نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

امروز، یک و دو و سه

دبیر ادبیات دلداده ای داشتیم که چهارزانو روی صندلی اش مینشست. حالا اینش مهم نیست. وقتی کسی اشتباهی میکرد،  یا ضایع می شد، یا تو ذوقش میخورد آقای دبیر دلداده ی مهربان و خوش ذوقمان فقط می گفت: "پیش میاد!"

ش اش را هم جور قشنگی تلفظ می کرد. 

من آن روزها فهمیدم که برای همه،  همه چیز ممکن است پیش بیاید، و پیشامدها را نباید خیلی جدی گرفت. همه ی آدم ها توانایی درک پیشامدهای همدیگر را دارند. چون برای همه پیش میاد دیگه!

وقتی ما قرار گذاشتیم دور هم جمع بشویم به طور ضمنی و نانوشته قبول کردیم با پیشامد های همدیگر کنار می اییم.


دو

اول اینکه میدانم یک نداشتیم. بعدم اینکه مرده شور ساعت سه بعد از ظهر را ببرند. 


سه

ظهر ساعت سه هر کار کردم نتوانستم بنویسم، آن ساعت سر کار فقط دو راه دارم: گوشه ی پنجره ای را باز کنم بال بگشایم و تا دورترین جای آسمان پرواز کنم، یا اینکه بمیرم!

حالا ولی شب است، و فردا هم پنج شنبه است. و میدانم نباید بنویسم چون خراب میشود اما مگر دست خودم است که ننویسمش؟: توی دلم حنابندان است!