نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

سفرهایی تو را در کوچه‌هاشان خواب می‌دیدند، تو را آن روزهای دور این مرغ‌های دریایی به هم تبریک گفتند...*

چیزی که بیشتر از همه تو این کشور زجرم میده اینه که هیچوقت نمی‌دونم چیزی که گفتم چطور به نظر اومده. نمی‌دونم که، هیچوقت تو کشور خودمونم نمی‌دونیم. منظورم اینه اینجا معیاری ندارم. تو کشور خود آدم تجربه‌های قبلی، تربیت و خلاصه فرهنگ اموخته شده یه خط‌کش همچین کج و کوله‌ای به هرحال دستت میده. اینجا انگار یه سنگریزه رو میندازی تو دریایی که نمی‌دونی تهش کجاس سرش کجاست عمقش چقده. 

فکر می کنم یه چالش بزرگم همینه که با این موضوع کنار بیام. چون انرژی روانی‌ای که ازم می‌گیره نگفتنیه. برای حل این موضوع البته باید یه پله برم عقب. شایدم دوتا. 


*عنوان دخل و تصرفی در شعر سهراب سپهریه


مایلی تو فکر می‌کنی بشه خودتو بغل هم کنی؟


وقت‌هایی هست که خواب بهتر نمی‌کنه. وقت‌هایی هست که چاره «فقط» بغله. 


من برای عصر دیگری مناسب تر بودم. شاید زودتر شاید دیرتر. 



کشفیات

به صورت بالقوه یعنی به شکل خام و آموزش نیافته و تنها با اتکا به پتانسیلهای ذهنی و جسمی ما تقریبا میتونیم همه رو همزمان دوست داشته باشیم. 

اما با توجه به شرایط و زمان به نفعمونه بالفعلمون یگانهخواه و رمانتیک باشه. بد هم نیست اصلا. مناسب هم هست. 

و در تخمی ترین زمان برای مکانی متولد شده ام. (و یا برعکس!)

به گمانم ماهی بوده‌ام. یک ماهی آبی کوچولو. بی‌آنکه کسی گذرم را ببیند اقیانوس را سفر کرده‌ام. یک روز پیر و خسته روی دریا دراز کشیده‌ام به آسمان یکدست آبی چشم دوخته‌ام (حالا ماهی یه چشمش این وره یه چشمش اونور نمی‌دونم چه جوری  به اسمان چشم دوخته‌ام ولی دوخته‌ام)

و آبی مرده‌ام. 

راه آخر یا آخر راه

انسان ها توانایی دیگری هم دارند به نام توانایی "فرض کردن". 

هیچ راهی که نماند، اصلاً فرض می کنیم. 

مجسمه


اگر باید تبدیل به شی میشدم و حق انتخاب داشتم که چی بشوم، میشدم مجسمه، تزیینی و بی کاربرد. یک گوشه ای تنها می نشستم و به هیچ جایم نبود که بقیه وسایل پشت سرم چه اراجیفی می بافند. من به هرحال زیبا بودم و سرد و مغرور. با جایی به هرحال از جای بقیه بهتر. یک روزی بچه ی شر و شیطانی میدوید و بهم طعنه میزد و می افتادم پایین. تق. از کمر دو نیمه می شدم.  توی شکمم چسب می زدند و بالا تنه را به زور می گذاشتند روی پایین تنه اما فایده نداشت با آن چسب و آن بند و رد دور کمرم  زشت می شدم. آنقدر ارزان نبودم که بیخیالم بشوند. یکی میگفت که این را می شود مثلا با فلان چیز یا دست فلان کس درستش کرد. مرا برمیداشتند میبردند گوشه ای توی انباری می گذاشتند تا روزی فلان کس یا فلان چیز پیدا شود. سالها میگذشت. من گوشه ای از انباری خاک میخوردم . دورم نمی انداختند. پودرم نمی کردند. اما دیگر سراغم را هم نمی گرفتند. جای من  را توی خانه می دادند به یک آباژور یا یک ظرف کریستال.  

و من همیشه توی دلم  از آن چسب ارزان قیمت دم دستی شان آشوب بود.