دیگه اینکه با بدن شنی بخوابم برام داره یه چیز نرمال خیلی دل انگیز میشه. بقیه چیزام دارن نرمال میشن ولی بعضیاش دل انگیز نیستن، مثلا اینکه باید برای اینکه بدنم شنیه به کسی که نباید، جواب پس بدم.
خوبه که عقلم سر جاش اومده. خوبه که بلد شدم به خودم نگیرم. خوبه که دیگه میفهمم آدما عقلشون سر جاشون نیست و بهتره به خودم نگیرم. خوبه که دیگه نمیشینم فکر کنم که چرا اولش اینو گفت اما آخرش اونو کرد. خوبه که فهمیدم آدمای تو زندگیم ضعفای خودشونو دارن و به تخمم،
احتمالا وقتی که بمیرم هنوز خیلی چیزا سر جاشون نرفتن، ولی اونم به تخمم.
دیشب تو ساحل زیر سایه اون ماه بزرگ قرمز که انگار فاصله اش تا آغوش ما یه وجب بود، روی شن هایی که ساعت یازده شب هنوز از گرمای تابستونی گرم بودن، تو کشاکش بوسه ها، به ذهنم اومد که به تعداد ستاره های بالا سرمون تو زندگی من شگفتی باریده … و باز هم میباره … و اینو من خوب میدونم
یکی از چیزایی که خیلی برام لذتبخشه تماشا کردن آدم ها و حیوونا در حال خوردنه. شاید باورتون نشه هی تو دلم میگم الهی نوش جونت باشه. حالا اگه اون آدمو دوست داشته باشم که بیشتر. میدونی انگار طبیعی ترین و ساده ترین تلاش برای زنده موندن و زندگی کردنه. و من خوشم میاد که زنده ها زندگی رو دوست دارن، تحسین برانگیزه
یکدفعه سفر میکنم برمیگردم دره گرم. میخواهم دستم را بگذارم روی شانه آن دخترکی که روی کاغذ مینویسد و بین کلمه ها شاخه باز میکند و پرانتز میگذارد و فلش میکشد، و بهش بگویم یک لحظه «برگرد». اون به من فکر نمیکند خیلی جوانتر از اینهاست که اهمیتی بدهد. دوست دارم شگفت زده اش بکنم با اینکه حس میکنم خجالت زده ام خواهد کرد. با این حال برایم مهم نیست برایش فقط از چیزهایی که به نظرش خفن می آیند خواهم گفت و همه سرخوردگی ها را پنهان خواهم کرد.
این آهنگه هست مال گوگوش که میگه واسه تو قد یه برگم… خیعیلی خوبه… :( آدم اینجوری عاشق میشه…