فراموش کرده بودم که میخواستم معلم بشوم.

الان؟ الان دلم می خواهد کتابفروش بشوم.

و اصلا هم دوست ندارم بزرگترین کتابفروش شهرباشم یا چند شعبه و یک عالمه کارمند داشته باشم. هیچ هم جاه طلب نیستم و هیچ هم حال نمی کنم با رییس بزرگ شدن!

خب من اینطوری ام. ورای فریبی که خوردم از اول همین بوده ام.

جاها

دیشب که داشتم کوله ام را می بستم که برگردم توی ذهنم آمد که: کاش... . بعد فکر کردم بهتر است ادامه اش ندهم. آدم می تواند یک رمان "کاش" بنویسد. اما بهتر است ننویسد. به جایش زمزمه کردم: قسمت ما هم این بود.  و قیافه ام را آن لحظه شبیه چهره ی سوخته و استخوانی مش خاتون تصور کردم، با آن چشم های درشت تیره که من هرگز ندیده ام اشک بریزند. 

اینجا هوا خنک تر است. من بیقرارترم. اما هر چقدر بیشترمیدوم ساعت ها اینجا سریع تر می گذرند، بیشتر جا می مانم. من از سر زیاده خواهی به اینجا آمده ام اما اینجا کمتر می خواهم. لحظه هایی مثل حالا گمان می کنم که اینجا نمی شود اصلا چیزی را خواست. 

خوشبختی

کمی ترسیده ام. حال خوشی دارم و آن ضرب المثل بعد از هر خنده ای گریه ای و.. با اینکه خیلی مسخره است اما خب معمولا کار می کند. 

خرمگسی پشت توری نشسته و زل زده توی چشمهام. فصل، فصل اوست خوش به حالش.

خوشبختی در ماهیت متزلزل لحظه ها تنیده است. چرت محضی بود. خوشبختی ربطی به لحظه ها ندارد. خوشبختی در ماهیت متزلزل آدمها تنیده است.

این آهنگ را میگذارم:

After laughter comes tears
(After laughter comes tears)
After your laughter there'll be tears

When you're in love, you're happy
Oh, and then, when your in a arm, you gaze
(After laughter comes tears)
This doesn't last always



گوشش بدهید، یک بعداز ظهر گرم، خوشتان خواهد آمد.



کاش میشد یه لحظه همینجوری بخار شد بی گذشته و بی آینده

دوست دارم یه چیزی بنویسم. ولی چیزم نمیاد!

اومدم ولایت. دوست دارم همینجا سنگ بشم و دیگه نشه جابجا شم!

با اینکه وقت ندارم به حالم فکر کنم ولی فکر کنم خوبم. نمیخوام به آینده فکر کنم. میخوام لحظه ی افطار مادرم ذوب بشم. حل بشم تو آب جوش و عسلش. یهو مامانم اینا وقت کشیدن غذا حس کنن اا انگار یه چیزی کمه!یه لحظه فکر کنن  انگار یکیشون نیست. بعد نگاهی بندازن به خودشون و تو ذهنشون خودشونو بشمارن و ببینن نه! درسته! از اول همین ها بودن. همین تعداد همین جوری. هرگز دختری تو این خونه نبوده. چه حس مسخره ای! بخار آب جوش و عسل مادرم توی صورتش بخوره و با خودش فکر کنه چرا یه لحظه فکر کردم من باید یه دختر داشته باشم!  



سزار

دیشب خواب دیدم مثل وقت هایی که دلم گرفته یا میخواهم فکر کنم یا آرام بگیرم، رفتم توی بالکن ایستادم (درست یادم نیست دلم گرفته بود یا میخواستم فکر کنم یا آرام بگیرم یا همینجوری از سرخوشی رفتم). داشتم میرفتم سمت نرده که مردی را پایین توی حیاط آپارتمان دیدم. برعکس همیشه برنگشتم و توی دلم گفتم کون لقش به من چه اصن من چرا برگردم. حالا یادم آمد سرخوش بودم و میخواستم هوای تازه هم بخورم که کیفم کوک شود و برای همین هم به هیچ طرفم نبود که آن پایین چه فکری درباره ام خواهند کرد. گردنم را صاف کردم و دستهایم را روی نرده گذاشتم و سینه ام را دادم جلو و با آن تاپ یقه شل و بازوهای لخت، کلئوپاترایی بودم برای خودم در بالکن خانه ای اجاره ای. که ناگهان مرد سرش را بلند کرد سمت من. باور کردنی نبود! سزار! خود خودش بود! خیره شدیم توی چشم های هم. توی حیاط آپارتمان ما چه کار میکرد؟! آمده بود که بماند، که همسایه ما شود(فکر کنم بعدش فهمیدم) یک کوله پشتی هم روی دوشش بود. من نتوانستم جلو خودم را بگیرم خندیدم. خنده که نه، یک جور لبخند خیلی بزرگ. او هم لبخند بزرگی به من زد. دقیقه ای همانطور خیره و لبخندبزرگ زنان به هم خیره ماندیم. بعد او وارد ساختمان شد یعنی کسی آمد دنبالش و بردش تو وگرنه بعید می دانم میتوانست نگاهش را از من بگیرد. بعد هم یادم است من کنار پنجره دیگری نشسته بودم و منتظر بودم دوباره سر و کله اش پیدا شود. و بعد هم میخواستم بروم دستشویی که ظاهرا کل ساختمان ما یک دستشویی داشت آن هم به سبک خانه های عهد کلئوپاترایی در ایران! توی حیاط بود و همه ی واحدها از همان یکی استفاده می کردند! خلاصه اش اینکه من رفتم دستشویی و دیدم حسابی کثیف شده و پرسیدم که این کار کدام کره خری است و کاشف به عمل آمد کار همسایه ی جدیدمان سزار است!

 دوباره  ر..ید توی عشق و عاشقی مان...

...

نظر شما چیست؟

من می توانم متمرکز شوم؟

اهمیت ندهم

و بنویسم


Here's to the hearts that ache 

Here's to the mess we make

نقطه ضعف های من

میخوام بنویسم، در مورد آدمهایی که خراب میشن رو آدمای دیگه. حالا چه از نظر مادی چه معنوی.

اما خسته ام. سرماخوردم. تمرکز ندارم. و ماکارونیم هم رو اجاقه. از همه اینا گذشته صبح یه ربع به پنج یه سوسک با شاخک هایی بزرگتر از اندازه تنه ی خودش، کشتم. از صبح تهوع دارم! تازه چقدر برای خودم تکرار کردم که این هم یه جونوره مثه بقیه. که تو خونه ی همه تو زندگی همه هست...! اما باز هم تهوع دارم.

دیروز رمان تازه ای رو تموم کردم و فکم افتاد از ترجمه ی مترجم نامی اش! جز افتضاح ترین ترجمه هایی بود که خوندم. و تصورش رو بکنید غلط املایی! توی کتاب به اون معروفی. توی اثر مترجم "بزرگی" که خودش ویراستاره! اون هم نه یه جا! نه یه بار!

دنیا، دنیای زد و بندهاست. 


روبراهم

فکر کنم اگه امروز این سوتی رو نمی دادم الان حالم انقد خوب نبود!

تا ناکجاآباد رفتم برای بار سوم! جلو میز یارو واسادم، اومدم بگم که واسه چه کاری اومدم. یادم اومد که مدارکمو نیوردم! هنوز دارم می خندم. رفت و برگشتم سه ساعت طول کشید. مطمئنم اون مامور اطلاعات جلو در که هر بار واسه ورود کارت میگیره و نوبت میده الان یقین داره که من عاشقش شدم. کارم افتاد واسه فردا.

اما خوشحالم. 


اینو چند روز پیش گرفتم:



اگه قرار باشه کودکی های من  مزه  ای داشته باشه مزه ی اینو میده. 


هی اینجا میگم که میخوام شروع کنم جدی بنویسم. جدی تصمیم دارم از امروز جدی شروع کنم بنویسم. 


پی نوشت: صبح که هم خونه ای داشت میرفت ظرف غذاشو که گذاشته بود دم در جلو کفشاش تا یادش نره رو جا گذاشت (منم میدونم ماه رمضونه فکر کنم اینم یادش رفته بود!) من به ظرف نگاه میکردم میخندیدم و میگفتم عجب نابغه ایه! به هرحال ایشون تو حیاط یادش اومد و برگشت بالا و ظرف رو برد. 

نابغه منم! 

چهارشنبه

امروز همینکه فهمیدم چهارشنبه است و سه شنبه نیست جهیدم و تا خود جایی که فقط چهارشنبه و دوشنبه میتونستم برم دویدم! (کاش میشد واقعا بدوم زنگیدم تپسی) خلاصه اینکه نزدیک دو ساعت معطل شدم اونجا و هیچی! مقصود در جلسه ی دیگری مشغول بود. برگشتم رفتم جای دیگه ای که همین چهارشنبه باید می رفتم! و نتونستم زبون به دهن بگیرم و چیزی که قرار بود لو ندم رو دادم! اما بهتر! حالا راضی ترم. فردا باز صبح زود جهش و پرش دارم. از این سر شهر به اون سرش. بعد این موقع های روز باید بیام بشینم سر بقیه کارا. جون ندارم و دراز میکشم سرشون و چرتم میگیره و یه صدایی از ته وجودم هی میگیه: پاشوووو پاشوووو اما نمیتونه منو بپاشونه.

پریروز تصمیم گرفتم رمان بنویسم. از این بساطی که درگیرش شدم. 

خدایا پول زیادم آرزوست. زیااااااد... خعععییلی ...

دارم آهنگی که اینجا معرفی کرده و گذاشته رو گوش میدم. یاد ده سال پیش افتادم که بعد از گوش دادن یه ترانه ی ملوس عربی  واسه اولین بار تصمیم گرفتم عربی یاد بگیرم. از اون تصمیم هایی که مسکوت موند. برای من همیشه دست ترانه ای در کاره وقتی صحبت از زبان تازه ای باشه.


خواننده عزیزی که دوباره پیام گذاشتی  و گفتی خوب می نویسم و بیام خوشحال میشی، ممنونم لطف داری. کجا بیام ؟! آدرسی نذاشتی!



ما فکر می‌کنیم اما چیزی نمی دانیم

پدرم فکر می کند من توی زندگی ام اشتباه زیاد کرده ام. من فکر می کنم من فقط یک اشتباه بزرگ توی زندگی ام کرده ام آن هم اینکه زیاد اشتباه نکرده ام! بهتر بود بگویم از اشتباه کردن فراری بوده ام. پدرم فکر میکند من  آنقدر جوان نیستم که بخواهم دوباره اشتباه کنم. من فکر میکنم من آنقدر  پیر نشده ام که از زندگی بپرهیزم.

ما هیچکدام نمیدانیم من دقیقا باید چه کار کنم. 

او در نهایت سکوت میکند.

من دل به دریا میزنم. 

ترس

دیروز فهمیدم که چم شده: ترسیده ام! آره همین من که  هی دارم یک بند و بی توقف میگویم نترسیده ام. دیروز آنقدر ترس بهم غلبه کرد که سر ریز شد، اشک شد و بارید. فکر میکردم از خستگی است. اما بعد روبروی دریاچه ایستادم از موج های سنگین سیاه که توی بغل هم اهن و تلپ کنان تکان میخورند شنیدم پچ پچ می کنند که یارو قالب تهی کرده، دروغ چرا از همه بدترش ترس است. اما وقتی میترسی هنوز هم یک راه داری و آن هم این که: آره من ترسیده ام ولی عقب نشینی نمیکنم، مهم نیست چه می شود من ادامه میدهم. امتحانش کنید! آنوقت آن ترس بزرگ را میبینید که با همه ی هیبتش میگوید پق! پوووووووووففف  و میریزد و پودر می شود!