What could I say to you that would be of value, except that perhaps you seek too much, that as a result of your seeking you cannot find.
عکس رو از تیتراژ بیگ بنگ تئوری اسکرین شات گرفتم.
یعنی تو میگویی اگر من الان خودم را خوابچپان کنم فردا میتوانم پنج صبح بیدار شوم؟! یک عمر تجربه، افراشته، قاطع، راسخ، فرمند و گران مقابلم ایستاده میگوید: نع!
پس تو میگویی چه رانگ است با من که هیچ وقت خدا نمیتوانم به کاروبارم برسم؟ صبح که خوابم. عصرهم که یا ملولم یا زیادی ملنگم، شب هم که اتاق فرمان کلاً توسط نیروهای شورشی اشغال است. یک عمر تجربه انگشت سبابهاش را توی گوشش میکند، درمیآورد، به انگشت شستش میچسباند و خیره میشود به نقطهای بین آن دو انگشت و حال من را به هم می زند، هی لب و لوچهاش را کج و معوج می کند و در همان حال قوز میکند و زیرلب چیزهای نامفهومی را نشخوار میکند.
Amy: From that first moment in that coffee shop, I knew that there was something special between us. Even thought I did work on a study that disproved love at first sight!
Sheldon: I loved that study the moment I read it! Ironic , huh?!
Amy: Clearly It was wrong, because I felt something that day and those feelings have only gotten stronger with time. I can't imagine loving you more than I do right now but I felt that way yesterday, and the day before yesterday, and the day before that.
Sheldon: Is that growth linear or accelerating?
Amy: Accelerating.
Sheldon: Oh, maybe we can graph it out.
(The big bang theory)
آن شب سرد برفی که از درد بخیههای لبم بیدار شدم دقایقی گمان کردم که من هرگز دیگر روی خوشی و آرامش را نمی بینم. لااقل حالا حالاها نه. هرچند درد شدیدِ لب پارهام کماهمیت، مثل آخرین تودهنیای بود که به کتکخورده ای در مرز بیهوشی بزنند.
یک ژلوفن خوردم و چند دقیقه بعد خوابم برد.
ولی خوشبختی هیچ دور نیست، یک بار مثل قرص قرمز خوشگلی توی مشتت می افتد، میبوسیاش، تو را به عمیقترین خواب زندگیات می برد.
* عنوان یه تیکه از ترانهٔ A new day has come ِ سلین دیونه.
این را بیل گیتس به من پیشنهاد داد که ببینم! من هم به شما پیشنهادش میدهم: سایت Dollar street . مسحورش شدم. عکسهایی است از خانوادههایی در نقاط مختلف دنیا. از هر خانواده، خانه و وسایل زندگیشان کلی عکس هست. خوراک آنهایی است که مثل من توی تاریکی از دور به پنجرهای روشن نگاه میکنند و با خودشان فکر میکنند الان توی آن خانه چه خبر است. و البته که دیدن اشیا خانه قدرت خیالپردازی را چندصد برابر خواهد کرد. حالا گیریم اصلا هدف سایت چیز دیگری باشد.
Inside out را حتماً دیده اید؟ ندیده اید؟ خب ببینید.
من هم یک Joy لنگه ی جوی رایلی توی وجودم دارم. همانقدر احمقانه و لج درار به زور میخواهد من همش هپی باشم. اتفاقاً زورش هم به بقیه می چربد. حالا تا نزند همه ی جزیره های درونم را نیست و نابود کند ول کن نیست.
جرج مایکل را توی ویدئوی careless whisper یادتان است؟ الان کلهام شکل همان کلهٔ لامصبش شده، کمی تیرهتر!
همانا کاری نکنید که سه ماه بعد به هیئت جرج مایکل در زمزمههای بیپروا درآمده و جز صبوری چارهای نتوانید کرد. حالا هر چقدر هم آن اولهاش ملوس شده بوده باشید! به این روزهاش نمیارزد.
اشو میگه تنهاییتون رو قدر بدونید تا جایی که از ارزشمندی احساس امپراطور بودن کنید. تنهایی رو فقدان نبینید که در اون صورت گدا خواهید بود.
میگه امپراطورها با هم ملاقات میکنند و گداها با هم. تو رابطه ای که آدما سیر هستند به سلامتی هم پیک میزنن و تو رابطه ای که آدما گرسنه هستند از هم بهره جویی می کنن. میگه گدای محبت تا آخر عمرش دنبال تغذیه از بقیه است اما هرگز سیر نمیشه. چون منبع تغذیه هر آدمی درون خودشه. ما هستیم که ببخشیم نه که بگیریم. و هیچ آدمی نمیخواد مورد استفاده قرار بگیره چون با وجود همه ی گیرو گورای روانشناختی، ته ته ته وجود هر آدمی چشمه ی آزادی خواهی غل میزنه.
نقل به مضمون
خودم را به ایستگاه ها می سپارم. شالم را باد می برد. سی تا خیابان را زیرپا میگذارم تا دفترم را پیدا کنم. برمیگردم دفتر به بغل روی دیوار سایه هایم را میبینم: هرقدر لوند و زیبا، همانقدر مصمم و قوی. یک دیوار و این همه ملکه ی بی کم و کاست!
این ها همه بازتاب پیکر زنی است که توی ایستگاه ها جامانده، شالش را باد برده، پاهایش تاول زده و دست آخر به این نتیجه رسیده که: یک دفتر واقعاً این همه دوردور نداشت!
این همه تفاوت میون حقیقت و چیزی که ما با حواس پنجگانه مون برداشت می کنیم حیرت انگیزه.
ما تو شبکه ی عظیمی از دروغ ها زندگی می کنیم.
...writing was my home, because I loved writing more than I hated failing at writing, which is to say that I loved writing more than I loved my own ego, which is ultimately to say that I loved writing more than I loved myself.
Elizabeth Gilbert
داشت جیغ میزد که تو فلان را خوردی بهمان را خوردی و... تو چی و... چی و...
آقا من فحشدانیام محدود است به یک کون و حواشیاش. این چیزهایی که این خانم گفت را یادم نمیآید. خلاصه حرفهای بد زد دیگر. آخرش گفت: ببین مهسا جون! دور برادر منو خط بکش!
حالا من کار ندارم به اینکه برادره دیگر چه بی اختیار بدبختی بوده، یا مهسا چرا انقدر خر است که دارد با اینها مراوده میکند، خب لابد خودش هم از قماش اینهاست، ها؟ کار ندارم به این ها، من فقط ماندهام حیران: مهسا «جون»؟! واقعاً «جون»؟!
سینا از توی درخت ها داد میزند: میدونم اون بالایی!
مادرش به دنبال صدا میگردد و سینا را پایین تر میان برگها می بیند:
سینا همونجا واسا یه عکس ازت بگیرم.
نیا بالا
نیا دیگه
میگم همونجا واسا میخوام ازت عکس بگیرم
سینا نیا بالا!
سینا دیگر رسیده به مادرش: اومدم شمشیرمو بگیرم!
مادرش شمشیر صورتی توی غلاف بزرگ نارنجی اش را دستش میدهد. سینا دوباره آن همه راه را پایین میرود میان درخت ها و با شمشیرش ژست میگیرد.
*سینا نام اصلی قهرمان نیست