نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

همان بهتر که کودک نمی‌مانیم

فکر کنم بخشی از بلوغ پذیرفتن و بخش بزرگتریش کنار اومدن و بخش مهم تریش به پنجه درانداختن با این موضوعه که دنیا هیچ هیچ هیچ عادلانه نیست. 


اسبی در دشتی بدون مرز

این جا و آن پر است از تحسین و تشویق آدم هایی که رویایی داشته اند و برایش جنگیده اند و خلاصه خودشان را سرتاپا وقف چیزی کرده اند. این فرهنگ حاکم این سال هاست. من اما خسته شده ام. از اینکه خودم را با هدف هایم تعریف کنم. از اینکه خودم را با میزان جان کندنم برای رسیدن به خواسته‌هایم اندازه بگیرم. اصلا از اینکه خود کوفتی‌ام را هی اندازه بگیرم. 

این چند وقت که مغزم با من راه نمی آمد (هنوز هم شاید) به خودم آمدم. یا بهتر است بگویم گمان میکنم که دارم به خودم می‌آیم. طی ۲۵ سال اخیر مغزم اسب سرکشی بوده که افسارش تمام انرژی ام را از من گرفته است. هنوز از باز کردن این ریسمان مطمئن نیستم اما دست کم میدانم که خیلی اشتباه کرده ام. و اصلا گذشته از آن من رام‌شدنی نیستم و چاره‌ای جز پذیرفتنش ندارم. همه اصول و آداب آن بیرون به مغزی که هزارتا لیبل از اختلال تمرکز و بیش فعال و هایپومانیک و مضطرب و خیال پرداز رویش چسبیده شد باختند. 

در نهایت این من نیستم که تسلیم میشوم. من آزاد خواهم شد. همه مزخرفاتی که توی اینترنت و تلویزیون و دهان ابله این و آن هستند و معلوم نیست بر چه اساسی تصمیم به پذیرفتنشان گرفتم تسلیم میشوند. مگر نه اینکه تروومن (با الهام از ترومن) واقعی توی همین مغز سرکش من است؟ 


من همه گریه هایم را قبل از فاجعه می‌کنم

من قبل از فاجعه گریه هایم را می کنم. آنوقت مرا می بینی که مثل توده ابر سیاهی تو خالی دور میشوم . تو گویی همه آن شور دروغ شگفتی بوده است. فاجعه در من چند وعده زودتر می آید.