نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

خانمِ فیلسوف!

تصمیمم را گرفته‌ام می‌خواهم زن یک فیلسوف بشوم!





نور آبی توی بیرنگی یک شب توخالی مُرد

آسوده می نویسم و چی بهتر از این؟ 


یک نور بزرگ آبی بود. شبیه آسمان. تمام مدت. گاهی تیره و تار میشد و گاه آفتابی. و چند صدا بودند. هر چه می گفتند حقیقت داشت، گیریم که همه اش را نمی گفتند. من چشم و گوشم را سپردم به این ها. هر چقدر راست تر بودند و حقیقی تر بودند من ناگزیرتر میشدم از پیش رفتن توی اشتباه و دروغ. 

حالا آن آسمان فروریخته آنگونه که گویی هرگز آسمانی بالای سر هیچ بنی بشری نبوده. و چنان سکوتی توی این سرزمین بی آسمان لنگر انداخته تو گویی انسان هرگز سخن نیاموخته، نگفته است.

بخواب

سپیده جز فریب هیچ نیست.

بعضی ها انقد لامصب اند

باور کنید می شود حتی یک لیست تهیه کرد. اسم هفت هشت ده نفر،  کمتر یا بیشتر، را نوشت. به احترام آن ها زندگی کرد.

لاشه ی حقیقت

به نظر می رسد یکهو پرده از جلو چشم آدم می افتد. انگار خدا به پیامبری مبعوثت کرده و حقایق را یکجا کف دستت می گذارد. ولی اینطور نیست. گره های آن پرده طی مدتی طولانی به زور دست و دندان شل شده اند. خون دل خورده ای تا حقیقت را دریابی. 

آن وقت حقیقت چیست؟ لاشه  مرداری.


Truth


Do not try and bend the spoon. That’s impossible. Instead, only try to realize the truth.


What truth?


There is no spoon.


Matrix 

 

Dreams



می‌دونید کجای Frozen خیلی خوبه؟ خیلی جاهاش! ولی اون قسمتی که آدم برفی آرزوی تابستون می‌کنه خداست!






از آدمها

بعضی از آدم ها می روند بالای یک برج بلند زرتی خودشان را می اندازند پایین. 

این ها اینجوری از چشمت می افتند.

این ها اگر نمیرند ممکن است دوباره به چشمت بیایند چون خب افتادنشان توی یک لحظه ی جوانی و جهالت بوده و سگ خورد توی دلت را یک لحظه خالی کردند، بیخیال.

اما بعضی دیگر میروند بالای مثلا صخره ای زرت خودشان را می اندازند، می افتند روی صخره ی پایینی، باز زرت خودشان را می اندازند روی صخره ی پایین تری. همین طوری زرت و زرت می روند پایین تا جایی که دیگر کاملا از چشمت افتاده باشند و نبینی شان. این ها دیگر هرگز دوباره به چشمت نخواهند آمد. چون یکی از افتادن هایشان را فراموش کرده باشی،  دوتا را فراموش کرده باشی... این ها بارها و بارها توی دلت را خالی کرده اند. افتادن این ها فراموش شدنی و به چشم آمدن دوباره شان ممکن نیست. 

? non hai fiori bianchi per me


Dai fallimenti che per tua natura normalmente attirerai
Ti solleverò dai dolori e dai tuoi sbalzi d'umore
Dalle ossessioni delle tue manie
Supererò le correnti gravitazionali
Lo spazio e la luce
Per non farti invecchiare
E guarirai da tutte le malattie
Perché sei un essere speciale
Ed io, avrò cura di te

صبح

میدانید "صبح" چی دارد به من می گوید؟

دست تو نیست. خودت هم دست خودت نیستی. تنها چیزی که از این کش و واکش نصیبت می شود شکست و تباهی است. شمشیرت را زمین بینداز. خودت را بیشتر از این زخم نزن.


 Murphy's law: "Anything that can go wrong will go wrong"




! Grazie dell'offerta ma rifiuto

فرض کنید کسی هدیه ای، چیزی که خیلی دوست دارید، سالها دنبالش بوده اید و خودتان نمیتوانسته اید تهیه اش کنید، را بهتان می دهد. 

هدیه را توی کاغذکادو نپیچیده، مثلا توی پلاستیک پاره نارنجی جای میوه هایی که ظهر خریده گذاشته اش. بهتان لبخند نمیزند. و هلش می دهد سمتتان. 

می پذیرید؟

یا باز هم ذهن من وسواسی و خر است؟ 

فرصت نیست

لوازم آرایشم را می‌ریزم توی کیسه. زیاد نیستند. گره می‌زنم شوت می‌کنم توی کارتون ته کمد. فقط یک رژ قرمز مخملی را جدا کرده ام. میگذارمش روی میز کنار عطرهام برای روزهایی که می خواهم توی خلوتم ادا دربیاورم و برقصم. توی آینه نگاه می‌کنم و برای خودم بوس می‌فرستم.

فرصت نیست. فرصت نیست و من می خواهم همهٔ دنیا را یک‌جا در آغوش کوچک خودم بکشم.

homeland



*اگرcity lights  را یک در هزار ندیده اید پنج دقیقه اولش را حتما ببینید.

فیلم

از کتابای فیلمنامه نویسی که خیلی سال پیشا میخوندم یه درسی  خوب یادمه: اگر میخواید فیلم، قوی و خاطره انگیز و بزرگ بشه، ماجرای اصلیتون رو تو بستر واقعه ای بزرگتر قرار بدید. مثلا عشق جک و رز تو بستر غرق شدن تایتانیک یه مثال دم دستیشه. و خب میشه لیست بلندبالایی تهیه کرد از فیلمای به یاد موندنی که ماجراهاشون تو بستر جنگ، انقلاب و وقایع مهم تاریخی میگذره، گاهی حتی بدون اینکه ماجرای اصلی ربطی داشته باشه به اون واقعه تاریخی و باز حتی گاهی بدون گرفتن هیچ تاثیر خاصی هم ازش. 

هیچی، زندگی منم انگار داره فیلم جالبی میشه.

از سلایق بنده

خب وقتی کسی میگه زیبا مثلا مهتاب کرامتی، من کاملا درکش می‌کنم ولی هیچ سلیقه اش رو و استعداد زیبایی‌شناسی‌ش رو تحسین نمی‌کنم و البته تو این مقوله کاملا ازش ناامید می‌شم. میپرسین پس به کی میگی خوشگل؟ (می‌دونم همه این‌جور مواقع همینو می‌پرسن و تازه اون کله‌تهی‌هاشم اضافه میکنن که: لابد خودت!). کسی که به قول مندنی‌پور «آن» داشته باشه. یعنی ورای مثلا دندونای کج‌و‌کوله یا بینی قوزدار و موهای وزوزیش تو برق نگاهش یا گوشهٔ لبخندش یه چیز تکرارنشدنی باشه.